رمان ناسپاس Archives - صفحه 7 از 10 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان ناسپاس

رمان ناسپاس پارت 56

  یه نفر ناشناس،منو از صندوق عقب بیرون آورد.دیگه حتی رمق داد زدن هم نداشتم. داد زدنهایی که بیفایده بودن و فقط خش صدامو بیشتر میکردن. تنها کاری که تو اون لحظه کردم این بود که با ترس سرم رو تکون دادم و گفتم: -کجام ؟ من کجام ؟ تورو خده ولم کنید…خواهش میکنم. من چیزی به کسی نمیگم….به اون

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 55

  گیر افتاده بودم و خودم رو تو دل یه مخمصه ی بزرگ می دیدم.یه مخمصه ی ترسناک…. نفس زنان و با وحشت به نویان نگاه کردم. یکیشون پرسید: -منشی خصوصیته!؟ نویان که همچنان خیره به من بود فقط سرش رو تکون داد تا اینجوری جوابی به سوال اون مرد خشن و چغر و زخمت چهره بده. اشاره ای به

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 54

  وحشت سراسر وجودمو فرا گرفت با دیدن صحنه ای که تو فیلمهای جنایی هم ندیده بودم… چند تا مرد گنده لات یه زنو شکنجه میدادن و دو مرد دیگه دستهای جوونی که ظاهرا با اون زن نسبت داشت و جلوی نویان زانو زده بود رو گرفته بودن که نتونه تکون بخوره و کاری از دستش برنیاد… از سرو صورت

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 53

  نگاهی خنثی بهم انداخت و بعد گفت: -از اونجا بزن بیرون و به زندگی بی دردسر قبلیت ادامه بده حتی اگه تخمی باشه… هشدار داد؟ تذکر داد؟ به راه راست هدیه کرد؟ نمیدونم…فقط وقتی خواست بره سمت در دویدم سمتش.از پشت پیرهنش رو گرفتم و کشیدم‌. ایستاد و سرش رو برگردوند سمتم.نیشخندی طد و گفت: -چیه!؟ پیرهن نامحرمو گرفتی

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 52

  دستهاشو تو جیبهای شلوارش فرو برد و گفت: -تو خیلی خوشگل میخندی ساتین! بی حرف بهش خیره شدم.دلیلی نمی دیدم اون بخواد اونجوری ازم تعریف بکنه.وقتی اینکارو انجام میداد حس معذب بودن بهم دست میداد. چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم که خندید و گفت: -اوووه خدایا ! تو حتی خجالت هم که میکشی خیلی بانمک میشی! حالا

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 51

  درو باز کردم و خیلی آروم رفتم داخل.سرمو کج کردم و نگاهی به انتهای اتاق انداختم. نویان بلافاصله بعداز ورود من شاد و خرامان از روی صندلی بلند شد و با زدن یه لبخند عریض به پهنای صورت به سمتم اومد. اونقدر شاد بود که یه آن به خودم شک کردم و حتی سر برگردوندم و عقب سر رو

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 50

  نمیدونم چیشد که خیلی و بی مقدمه گفت: -خودم استخدامت میکنم.دیگه اخراج نیستی! عجیب نبود!؟ امیرسامی که اصلا با من حال نیمکرد و حتی به خودش این اجازه رو داده بود دست رو م بلند بکنه حالا برای اینکه فردا نرم سر قرارم با نویان آردوچ بهم میگفت دوباره خودش استخدامم میکنه. ولی من دیگه حاضر نبودم عین چی

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 49

  دوره ام کرده بودن و کنجکاوانه تماشام میکردن. با هردو دست غذا میخوردم و فکم ثانیه ای از جنبیدن متوقف نمیشد. حتی امیرسام هم رو لبه های تخت زیر درخت ها نشسته بود و هرازگاهی دل از تلفن همراهش میکند و نگاهی به من مینداخت. شیرین کم صبر از بقیه بود چون برای دهمین بار گفت: -ای باباااا…چقذه یه

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 48

  قهوام رو که خوردم ازش فاصله گرفتم که لیوان کافه رو بندازم توی سطل آشغال آبی رنگ اما درست قبل از اینکه اینکارو بکنم صدام زد و گفت: -هی ساتین! چیکار میخوای بکنی؟ لبخند زدم و بعد لیوان رو بالا گرفتم و باهمون نیش وا شده جواب دادم: -ممنون بایت قهوه! میخوام بندازمش تو سطل! اشاره کرد برم سمتش

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 47

  چنددقیقه ای همونجا روی صندلی منتظرموندم تا وقتی که بالاخره اومد بیرون. فورا از روی صندلی بلند شدم و به سمتش رفتم.لبخند ملیحی زدم و گفتم: -خب اگه با من کاری ندارین من برم آخه…مادربزرگم ممکنه یکم نگرانم بشه…خیلی وقت اومدم بیرون! دست برد توی جیب کتش و بعد یه کارت بیرون آورد و به سمتم گرفت و گفت:

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 46

تو ماتم شغل از دست رفته سر خم کرده بودم و زل زده بودم به کفشهام که حس کردم یه نفر کنارم نشست.توجهی نکردم چون مهم نبود و البته…وفتی ذهن آدم مشغول باشه بمب هم کنارش بترکونن متوجه نمیشه…تو عالم خودم بودم که همون یه نفر گفت: -خواهرم گفته شما یه جورایی…جونشو نجات دادی! سر که بلند کردم چشم افتاد

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 45

  افتادم روی زمین درحالی که خون از بینیم جاری شد و عینکمم مثل خودم ناک اوت شد…. پاشو رو عینکم گذاشت و با مچاله کردنش دوباره رفت سمت دختره. بالای سرش ایستادو واسش تیزی رو کرد و گفت: -کاری که باهامون کردی رو هیچوقت فراموش نمیکنم.بهت گفته بودم روزگارتو سیاه میکنم دختره خودشو روی زمین کشید و گفت: -گور

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 44

  رو پله نشستم و مشغول بستن بند کفشهای اسپرت سفید رنگم شدم و همزمان زیر چشمی نگاهی به سمت اتاقهای امیرسام انداختم. اصلا معلوم نبود کی میره کی میاد با کی میره با کی میاد و اصلا کار و بارش چیه! تمام فکر و ذهنش هم که شده بود پیدا کردن یه دختر که حتی اون هم معلوم نبود

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 43

  خیلی ازش خوشم اومده بود.اون تیپ و مدل پسرایی بود که نه هول بود و نه زود عنان از کف میداد. حتی الان هم نگاه هاش جوری بود که انگار یه مرد رو به روش ایستاده نه یه دختر لوند و خوشگل که اتفاقا داره بهش نخ هم میده! دستمو یه کوچولو و با بی میلی فشرد و بعدهم

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 42

  بعد از یه رابطه ی چند ساعته ی طولانی، من روی تخت دراز کشیدم و اون بالای سرم ایستاد. یه بسته پول دستش بود که یکی یکی با سرانگشتاش سوقشون میداد سمت من.. پولهای خشک تا نخورده یکی یکی تو هوا می رقصیدن و میفتادن روی تنم…. چقدر بوی پولو دوست داشتم.چقدر عاشقش بودم… با پول میشه همچی داشت.آرامش،

ادامه مطلب ...