رمان مجبوری نفس بکشی پارت آخر
رسیدیم به در خونهی آقاجون عوضش کرده بودن قبلا قرمز بود اما الان قهوه ایه سپهر در رو زد و روبه من گفت -خب دیگه آبجی کوچیکه من برم کار دارم -نمیای داخل؟ -نه جونم و اومد پایینو گونه ام و بوسید و با عجله رفت سوسن خانم خدمتکار خونه.ی آقاجون در رو باز کرد و