هرچند که حوصله شکایت و ماجراهای بعدش را نداشتم، صدایشان باید خفه میشد.
اول درمان و آخر پولی که جلویشان میانداختم، خوب این فرقه آدم را میشناختم، دریده وبیریشه.
ساعت از یازده شب گذشته بود و مغزم نیاز به استراحت داشت.
دستم به پلکان چوبی رفت که…
نور چراغ روشن آشپزخانه توجهم را جلب کرد.
از لای در نیمهباز نگاهی انداختم.
در را باشدت باز کردم و وارد شدم.
لقمه را به دهان نبرده، با ترس از جا بلند شد.
_ سلام، آقا… ببخشید… من… یعنی… گشنهم شد، اینجا هم اگه بمیری کسی نه آب دستت میده، نه نون. اینه که با اجازه شما، اومدم برای خودم یه چیزی درست کردم… بفرمایید، ناقابله… یعنی مال خودتونه اصلاً… نوش جان کنید.
حضورش خارج از اتاق جای تعجب داشت.
مطمئنم که دراتاق را قفل کردم!
به ظرف مقابلش نگاه کردم، چند سیبزمینی پخته، کمی نان.
مشکل این دختر چه بود؟ علاقه وافری به سیبزمینی داشت!
_ به شما گفته شد که توی همون اتاق بمونید.
سرش را پایین انداخت.
_ بله، ببخشید… از گشنگی دلم ضعف میرفت.
صندلی پایه بلند آشپزخانه را کشیدم و نشستم.
_ ظاهراً حال بهتری داری.
تقریباً لبش به لبخند باز شد ولی فوراً خودش را کنترل کرد.
_ بله.
حدس زدم که اخبار به گوشش رسیده.
_ خبرها به گوشت رسیده که نیشت بازه.
لب پایینش را به زیر دندان برد.
_ فرناز بهم گفت چه بلایی سر اون آشغال آوردین.
_ خوبه، یادت بمونه که تحمل من نسبت به نافرمانی و سرکشی پایینه.
_ چشم.
از جایم بلند شدم و بهسمت در خروجی رفتم.
_ یکی از غذاهای داخل یخچال رو گرم کن تا برگردم.
بعداز شستن دستم به آشپزخانه برگشتم.
ظرف خوراک مرغ و سبزیجات با قاشق و چنگال پشت میز آماده بود.
با دیدن من که پشت میز نشستم، کاسه سیبزمینی مقابلش را برداشت.
_ بشین سرجات، غذات رو بخور.
_ چشم.
دستمال را روی پایم انداختم و با چنگال و چاقو مشغول خوردن غذا شدم.
لقمه اول… طعمی افتضاح!
انگار منتظر دیدن قیافه من باشد، به صورتم زل زده بود.
برعکس من، چنان با ولع میخورد که…
طرز بد غذا خوردنش حالم را بد میکرد.
_ برای غذاخوردن از دستت استفاده نکن.
بدون توجه به حرفم، یک سیبزمینی گرد را با دست برداشت و نمک زد.
_ آقا، سیبزمینی پخته که دیگه قاشق چنگال نمیخواد.
همزمان موقع جویدن سیبزمینی، از خیارشور دستش هم گاز میزد.
چند گناه همزمان… غذاخوردن با دست؟ با دهان پر صحبت کردن؟
_ با دهن پر صحبت نکن.
دستش را جلوی دهان گرفت و «چشم» آرامی گفت.
غذا را نصفه رها کردم. پریناز هنوز مشغول بود.
صدای خرتوخرت خیارشور خوردنش به اعصابم ناخن میکشید.
دستش را جلوی دهانش گرفت.
_ آقا، به خدا این خیارشورش فکر کنم نرسیده هنوز، خیلی صدا میده!
نگاهم تازه به پارگی گوشه لبش افتاد. کمی ورم کرده بود.
از خوردن دست کشید.
به بشقاب نیمخوردهٔ من نگاهی کرد.
_ جمع کنم؟
_ بله.
زیرلب غر میزد و باقیماندهٔ غذایم را دور ریخت.
حرکاتش خندهدار بودند. رفتارهای دو وجهی …
یک روی نترس و حاضرجواب و یک روی عاقل و احتمالاً فرصتشناس.
_ برگرد اتاق من.
بدون گفتن حرفی راه افتاد و من هم با فاصله به دنبالش.
وسط اتاق که رسید، گیجومنگ نگاهم میکرد.
در را پشتسرم بستم.
_ وقتی رفتم، در اتاق رو قفل کردم.
منظورم را گرفت.
_ من… یعنی راستش… خب باز کردم دیگه… با سنجاق.
_ پریناز، بعضی رفتارها برای من خارج از تحمل هستند، مثل نافرمانی، نادیده گرفتن دستوراتم. حرفم رو میفهمی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.