_ حورا میدونی که نوکرتم، اما مثل نوکرت باهام حرف نزن!
_ فارسی حرف بزن!
بی توجه به حرص خوردنش وارد خانه شدم، راه اتاق را در پیش گرفتم تا باقی خوابم را ادامه دهم.
داشتم لباس عوض میکردم که با کیسه خریدها داخل شد. پیرهنم را جلوی سینهام گرفتم:
_ بذارشون و برو بیرون!
خیره نگاهم کرد، نگاهش شهوت نداشت، انگار بیشتر دلتنگی باشد، که به درد خودش میخورد!
_ برو بیرون دیگه!
کیسهها را گذاشت روی زمین و به سمتم آمد.
_ انقدر لجبازی نکن حورا…نترس کاریت ندارم، نمیخورمت! کمکت کنم لباستو بپوشی…میدونم سختته!
پوشیدن و کندن شلوار که اره، سخت بود، اما قرار نبود که او در این یک مورد کمک کند!
دستم را پس کشیدم و بیشتر بدنم را پوشاندم:
_ برو بیرون قباد، بازم بگم؟ هفت ماه خودم لباس پوشیدم، الانم خودم میپوشم…برو!
چانهام را گرفت و لجبازانه سرم را بالا کشید، اخم داشت اما ملایم حرف زد:
_ حورا…هفت ماه اول شکم گندهای نداشتی، الان جلو پاتم به زور میبینی، انقدر اون هفت ماهی که من احمق خر نبودم و نتونستم باشم چون نمیدونستم رو نزن تو سرم خب؟
پیراهن را از دستم کشید و تن برهنهام نمایان شد.
نگاهش خیره روی تنم چرخید و در نهایت، چشم به پیرهنم که در دستش بود دوخت، یقهاش را پیدا کرد و از سرم رد کرد.
با اخم نگاهش میکردم، دستانم را از آستینها رد کرد و او به ارامی پایین کشیدش که به شکمم فشار وارد نشود، زیادی ملاحظه میکرد. بارداری آنقدرها هم سخت و دشوار نبود، با ضربهی کوچک و فشاری سطحی چیزی نمیشد که اینگونه احتیاط میکرد و میترسید از لمس کردنش.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 181
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
غذا رو یکی دیگه برات میخره، لباسو یکی دیگه تنت میکنه، احتمالا خونه رم یکی دیگه تمیز میکنه
دیگه تو فقط داری در ازای حمل یه جنین دختر تازه نه دو تا، که کم وزن تر از پسرم هست، سرجات نشستی و نفس میکشی و میجوی و قورت میدی دیگه معلومه بارداری برات سخت و دشوار نیست عزیزم