رمان شاه خشت Archives - صفحه 8 از 8 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان شاه خشت

رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 13

    به‌جز زبانی دراز چه داشت که مرا به‌سادگی به اوج می‌رساند.   خالی می‌شدم با این اعجوبه دوشخصیتی.   مغزم؛ غرزدن‌هایش، اراجیف بی‌سروتهش و زبان‌درازی‌های غیرمعمولش را نادیده می‌گرفت، چون پرواز آخرشب را به‌یاد داشت، انصافاً می‌ارزید.   حتی به‌اندازهٔ یک ورق از آن دسته سفته‌ها! شاید هم بیشتر.   خوب که خودش نمی‌دانست با من چه می‌کند!

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 11

      هرچند که حوصله شکایت و ماجراهای بعدش را نداشتم، صدایشان باید خفه می‌شد.   اول درمان و آخر پولی که جلویشان می‌انداختم، خوب این فرقه آدم را می‌شناختم، دریده و‌بی‌ریشه.   ساعت از یازده شب گذشته بود و مغزم نیاز به استراحت داشت.   دستم به پلکان چوبی رفت که…   نور چراغ روشن آشپزخانه توجهم را

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 10

      با دیدن من به سمتم آمد ولی توسط یکی از مردان همراهمان کنترل شد.   روبه‌روی پسر نسبتاً جوان ایستادم.   بلند بود، ورزیده… چهره خوبی هم داشت! پریناز کج‌سلیقه!   _ اسمت؟   ابراهیم جواب داد:   _ آرسام همینه، آقا.   تیز به ابراهیم نگاه کردم.   پسر جوان ترسیده به زن نگاه می‌کرد.  

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 9

        _ با آرسام، برادرناتنی همون زنیه که خونه خراب داره. خیلی هم از تو بهتره.   _ واقعاً دوستش داری؟   پوزخند زد و‌سریع جواب داد.   _ اندازه تمام دنیا می‌خوامش.   از جایم بلند شدم و رهایش کردم.   _ خوبه، می‌بینی؟ وقتی جوابم‌و درست می‌دی، کمتر اذیت می‌شی.   به‌سمت در رفتم که

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 8

        سرش را سمت من برگرداند. چیزی در این دختر تغییر کرده بود، چشمانش!   انگار فروغی نداشتند.   با دیدن من از جایش بلند شد.   _ سلامت رو نشنیدم.   _ سلام.   گفت و سرش را پایین انداخت.   دست زیر چانه‌اش بردم و صورتش را بالا گرفتم.   _ این‌قدر باهوش هستی که

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 7

      _ به‌به، پری خانوم خوشگل! شنیدم ماهی بزرگ صید کردی!   احساس خطر می‌کردم… آن نگاه کثیف، روح خود شیطان بود.   کسی که برای اولین بار بی‌رحمانه بدنم را تاراج کرد.   فقط نوزده سال داشتم… کسی در خانه نبود.   فکر می‌کردم اتفاقی من و آرسام تنها مانده‌ایم ولی بعدها فهمیدم شگرد خاله بوده برای

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 6

        _ نه. نهایت یه چمدون دارم.   _ پس بفرمایید، من پشت‌سرتون میام.   زنگ در را زدم و ابراهیم نزدیک ماشین ایستاده بود.   با باز شدن در، پشت‌سر من داخل شد و من خاله را صدا زدم.   منتظر نماندم برای شنیدن مکالمه‌ای که محتوایش را کم‌وبیش می‌دانستم.   خانه نیمه خلوت بود.  

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 5

    دستم را کشیدم و بند لیوان چایی کردم.   با آرامش جلو آمد و سرمیز نشست.   هول‌زده سلام کردم.   _ سلام.   _ صبح شما هم به‌خیر.   با خودم فکر می‌کردم که کسی باور نمی‌کند این آقای به ظاهر فوق‌العاده مؤدب تا چه حد…   _ بله. یعنی صبح شما هم به‌خیر.   خودش را

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 4

    سرش را کنار کشید و من نفس حبس‌شده‌ام را آزاد کردم.   _ برنامه رفتنت رو کنسل می‌کنیم، چطوره؟   _ خب آخه گفتین حالتون خوب نیست دیگه، یعنی بد نباشه براتون؟   _ واقعاً خودت‌و می‌زنی به گیجی؟   صادقانه جواب دادم:   _ نه، من یه خرده گیجم… واقعی!   سرش عقب رفت، کناره‌ لب‌هایش چین

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 3

      صدا؟ اسم خواهرش صدا بود؟   _ صدا؟   _ با سین نوشته می‌شه، منم سهندم.   _ اوه…! بله، خوشبختم… منم پرینازم.   به‌سمت یخچال رفت و در قسمت فریزر را باز کرد.   بسته‌هایی را بیرون کشید. ناگت مرغ و سیب‌زمینی نیمه‌آماده.   بچه‌های طفلک، با این همه کبکبه و دبدبه خانه، خودشان دنبال غذا

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 2

      با خودش حرف می‌زد؛ «چه خبره این‌جا… این‌و کم داشتم!»   در عقب بنز سیاه‌رنگ باز شد و‌من سعی می‌کردم ببینم چه کسی از آن ماشین قدیمی و لوکس پیاده می‌شود که…   رو به من کرد.   _ برو توی اون اتاق…   با دست به یک در اشاره کرد و با دیدن تعلل و گیجی

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 1

        تجربه‌ام را باور کن؛ عشق باید خودش بیاید ناگهان و بی‌صدا آمدنش دستِ ما نیست هیچ‌کس آدرسِ عشق را ندارد.   “گابریل گارسیا مارکز”       چرخ‌وفلک زندگی عموماً بر یک روال می‌چرخد؛ گاهی بالا، گاهی پایین… روز خوب، روز بد.   اما گاهی یک روز در زندگی‌ات می‌شود یک آغاز، یک شروع.   البته

ادامه مطلب ...