تجربهام را باور کن؛
عشق باید خودش بیاید
ناگهان و بیصدا
آمدنش دستِ ما نیست
هیچکس آدرسِ عشق را ندارد.
“گابریل گارسیا مارکز”
چرخوفلک زندگی عموماً بر یک روال میچرخد؛ گاهی بالا، گاهی پایین… روز خوب، روز بد.
اما گاهی یک روز در زندگیات میشود یک آغاز، یک شروع.
البته قرار نیست این مسیر نو، همیشه پایانی خوش داشته باشد.
آن روز صبح هم معمولی رقم خورد.
همانروزی که من برای اولین بار فرهاد را دیدم.
بعدها اسمش را فهمیدم و تا مدتها از واژهٔ غریب «آقا» استفاده میکردم.
فرناز پتوی مسافرتی را دور خودش پیچیده بود وسرفه میکرد.
تب بالا و عرق نشسته به تنش اجازه نمیداد فکر کارکردن را در سر بچرخاند. کلاً هم از خدایش بود بهجای کار، به رختخواب بچسبد و استراحت کند.
نمیدانم آن لبخند گوشهٔ لبش از شادی اینکه قرار نبود شب تا صبح را با بهقول خودش «مردک روانی» سر کند، بود یا…
فرناز که همه نازی صدایش میکردند، گل سرسبد خاله بود.
دختر خوش بر و رویی که در هیجده سالگی از خانه فرار کرده و پیش خاله زندگی و بهقول معروف کار میکرد.
اندام موزون و لوندی خاصی داشت.
هرازگاهی مرد پولداری پیدا میشد و مدتی برایش خرج میکرد؛ لباس، جواهرات، پول و البته بیشتر عایدی خاله میشد تا نازی بیچاره.
این میان بهقول خودش احساس میکرد عزیز کسی شده.
خودمان هم میدانستیم اسم این روابط «عزیز شدن» نبود، یک ارضای جن*سی تعبیر درستتری بود برای گذراندن شب تا صبح با زنانی مثل ما.
خب کار ما هم همین بود، مسئولیت ارضای تمایلات جن*سی کسانی را بهعهده داشتیم که در ازای زحمات ما، پول ناچیزی را پرداخت میکردند.
بازهم اوضاع نازی از بقیه بهتر بود. با پولها و کادوهایی که میگرفت برای خودش پسانداز پنهانی درست کرده و عهد کرده بود که بهمحض اینکه بتواند روی پای خودش بایستد، توبه کند و هیچوقت سراغ خاله برنگردد.
همان مردک دیوانه، چند ماهی میشد که با نازی میخوابید و نمیدانم به چه حسابی سپرده بود تا مدتی که با نازی در ارتباط است، خاله مشتری دیگری سراغ نازی نفرستد.
حال خراب نازی و دستور آقا برای احضار دختر نشاندهاش، نمیدانم طبق چه منطقی، خاله را متقاعد کرد که من میتوانم جای نازی را برای یک شب پر کنم.
زن پولدوست و موقعیتنشناس!
موهای خیس را زیر کلاه سوییشرت فروکردم.
خاله در درگاه اتاق ایستاد و تأکید کرد زودتر سرم را خشک کنم.
سشوار را روشن کردم و مشغول صاف کردن موهایم شدم. نازی غرغر میکرد که صدای مزاحم را قطع کنم.
_ پری، میمیری اتو بکشی به موهات، تو سرم دارن چکش میزنن به خدا!
_ فولکور موم خراب میشه، سشوار بهتره!
پوفی کرد و بغ کرده روی تخت نشست.
سراغش رفتم، از چه میترسید؟ دفعه اولم که نبود!
_ نازی، نبینم بری توی لک! بابا این شازده رو تو گنده کردی، دختر! نترس، من طوریم نمیشه، صحیح و سالم برمیگردم.
چشمهایش را با دست ماساژ داد.
_ به خدا نگرانتم، با اون زبون درازت! این یارو روانیه. پری، بالاغیرتا سربهسرش نذار.
_ ولم کن سر جدت! چقدر روانیه؟ اندازه اون یارو دکتره بود، آدمو میبست به تخت بعد کارشو میکرد؟
سرفه کرد و سرش را تکان داد.
_ اون یکی چی بود؟ حاجی بازاریه، میگفت پول یه شب سر میدم، بذار قبلش کتکت بزنم، مرتیکه الاغ! انگار مراتبش میرفت بالا منو بزنه!
_ من چی میگم، تو چه اراجیفی میبافی بههم!
_ دارم روشنت میکنم، یادت میندازم که من تا الآن همه رقمه دیدم.
حال نازی سرجا بیا نبود!
_ وای! پری، کاش حلقتو ببندی، چرت نگی اینقدر! همچین از خاطراتش میگه که…
_ آباریکلا، منظورم اینه که حاجیت رو دست کم نگیر. این شازده هم مدل بقیه طوری نیس بابا، حله!
به روبهرو خیره شد، انگار با خودش حرف بزند.
_ یه جور ترسناکیه، انگار بخواد شکنجهت کنه، یه تنفری توی نگاهشه، هرچقدر بیشتر درد کشیدنت رو ببینه، راضیتر میشه. اگه حس کنه که جون به تنت هست، ولت نمیکنه. باهاش نجنگ، تسلیم باشی زودتر خالی میشه. این زودتر که میگم یعنی… ببین، پری خودش اول کاری نمیکنه، فقط با تنت بازی میکنه که وا بدی پیشش و بخوایی، اونوقت بازیش رو رو میکنه. مثل یه ساختمون بلند، میبرتت بالا و میندازه پایین… وقتی خوب از حال رفتی، تازه میافته به جونت. وقتی میگم مریضه، روانیه، اینو میگم… هر کاری میکنی باهاش مبارزه نکن.
_ خبه بابا، قاتل بروسلیه، شازده قَشَمشَم… نترس، دختر. اصلاً تا منو برد اتاقش، زانو میزنم و ابراز بندگی میکنم!
با اعترافات نازی به فکر افتادم ولی استدلال خودم که “موردهای فجیعی را تجربه کردم.” هنوز هم در ذهنم غالب بود.
حوالی عصر، ماشین دنبال نازی آمد و بهجایش من را برد.
مقصد ما جایی شمال شهر بود؛ میان خانهباغهای بزرگ، درختان قدیمی و افراشته.
بیشتر چشمم گرد بزرگی باغی میچرخید که درختان و گیاهانش از آخرین برف زمستان، عریان و لخت بودند.
ساختمان قدیمی ولی کاملاً بازسازی شده، بیشتر شبیه موزه بود تا محل زندگی… شاید یادگاری از خاندانی پر جلال و جبروت.
در ورودی سرسرا، گوشهای منتظر ایستاده بودم.
صدای عتاب بلند کسی به گوش میرسید.
_ این جواب من نیست، ابراهیم، این جواب من نیست. تو رو فرستادم که حواست به الیاسی باشه، قرار نبود بشینی و “کاسه وای چه کنم!” دستت بگیری.
_ آقا، شما امر کنین، م…
بازهم صدای عصبانی مرد.
_ من امر کردم حواست باشه، که نبود. برو کار رو تموم کن.
_ ولی آقا…!
_ گفتم تمومش کن، ابراهیم. همین الآن.
منبع فریادها، مردی که در انتهای مسیر دیدم، پشت به من با آستینهایی بالازده ایستاده بود.
قد بلندی داشت و نسبتاً درشت… پاهایی کشیده.
ناگهان سمت من برگشت.
آب دهانم را قورت دادم.
شاید تلاش میکردم ارتباط این صورت استخوانی، تهریش آنکادر شده، چشمانی تیره و موهای سیاه کوتاهش را با خصوصیاتی نظیر وحشی، روانی و مریض تطابق دهم.
سمت من آمد، شاید برایش چند قدم بلند خرج برداشت.
_ تو کی هستی؟
_ من؟ ببخشید نازی، یعنی فرناز مریض بود، من بهجاش اومدم.
به چشمانم خیره شد.
مردی که زندگی مرا برای همیشه تغییر داد؛ فرهاد جهانبخش.
چشمانش باریک شدند، شاید فقط چند ثانیه، انگار مشغول فکر کردن شد و…
پوفی از دهانش خارج شد و صدا زد:
_ ابراهیم.
مباشرش بود، نوکر خانهزادش یا هر صیغهٔ دیگری… مردی کت و شلوارپوش و کمی چاق بهسمت سرسرا آمد.
نگاهش بین من و رئیس روانی در حرکت بود.
برای توضیح گفتم.
_ ببخشید، راننده منو پیاده کرد، منم هرچقدر صدا زدم، کسی نبود… نمیدونستم باید چکار کنم.
ابراهیم نیشخندی زد که با تحکم صدای فرهاد در نطفه خفه شد.
_ امروز اوضاع مناسب نیست. راننده بگیر، خانوم رو برسونن خونهشون.
هنوز اولین قدم را بهسمت در برنداشته بودم که ماشینی در محوطه باغ، جایی درست روبهروی پلهها توقف کرد.
اینبار دست فرهاد لای موهایش فرورفت و چنگ شد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.