رمان سال بد Archives - صفحه 3 از 6 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان سال بد

رمان سال بد

رمان سال بد پارت 53

  بعد صدای عربده اش که در و دیوار را لرزاند … .   – خفه شوووو !   باز مشتی دیگر …   – خفه شو !   و یک مشت دیگر :   – خفه شووووو !   علی کف سالن افتاد … ولی شهاب رهایش نکرد . انگار مغزش از کار افتاده بود … هیچ چیزی نمی

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 52

        خیلی طول نکشید تا مجتبی چمدان را روی صندلی عقب گذاشت و خودش پشت فرمان نشست .   – خب آقا … دبی خوش گذشت ؟ … ولی این چند روز حسابی خستگی در کردین !   عماد پلک هایش را روی هم فشرد و تلاش کرد آرام بماند و سر مجتبی داد نزند .  

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 51

        عمو رضا کمی در صندلی اش جابجا شد و دستی به ریشش کشید … و گفت :   – حالا چرا ایستادین ؟ … بشینید بچه ها !   و با نگاهی به شادی … اضافه کرد :   – تو هم دیگه برو ! کلاست دیر میشه !   شادی خداحافظی کرد و از خانه

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 50

      سوده وسط سالن ایستاده بود و به دور و اطراف نگاه می کرد … . گفت :   – چه بو و برنگی راه انداختی آیدا جان ! به سلامتی امشب دیگه بابا اکبرت برمی گردن خونه ؟!   – بله … بابا اکبر توی راهه الان !   – دیشب که تنهایی نترسیدی ؟! … هی

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 49

        – من خیلی از پسره خوشم نمیاد ! به ما نمی خوره !   – مگه دیدیش ؟!   – از دوستای آلا پرس و جو کردم ! میگن پسره بی سر و پاست ! فقیره ! … دنبال آلاست که ازش پول بگیره ! یک بار ماشینش رو گرفته بود با دوستاش رفته بود شمال

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 48

      شهاب سنگین نفس می کشید . چشم های در خون غلتانش روی بدن من بود … انگار آن چیزی را که می دید ، باور نمی کرد !   بعد شنیدم که زیر لب گفت :   – وای …   دنیا روی سرش خراب شده بود . یک قدم به عقب تلو خورد و چارچوبِ در

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 47

        عماد مسیر سنگفرش شده را طی کرد تا به دری شیشه ای رسید . درِ فرعی متعلق به اتاق مدیریت … .   در را باز کرد و همراه با آیدا وارد اتاق شد .   مجتبی هنوز آنها را زیر نظر داشت . دید که عماد مقابل کاناپه ی چستر ایستاد … اول یک زانویش

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 46

        به نظر از اینکه موفق شده بود غافلگیرم کند ، لذت می برد … لبخند عمیقی زد و به فنجان قهوه اشاره کرد :   – کافئین حالت رو بهتر می کنه !   نفسی کشیدم … لرزان و نامطمئن . دلم گریه می خواست … دلم شهاب را می خواست ! دنیا بدون شهاب ناامن

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 45

        عماد قدم زنان به جانب من نزدیک شد . صدایش آنقدر توی گوشم بود که حس می کردم درست آن سوی درختچه ها ایستاده است … .   باز به شخص پشت تلفن گفت :   – مطمئنه ! معلومه که مطمئنه ! من آدمی که نمی شناسم رو برای تو می فرستم آخه پوفیوز ؟!

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 44

  ***   آیدا وسط بود و داشت می رقصید ! در حین رقص مدام حرف می زد … روشنک نزدیکش بود و با حرارت به حرف هایش پاسخ می داد … .   شهاب با بی حوصلگی پای راستش را روی پای چپش برگرداند و فکر کرد … حرف های این دخترها چرا تمامی نداشت ؟ … اصلاً این

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 43

        طعمش آنقدر تلخ و سوزان بود … که برای چند ثانیه چشمانم سیاهی رفت … !   شهاب چنگ زد به گیلاس و آن را با چنان سرعتی از دستم قاپید … که مقداری از مایع لبپر شد و روی چانه ام را خیس کرد .   – آیدا ! آیدا ! آیدا !   با

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 42

        ***   عاشق تحت نظر گرفتن دیگران بود ! اینکه به آدم ها نگاه کند ، وقتی خودشان خبر ندارند … به حرف هایشان گوش کند … .   مادرش زنی مقدس و مبادی آداب بود … همیشه می گفت فالگوش ایستادن کار زشت و دور از اخلاقی است ! ولی او همیشه همه ی اطلاعات

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 41

      مجتبی نگاه خشماگینی به سمت او پرتاپ کرد … شروین باز خواست ادامه بدهد :   – منم به شاهرگم قسم دیگه گه بخورم در مورد لب و دهن هیچ دختری نظر بدم …   همه چیز در چشم بهم زدنی اتفاق افتاد … ! …   از وقتی عماد سر چرخاند و از روی شانه اش

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 40

    ***   سکوت کرده بودم … ولی تمامِ سرم پر از فکر آن مهمانی بود !   دست خودم نبود که نمی توانستم ذهنم را از خیال پردازی آزاد کنم . هر آدمی نقطه ضعفهایی دارد ، و نقطه ضعف من هم احتیاجِ مبرم و دل ضعفه آورم به شرکت در چنین ماجراجویی هایی بود ! آنقدر که

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 39

      ***   صدای موسیقی توی مغزش می کوبید … و صدای خنده ی دیگران و صدای حرف هایشان … .   شهاب نشسته بود روی صندلی نزدیکِ استخرِ رو باز و نگاهِ مات و مبهوتش به چمن های زیر پایش بود . آسمان شب صاف و پر ستاره بود … و می دانست “رئیس” حالا یک جایی

ادامه مطلب ...