رمان ماهرخ Archives - صفحه 9 از 11 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان ماهرخ

رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 42

        رژ را بار دیگر محکم تر روی لبهایش کشید و با لبخندی غرور انگیز به خاطر زیبایی اش از جلوی آینه بلند شد.   نگاه دیگری به خودش انداخت. ست تی شرت و شلوار سفید مشکیش عجیب به اندام ظریف و موزونش می آمد.   موهایش بلندتر شده بودند که بلندی اش تا پایین کمرش می

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 41

      از کارگاهش بیرون زده و می خواهد سمت ماشینش برود که با دیدن شاهین می ایستد. ـ او اینجا چه می خواست…؟!   شاهین جلو امد و سلام کرد…   -اینجا برای چی اومدی…؟!   شاهین دل تنگ نگاهش می کند. عاشق است دیگر…   -دلم برات تنگ شده بود بی معرفت…!!!   پوزخند می زند. دل

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 40

      -دوست ماهرخ، ترانه…!!!   شهریار جا خورد: اونوقت شما کی وقت کردید باهم آشنا بشید…؟!     بهزاد شانه بالا انداخت: شدیم دیگه…!!!   و نگفت همان ترانه شده بود آتش در زندگیش و دست از سر خودش و قلبش بر نمی داشت…!!!     -نمی دونستم…!!!   -ماهرخ بهت نگفت…؟!   -نگفته که متعجب شدم ولی

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 39

        حاج عزیز با عصبانیت عصایش را به زمین کوبید: برام معما طرح نکن شهریار، حرف اصلیت و بزن…!!!     شهریار اخم کرد. او هم همان اقتدار و نفوذ ناپذیر بودن حاج عزیزالله خان شهسواری را به ارث برده بود. خیلی محکم گفت: مهگل باید بره چون تهدیدیه برای ماهرخ… ماهرخ از خودش برای مهگل گذشت

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 38

        اخم های شهریار همچنان روی صورتش بود. نگاهش از نگاه رنگ پریده و غرق در خواب ماهرخ جدا نمی شد. داشت اذیت می شد و این حال دخترک قلبش را به درد آورده بود. انگار این دختر یک چیزهایی در گذشته در زندگی اش اتفاق افتاده که بدجور اذیتش می کرد….!!!     -ماهرخ برای چی

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 37

        وجود ماهرخ در هم لرزید. دیوانه شد. اشکش هایش بند رفتند و حیرت زده نگاهش به صفحه گوشی بود و پیام مهراد….!!!     دیگر حالش دست خودش نبود. او هم این روزها را تجربه کرده بود و نمی گذاشت مهگل هم ماهرخ دیگری شود…   مهگل با دیدن حالش ترسید. صورت سرخ ماهرخ و چشمان

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 36

-بیشتر مراقبش باشین… دچار حمله عصبی شده… سعی کنید از فضایی که حالش و خراب می کنه، دورش کنین…!!! شهریار جلو رفت و رو به دکتر گفت: ممنون دکتر زحمت کشیدین… دکتر تبسمی کرد: خواهش می کنم، وظیفه اس اما قبل رفتن…. دکتر نگاهی به ماهرخ کرد و گفت: دخترم، شک ندارم خواهرت از چیزی ترسیده که دچار حمله عصبی

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 35

      شهریار دست به شانه پسرک زد و با جدیت گفت: قبلا دوست بودین و اونطور که من از خانومم…   به عمد واژه خانومم را بیان کرد تا موضعش را برای پسرک روشن کند.   -اهان داشتم می گفتم… اونطور که من از خانومم دیدم فکر نکنم دوستی بوده باشه…!!!     دست شاهین مشت شد… -ماهرخ

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 34

        از دخترک جدا شد. هر دو مخمور بهم نگاه کردند. ماهرخ شرمگین نگاه گرفت…   -بوسیدنت بهم آرامش میده…!     دخترک نگاهش بالا آمد اما جز لبخند حرفی نداشت..   شهریار بوسه ای روی سرش زد و گفت: خجالت نکش… من میرم یه زنگ به بهزاد بزنم…   شهریار رفت و ماهرخ از حس خوبی

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 33

      شهریار ابرویی بالا انداخت: شیطون شدی ماهی…؟!     ماهرخ با شیطنت توی چشم هایش نگاه کرد و با لحن دلبرانه ای گفت: خودت داری میگی ماهی… ماهی ها که یه جا بند نمیشن…!!!     مرد مات شد. خیره در چشمان پر شیطنت دخترک، کمرش را چنگ زد…   -اما من راه گیر انداختنت رو بلدم…

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 32

        شهریار با یادآوری تن و بدن ظریف ماهرخ، دلش آشوب می شد. دوباره او را می خواست. خودش هم از خودش در تعجب بود ولی دل حالیش نبود…!!!       صحنه های رابطه اشان یک به یک از جلوی چشمش می گذشت و در آخر لرزش تن ماهرخ و چشم های بسته اش از سر

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 31

        چشمان ماهرخ باز شدند. پلک زد. دیشب بین او و شهریار…!!!   با یاداوری دیشب و رابطه ای که بینشان شکل گرفته بود، خجالت بر وجودش چیره شد… هرچند رابطه چندان کاملی نبود اما هرچه بود شهریار او را تمام و کمال دیده و لمس کرده بود…!     نگاهی به جای خالی شهریار کرد. ناخوداگاه

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 30

        حق با شهریار بود. ان دو خواه یا ناخواه در کنار هم داشتند زندگی می کردند. اما زندگی مشترک چیزهای مشترک دیگری هم داشت که فعلا از عهده اش بر نمی آمد.     ماهرخ خواست عقب برود که شهریار نگذاشت و دست دور کمرش پیچید. سعی کرد دخترک را نترساند اما نمی توانست هم از

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 29

        شهریار گفت: قبلا گفته بودم که حاج عزیز اونقدرا که نشون میده بد نیست….!!!     ماهرخ اما قبول نداشت چون دلش از دست ان پیرمرد خون بود.   اخم کرد: بیخود طرفداریش و نکن…!   -طرفداری نمی کنم، واقعیت رو میگم…!!!     ماهرخ باورش نمی شد. شهریار واقعا جدی بود. ناباورانه خندید: چطور می

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 28

    -یه جوری میگه لذت که فکر می کنی خودش تجربه داره…!!!     ترانه ابرویی بالا انداخت: خب بی تجربه هم نیستم…!   ماهرخ جا خورد. چشمانش درشت شد. -چی میگی دیوونه…؟!     ترانه بی خیال گفت: میگم بی تجربه نیستم…!     این بار دیگر ماهرخ عصبانی شد: چی رو بی تجربه نیستی نفهم؟! خودت و

ادامه مطلب ...