دسته‌بندی: رمان حورا

رمان حورا

رمان حورا پارت 333

            پیراهن را که کامل پایین نداد مشکوک نگاهش کردم. پایین تخت نشست و به شکمم خیره شد، با لبخند دستش روی ترک‌هایش حرکت کرد، رگ‌های مشخص و سرخ که نشان از نازک شدن پوست شکمم بود.   نوازشش آنقدر حس خوب داد که دخترکم لگد زد. از دردش ناله‌ای کردم و آن قسمت را

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 332

            _ حورا میدونی که نوکرتم، اما مثل نوکرت باهام حرف نزن!   _ فارسی حرف بزن!   بی توجه به حرص خوردنش وارد خانه شدم، راه اتاق را در پیش گرفتم تا باقی خوابم را ادامه دهم.   داشتم لباس عوض میکردم که با کیسه خریدها داخل شد. پیرهنم را جلوی سینه‌ام گرفتم:  

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 331

            سفارشات را آوردند، خوردیم و او رفت تا حساب کند. من هم به سمت ماشین برگشتم، طولی نکشید که او هم آمد.   حرکت کردیم به سمت روستا، دیگر خستگی از صورتم میبارید، از این رو حرفی نزد، من هم سعی کردم راه باقی مانده را بخوابم.   تهش با نوازش‌های نرم و لذتبخشی

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 330

            پاساژی بود که خرید‌های عقدنامه را کرده بودیم و نهایتش، در همین کافه نشستیم، به یاد دارم او قهوه سفارش داد و من بستنی، و در نهایت با شوخی و خنده گذشت و من…   حالا از دهانم پرید و لب زدم:   _ بستنی شکلاتی!   گارسون منتظر قباد ماند، اما او با

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 329

            بی راه نمیگفت، سر تکان دادم و با هم به سمت پاساژ رفتیم، پیاده روی امروزم در پاساژ گردی خلاصه میشد.   همه‌ی مغازه‌ها را تا توانستیم گشتیم، وارد هر مغازه که میشدیم هم سریع صندلی‌ای پیدا میکرد و من را مینشاند، و با فروشنده تمام اجناس را نشان میداد تا بپسندم.   وقتی

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 328

            دستم را پس کشیدم و از شیشه به بیرون چشم دوختم:   _ انقدر به من دست نزن، بریم خونه…خسته‌م!   راه افتاد و حرفی نزد اما آن نفس عمیق و پر دردی که کشید را باید کر بود تا نشنید! مسیر را میرفت تا جایی که فهمیدم از شهر خارج نشد و به

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 327

            فقط خیره نگاهش کردم، گیج چشم در اطراف چرخاند:   _ چیزی شده؟   سری به طرفین تکان دادم و همچنان خیره‌اش شدم، دست به سمتم دراز کرد:   _ چیزی میخوای؟ تعارف نکن حورا…لطفا، اگه چیزی هست بگو!   زبان به لب‌هایم کشیدم، دیگر تاب و تحملش را نداشتم، زیادی برای فهمیدن هوسم

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 326

            _ میتونی بلند شی عزیزم…   در جواب دکتر لبخندی زدم، دستمالی به سمتم گرفت اما قبل از من، قباد آن را گرفت و مشغول تمیز کردن شکمم شد. دستانش میلرزید، اخم کردم:   _ بدش به خودم…   سری تکان داد:   _ نه تو اذیت میشی، این قسمتو نمیبینی.   قسمت زیر

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 325

            اخم کردم، الحق مرد‌ها حافظه‌ی داغانی داشتند، چون نام دکتر به آن دکتر شبیه بود فکر میکرد همان است، اما من که نمیگفتم، همان بهتر که عذاب بکشد با خودش!   در مطب دکتر نشسته بودیم و منتظر رسیدن نوبت، داشت اینگونه زمزمه‌وار با من بحث میکرد، از خودش عصبی بود که چرا زودتر

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 324

            در نهایت به سمت ماشین برگشتیم، در را برایم باز کرد و کمک کرد بنشینم. به سمت روستا حرکت کرد، میان راه دستش روی دستم نشست، منتظر نگاهش کردم، فکر کردم کاری داشته باشد اما به ارامی فقط دستم را گرفت و به رانندگی‌اش ادامه داد.   با اخم و تخم خواستم دستم را

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 323

            آبیِ آب تکان میخورد و نور آفتاب رویش میرقصید. بار دیگر نفس عمیقی کشیدم، نیاز به این هوای تازه داشتم و به نوعی ممنونش بودم که پیشنهاد بیرون رفتن داد، اما این را بازگو نمیکردم، لج کرده بودم!   _ این چند ماه…چیکارا کردی؟   نگاهم را از آب گرفتم و به او دادم،

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 322

            وارد محوطه‌ای پارک مانند شد، صدای آب را میشنیدم، انگار دریاچه‌ای این اطراف بوده باشد. ماشین را پارک کرد و به سمتم برگشت:   _ اینجا رو صبح اومدم یه سر زدم، شبیه پارک سپیدار خودمونه…اما قشنگتر، آلاچیق داره…حومه شهره برای مسافره ظاهرا، پیاده شو یکم بگردیم.   بی حرف پیاده شدم. دستم را

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 321

            _ داره داره…کمکت کنم حاضر شی یا خودت میتونی؟   شانه بالا انداختم:   _ غذامو بخورم بعد!   لبخندی زد و از جا برخاست، به سمت بیرون رفت، غذایش را کامل نخورده بود.     حاضر شدنم کمی طول کشید، شکمم دیگر داشت به هشت ماهگی میرسید و بزرگتر میشد، مثلا پوشیدن شلوار

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 320

            لبخندی زد و لقمه‌ها را سمتم هل داد:   _ بخور…بچه ماکارونی با نون دوست داره!   دروغ نمیگفت، دقت کرده بود! در طول بارداری همیشه ماکارونی را دوست داشتم با نان بخورم. اخم کردم و یکی از لقمه‌ها را برداشتم:   _ نظرت چیه یکم بریم بگردم؟ با دکترت حرف زدم، گفت پیاده‌روی

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 319

            نفس عمیقی کشید و خندید:   _ توله سگ خودمه!   ابرو در هم کشیدم و سر بالا گرفتم تا ببینمش:   _ تو نبودی میگفتی بچه تو نیست؟   لبخند از لبانش پاک شد، اما نگاهش خنوز به شکمم بود، دستش هم:   _ اوهوم…ولی یه چیزی منو میکشونه سمتت، یه چیزی تو

ادامه مطلب ...