رمان ناسپاس پارت 46

3
(1)

تو ماتم شغل از دست رفته سر خم کرده بودم و زل زده بودم به کفشهام که حس کردم یه نفر کنارم نشست.توجهی نکردم چون مهم نبود و البته…وفتی ذهن آدم مشغول باشه بمب هم کنارش بترکونن متوجه نمیشه…تو عالم خودم بودم که همون یه نفر گفت:

-خواهرم گفته شما یه جورایی…جونشو نجات دادی!

سر که بلند کردم چشم افتاد به یه جفت چشم آشنا که حتی از پشت اون عینک شکسته هم میتونستم صورتشو به یاد بیارم…خاطره ی شاخی باهاش نداشتم اما محبت کوچیکی در حقم کرده بود که به واسطه اش یادش تو ذهنم ثبت شد!

هردو باهم هماهنگ و همزمان ، درحالی که با دست همدیگرو نشون داده بودیم گفتیم:

-تووووو….؟؟؟

اسمش هنوز تو سرم.نویان..عجب دنیا گرد! یه روز اون نذاشت قلچماقهای مظفر بلایی سر من بیارن و امروز من نذاشتم خواهرش لت و پار تر از حالاش بشه!
تعجب اون بیشتر بود.ناباورانه گفت:

-اسمت اسمت…چی بود؟ نه نه تو نگو…اسمت تو سرم هنوز ساتو…تو ساتویی آره؟ همونی که میخواستن با نامردی چندنفره بزننش!

لبخندی زدم و گفتم:

-آره من ساتو ام. اصلا فکر نمیکردم اسمم یادتون مونده باشه!

نیمچه لبخندی زد و گفت:

-اشتباه فکر کردی و…واقعا تو به نوال کمک کردی؟ چقدر عجیب والبته بامزه!

اون داشت حرف از موردی میزد که خود منم تو تو اون لحظات داشتم بهش فکر میکردم.به چرخ گردون.به کوچیکی دنیا.پرسیدم:

-اون دختر واقعا خواهرتونه!؟

دستشو زیر چونه ام گذاشت و همزمان نگاهی به دماغ خونیم انداخت و گفت:

-پس تورو هم زدن…آره.نوال خواهر کوچیکم!

دست برد توی جیب کتش و یه دستمال بیرون آورد و بعدهم رفت سمت آب سرد کن.خیسش کرد و همونطور که میومد سمتم پرسید:

-عینکتم که شکسته دختر خوب!

لبخند کمرنگی زدم و گفتم:

-آره شکسته…ولی مهم نیست.دارم عادت میکنم به شکسته شدن عینکهام…هر شکستگی هم یه خاطره اس دیگه!

ابرو بالا انداخت:

-عجب! اینقدر آمار دعواهات بالاست؟

باخنده جواب دادم:

-حالا هرکی ندونه فکر میکنه من لات چاله میدونم ولی آره…

لبخند ملایمی زد و بعد چونه ام رو گرفت و با ملاطفت خون اطراف بینی و چونه ام رو که فرصت نکرده بودم تمیز کنم با همون دستمال مرطوب تمیز کرد….

اونقدر آروم و با ملایمت اینکارو انجام میداد که حس میکردم الان که خوابم بگیره.
آهسته نفس میکشیدم و بی حرکت تماشاش میکردم.
چنددقیقه بعد دستمال خونی رو انداخت دور و بعد گفت:

-خب! حالا دیگه شبیه جوکر نیستی ساتو!

خندیدم که دستشو سمت عینکم دراز کرد و اونو هم از روی چشمام برداشت.نگاهی بهش انداخت و نچ نچ کنان گفت:

-داغون شده!

شونه بالا انداختم و گفتم:

-مهم نیست.عادت دارم…من هنوزم تو تعجبم!

بدون اینکه عینکم رو پس بده درحالی که سرش خم بود و نگاهش میکرد پرسید:

– چرا !؟

دستامو به عادت وقتهایی که میخواستم چیزی رو توضیح بدم تکون دادم و گفتم:

-باورم نمیشه اون دختر واقعا خواهر شما باشه.منظورم خانم نوال !

چشمش هنوز پی عینکم بود.دستهاشو روهم گذاشت و گفت؛

-یا بهتره بگی خانم دردسر ساز!آره اون خواهر کوچیکتر من! اون روز هم بخاطر اون اومده بودم کلانتری…حداقلش این باعث شد تورو ببینم و بشناسم!

وقتی این حرف رو زد سرش رو بالا گرفت و نگاهی به صورتم انداخت.یه نگاه خاص و پر محبت.یه نگاه متفاوت!
و البته یه سکوت سنگین که معذب کننده بود و من واسه اینکه اون سکوت رو بشکنم گفتم:

-الان حالش خوبه!؟ خواهرت رو میگم!؟

نگاهی به پشت سر انداخت و گفت:

-آره الان بهتره! باید یه کوچولو ولی ادب بشه تا کمتر دردسر درست کنه!

ابنو گفت و دست برد توی جیب کتش و تلفن همراهش رو بیرون آورد و با گرفتن یه شماره بلافاصه مشغول صحبت شد:

“همین حالا بیا پیشم.اره الان”

تماس رو قطع کرد و تلفنش رو دوباره گذاشت توی جیب کتش.خیلی همچین اتو کشیده و صاف و صوف و مرتب بود.به جورایی پولداری از سرتاپاش می بارید.
دوباره سرش رو به سمت خودم برگردوند و پرسید:

-تو خودت الان خوبه؟ دماغت یکم ورم کرده.یه پزشک بیارم نگاهی بهش بندازه!

دستمو تند تند تکون دادم و گفتم:

-نه نه نه! نیازی نیست خوب! دوای دردش یه کمپرس یخ….من خوبم

خندید و گفت:

-ولی کتک خورت ملس!

خودمم خنده ام گرفت.اونم درحالی که از خجالت یکم رنگ به رنگ و سرخ و سفید شده بودم…

چند دقیقه بعد یه مرد بلند قامت با بدن ورزیده و عضله ای اومد سمتمون.قدم که برمیداشت شونه هاش چپ و راست میشدن و عضله های بدنش بیشتر به چشم میومدن!
نزدیک ما که شد نویان عینک من رو به سمتش گرفت و گفت؛

-میخوام آماده بشه!خیلی زود..خیلی خیلی زود!

نگاهی به عینک انداخت و بعدهم مطیعانه سری تکون داد و رفت.اصلا نمیخواستم و راضی نبودم بخاطر من تو زحمت بیفته و اینکه امکان نداشت اصلا اون عینک چندساعته حاضر بشه واسه همین گفتم:

-اصلا احتیاجی به اینکار نبودااا…من خودم بعدا درستش میکردم!

لبخند زد و چشماشو بازو بسته کرد و شونه اش رو بالا انداخت که پثلا سخت نگیر…یا احتمالا یه همچین چیری و بعد هم پرسید؛

-تو چطوری نوال رو دیدی!؟

با خجالت نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-راستش یه قرار کاری داشتم! نزدیک به خیابونی که اون اتفاق برای خواهرت افتاد! خیلی وحشتناک بود.ا

یه “اوووه”گفت و سرش رو متفکرانه تکون داد و پرسید:

-پس بیکاری و جویای کار.

-ای…تقریبا!

صاف و بدون قوز دست راستش رو روی رون پاش گذاشت و گفت:

-خب چه قرار و مصاحبه ای داشتی ؟ منظورم یه شرکت با یه موسسه است!؟

لب گزیدم و انگشتامو توهم قفل کردم .به گمونم کلا اشتباه متوجه شده و حالا لابد به خیالش فکر میکرده با شرکت مایکروسافت قرار داشتم.
لبهامو وا کردم و جواب دادم:

-آره…یه…یه شرکت بود! ولی دیگه مهم نیست چون من دیررسیدم و اونا یه نفر دیگه رو استخدام کردن!

با تاسف سرس تکون داد و گفت:

-حیف! پس تو کارتو بخاطر کمک به نوال از دست دادی.من واقعا متاسفم از این بابت!

لبخند زدم تا گمون نکنه من پشیمونم و بعد هم گفتم:

-اصلا مهم نیست.من پشیمون نیستم از اینکه بجای رفتن به قرار کاری موندم و به نوال کمک کردم.برعکس…از انتخابم خوشحالم.

لبخند پر محبتی تحویلم داد و پرسید:

-این از خوبی زیاد توئہ
چه شرکتی بود که باهاشون قرار داشتی؟

من و من کنان ودرحالی که امید داشتم از زیر این سوال دربرم جواب دادم:

-شرکت خدماتی.. خدماتی نظافتی!

واکنش خاصی نشون نداد.چنددقیقه ای ساکت موند و گفت:

-خوشحالم که به اون قرار نرسیدی و اونجا استخدام نشدی! حالا سهم خودمی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
parya
parya
1 سال قبل

کی بود گفت نوال خواهر نویان !
خواستم بگم دمش گرم..

Nahar
Nahar
پاسخ به  parya
1 سال قبل

من من گفتم اول از همه هااا من گفتمممم جییغ🤣👌😐

Parham
Parham
1 سال قبل

ایول👍

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x