رمان آس کور Archives - صفحه 6 از 14 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان آس کور

رمان آس کور

رمان آس کور پارت 134

        حامی صدای لرزانش را دوباره به گوش پدرش رساند.   _ گوشیمو میدی بابا؟ میخوام ببینمش… دلم براش تنگ شده… بده بابا…   حاج آقا آه جانسوزی کشید و با شرمندگی سر پایین انداخت. چه چیز را ببیند؟ آزار و اذیت همسرش توسط چند مرد را؟ تجاوز به آن وحشتناکی که دیدن نداشت…   _ بمونه

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 133

        بلافاصله دستان هر دو شل شد و گوشی با صدای بدی زمین افتاد. با چشمانی گشاد شده به هم زل زده بودند و ناباوری از نگاهشان فوران میکرد.   چرا حامی تاکنون مسئله ی به این مهمی را بازگو نکرده بود؟! چرا برگ برنده ای به این مهمی را پنهان کرده بود؟   بارداری سراب همه

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 132

    حامی هنوز آن عکس منحوس را هضم نکرده بود، جا برای عکسی جدید نداشت. پاهایش به زمین چسبیده بودند و ابدا دلش نمیخواست حتی دستش هم به آن گوشی بخورد.   _ یا فاطمه ی زهرا، خدا میدونه باز چی فرستادن…   بردیا دست مشت شده اش را به دسته ی مبل کوبید. از نظر او یک جای

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 131

        چند قلپ از آب را با ولع نوشید و حتی مزه اش را هم نفهمید. فقط نیاز داشت دهان و گلویش را از بی آبی نجات دهد.   رفته رفته حس به زبانش برگشت و از طعم شوری آب، عقی زد. تمام محتوای دهانش را بیرون ریخت اما دیر شده بود، مزه ی زهرمار و شوری

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 130

        سطل پر از آب یخ را روی سرش ریختند و همچون برق گرفته ها چشمانش تا آخرین حد ممکن گشاد شد.   نفس سنگین و یکهویی ای کشید که در گلویش گیر کرد و با دهانی باز در جستجوی هوا له له زد.   راغب که با بیخیالی روی صندلی چوبی مقابلش نشسته بود با اشاره

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 129

      نگاه معناداری بین هر چهار نفرشان رد و بدل شد و قبل از اینکه کسی چیزی بگوید، حامی تکان سختی خورد و با دست گذاشتن روی زمین سعی کرد برخیزد.   اما هنوز نیم خیز نشده باز هم روی زمین افتاد و کارش را تکرار کرد. انگار استخوانی در بدن نداشت که نمیتوانست برای چند ثانیه هم

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 128

        نگاه تاسف بار و غمگینی به سر تا پای رسا انداخت و با دست کشیدن به صورتش، تلاش کرد گر گرفتگی تنش را کاهش دهد.   سمت خانه راه افتاد که صدای بغضی و سرخورده ی رسا پاهایش را به زمین چسباند.   _ هیچوقت منو ندیدی، تقصیر خودم بود چون همیشه جلوی چشمت بودم. تو

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 127

    چای را که سر کشید اوضاع معده اش از این رو به آن رو شد. پشت میز نشست و شروع به تمدید آرایشش کرد.   غیبتش داشت طولانی میشد و عجیب بود که سر و کله ی راغب هنوز پیدا نشده بود. حتما سرش با مهمان های خاصش گرم بود.   اسپری فیکس را به صورتش اسپری کرد

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 126

        سراب سرجایش ایستاده و صدای دندان قروچه اش به گوش راغب رسید که تکخندی زده و سقلمه ی آرامش را به پهلوی سراب کوبید.   برای اینکه سراب فرصت به خود آمدن پیدا کند، دستش را سمت رجبی دراز کرد تا خوش و بشی کند.   _ سلام منوچهر جان، خوش اومدی.   موفق شد حواس

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 125

      راغب انگشت شستش را گوشه ی لبش کشید و مرموز خندید. چشمک معناداری به سراب که دست به سینه مقابلش ایستاده بود زد و نزدیکش شد.   _ حرف حق جواب نداره دختر خوردنی من! شاید اگه حرفای تکراریمو عملی کنم تاثیرگذار تر بشه، بد فکری ام نیست.   حرف هایش بیشتر شبیه بلوف بودند. کشتن آدم

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 124

        راغب که رهایش کرد، لبه ی تخت را چنگ زد تا تن دستمالی شده اش پخش زمین نشود. نفس های یکی در میان شده اش را با صدا بیرون میداد.   راغب از پشت سرش بلند شده و کاملا عادی و خونسرد دستی به لباس هایش کشید.   _ خودم واسه همراهیت میام، دختر خوبی باش

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 123

        سراب پلک هایش را از هم فاصله داد‌. نگاه خیره و معنادارش را به چشمان همیشه ی خدا سرد و بی احساس راغب دوخت.   حتی در اوج رابطه هایشان هم این نگاه، همیشه سرد بود و عاری از احساس. زبان و دهانش دروغ گوهای قهاری بودند اما چشمانش نه.   هر چه عشق و احساس

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 122

        خیره به لباسی که سحر از کاورش خارج کرده و قصد داشت در پوشیدنش کمکش کند، دست به کمر زد.   _ مرتیکه ی بی ناموس چه فکری با خودش کرده؟!   از حرص نفس نفس میزد اما هیچ چیز باعث نمیشد که دق و دلی اش را سر راغب خالی نکند.   با لباسی که

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 121

      چنان شتاب زده و با سرعت همه جا را میگشت و همه چیز را زیر و رو میکرد که انگار نه انگار تا چند دقیقه ی قبل حتی نای پلک زدن هم نداشت.   نور کم جانی را زیر مبل دید و با زانو روی زمین نشست. زانوانش در اثر سایش با فرش به سوزش افتادند و

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 120

  راغب که بیش از حد روی آن امضا حساب باز کرده بود، سر سمت سراب چرخاند و چشمکی ضمیمه ی خنده ی مضحکانه اش کرد. _ مجبوری! سراب لبه های روبدوشامبرش را بهم نزدیک کرد تا سینه های لختش را بپوشاند. بندهایش را گره محکمی زد و دست به سینه نوچی کرد. _ کی مجبورم کرده؟! من سمت اون

ادامه مطلب ...