رمان آس کور پارت 128 - رمان دونی

 

 

 

 

نگاه تاسف بار و غمگینی به سر تا پای رسا انداخت و با دست کشیدن به صورتش، تلاش کرد گر گرفتگی تنش را کاهش دهد.

 

سمت خانه راه افتاد که صدای بغضی و سرخورده ی رسا پاهایش را به زمین چسباند.

 

_ هیچوقت منو ندیدی، تقصیر خودم بود چون همیشه جلوی چشمت بودم.

تو اصلا فهمیدی چرا هر بار کارت گیر میکرد سریع خودمو میرسوندم؟ بیکار بودم؟ نه… فقط اولویت اول و آخرم تو بودی…

اما تو انقدر سرت گرم هرز پریدن و دخترای رنگ و وارنگ دورت بود که هیچوقت من به چشمت نیومدم.

 

فین فین آرامش پلک های حامی را روی هم انداخت، آنقدر تغییر کرده بود که حتی بابت عشق یک طرفه ی رسا هم خود را سرزنش میکرد.

 

_ از خیلی وقت پیش، همش منتظر روزی بودم که پسر شر و دختر باز داستان دلش واسه سادگی یه دختر بلرزه و از این رو به اون رو بشه…

 

آرام نزدیک حامی شد و شانه به شانه اش ایستاد. تلخندش روز سیاه حامی را سیاه تر کرد.

رسا را دوست داشت، برادرانه… و ابدا دلش به آزار و اذیت رسا رضا نمیداد.

 

_ اون روز رسید، دلت لرزید ولی اون آدم من نبودم…

 

کلافه و درمانده سرش را میان دستانش گرفت و با عجز و بیچارگی نالید:

 

_ رسا… لطفا…

 

رسا آرام خندید و دستی زیر چشمان ترش کشید. نبود سراب را شانس دوباره ای برای خود میدید اما انگار اشتباه میکرد، حامی واقعا عاشق آن دختر شده بود.

 

_ باشه حامی، من دیگه حرفشو نمیزنم.

ولی نمیتونم یه سری چیزا رو بهت نگم، حتی اگه باهاشون حال نکنی.

اون دختر لایق این همه عشقی که داری خرجش میکنی نیست، اون اصلا قدر این تعهد و وفاداریت رو نمیدونه… کاش توام یکم به خودت بیای…

 

#پارت_۴۷۶

 

حال و روز رسا را درک میکرد که بحث بیشتر را جایز ندید و آنقدر به سکوتش ادامه داد تا رسا سلانه سلانه و با شانه هایی افتاده وارد خانه شد.

 

همان روزی که سراب از دوست داشتن کسی میگفت، با اینکه میدانست تمام حرف هایش دروغ محض است اما قلبش داشت از سینه اش جدا میشد.

 

حس مزخرف عشق یک طرفه را با تمام وجودش درک میکرد اما جز پس زدن رسا، کمکی از دستش برنمی آمد.

 

_ حامی جان نمیای؟ چند دقیقه بیشتر نمونده تا سال تحویل… دست بجنبون پسر.

 

حامی نفس حبس شده اش را بیرون داد و لبخندی به پدرش زد. طفلکی ها آنقدر از دیدن غصه ی او غصه میخوردند که در این چند روز، به اندازه ی چند سال پیرتر شده بودند.

 

کمترین کاری که میشد در قبالشان انجام دهد، شاد و خوشحال نشان دادن خودش بود… هر چند به دروغ.

 

_ اومدم اومدم.

 

خودش را به جمع کوچکشان رساند و همه را پشت لپ تاپ دید. مانند تمام سال های قبل با یاشا تماس گرفته بودند.

 

دوست قدیمی و صمیمی پدر و مادرش و بردیا و رها، که میگفتند بنا به دلایلی سالها پیش از ایران رفته است.

 

کنار بردیا ایستاد و دستی برای یاشا و دخترش تکان داد.

 

_سلام عمو، چطوری وروره جادو؟!

 

یاشا با خنده سری برایش تکان داد و دست دور شانه ی دخترکش حلقه کرد.

 

_ هنوز آدم نشدی پدرسوخته؟!

 

با لرزش گوشی در جیبش، با حواس پرتی جواب یاشا را داد و گوشی اش را بیرون کشید.

 

_ خیلی تلاش میکنم جون تو، نمیشه که نمیشه دیگه!

 

صدای خنده در خانه پیچیده بود. قفل گوشی را باز کرد و مردمک چشمانش با دیدن یک عکس و متن زیر آن از حدقه بیرون زد.

 

_ سال نو مبارک!

 

همزمان که توپ سال تحویل شلیک شد، با زانو روی زمین فرود آمد و گوشی از دستش رها شد.

 

عکسه چیه یعنی؟🙂

 

#پارت_۴۷۷

 

همه چنان غرق خوش و بش و تبریک سال نو بودند که تا لحظاتی کسی متوجه فرو ریختن حامی نشد.

 

_ حَمی… چه اتفاکی شد؟

(حامی… چه اتفاقی افتاد؟)

 

قبل از همه مَدی، دختر یاشا متوجه حامی شد و با آن فارسی صحبت کردن دست و پا شکسته اش بقیه را هم متوجهش کرد.

 

به یکباره تمام شادی و سرورشان پر کشید و همه با نگرانی دوره اش کردند.

 

– حامی، چی شد عمو؟ رها چش شد؟ یه چیزی بگو؟ چه خبره اونجا؟ رها با توام میشنوی؟ حرف میزنی یا نه؟

دارم از نگرانی سکته میکنم رها… رها…

 

رها که پشت لپ تاپ بود و نیم خیز شده بود تا سمت حامی برود، با شنیدن صدای هول زده و ترسیده ی یاشا سرجایش برگشت.

 

_ نمیدونم، نگران نباش… برم ببینم چه خبره دوباره باهات تماس میگیرم. نشینی به غصه خوردنا… چیزی نشده. فعلا.

 

صفحه ی لپ تاپ را بست و به جمع کسانی که داشتند بلند و ترسیده حامی را صدا میزدند پیوست.

 

بردیا کلافه از شنیدن صدای جیغ و فریاد گونه شان، اَه بلند و کشداری گفت و تشر زنان همه را کنار زد.

 

_ حامی و مرض! عین طوطی پشت سر هم انداختن رو تکرار، برین کنار ببینم… برین عقب نفسش دربیاد.

 

حاج خانم همچنان چسبیده به صورت حامی سعی داشت تکانش دهد و اویی که انگار روح از تنش پر کشیده بود را به این دنیا برگرداند.

 

_ مامان جان، حامی..‌. چی شدی مادر؟ چرا حرف نمیزنی؟ ببین منو… یا فاطمه ی زهرا بچم… بچم چی شد؟ حامی تو رو خدا… نگام کن…

 

_ یا خدا… یا خدا… این… این چیه؟!

 

با فریاد رسا، توجه ها از حامی برداشته شد و همه سمتش برگشتند که او را رنگ پریده و لرزان در حالی که گوشی حامی دستش بود، دیدند.

 

عکس لعنتی😭

 

#پارت_۴۷۸

 

حاج آقا که به رسا نزدیک تر بود، با کمی خم کردن سرش محتوای روی صفحه ی گوشی را دید.

 

به محض دیدنش، چشم بست و زانوانش که لرزید دستش را بند شانه ی بردیا کرد.

 

_ پناه بر خدا…

 

از دیدن واکنش های غیر عادیشان، همه به هول و ولا افتاده بودند.

بردیا دستش را برای گرفتن گوشی دراز کرد که فریاد عاجزانه ی حاج آقا بلند شد.

 

_ قفلش کن، قفل کن اون گوشی رو…

 

رسا از شدت بهت و ناباوری اشک درون چشمانش جمع شده بود، لرزان و آشفته سری به تایید تکان داد و از خدا خواسته گوشی را روی مبل انداخت.

 

_ چیشده؟

 

بردیا مدام نگاهش را بین حامی و رسا و حاج آقا میچرخاند و منتظر جواب بود اما از هیچکدام پاسخی در نمی آمد.

 

_ با شمام، چی دیدین که به این حال و روز افتادین؟

 

غصه ی حامی روی قلب حاج خانم سنگینی میکرد و اصلا حواسش به داد و هوارهای بردیا نبود اما او هم میخواست از چیزی که پسرکش را به این روز انداخته بود باخبر شود.

 

_ چیشده عزیزم؟ چرا هیچی نمیگی؟ تو رو خدا حرف بزنین من طاقت ندارم اینجوری ببینمتون…

 

حاج آقا در دوراهی سختی قرار گرفته بود. اگر نمیگفت تا چند دقیقه ی دیگر از بی خبری پس می افتادند و اگر میگفت هم شک نداشت سنکوپ خواهند کرد.

 

دستی به صورتش کشید و با نگرانی به حامی خیره شد. طوری خشکش زده بود که حتی چشمانش هم تکان نمیخوردند.

 

_ یه فکری به حال حامی کنین، از دست رفت… بردیا لطفا…

 

بردیا سینه به سینه ی حاج آقا ایستاد و اشاره ای به حامی زد.

 

_ این شوکه شده یه سیلی بخوره خوب میشه، تو نمیخوای بگی جریان چیه؟!

تا الان هر بار گفتی نپرس، به حرمت رفاقتمون گفتم چشم اما الان دیگه باید بگی تو این خونه چه خبره.

 

#پارت_۴۷۹

 

دیگر آن نگاه های خیره و منتظر را تاب نیاورد، ذکری زیر لب گفت و خواست لب باز کند که چشمش به باربد افتاد.

 

پسرک بیچاره گوشه ای ایستاده و به خود میلرزید. طفلک را از خوشی سال نو هم محروم کرده بودند.

 

آب دهانش را بلعید و لبهای خشکیده اش را با زبان تر کرد.

 

_ رسا جان، برادرتو میبری تو اتاق؟

 

رسا که آن تصویر یک لحظه هم از مقابل نگاهش کنار نمیرفت گیج و منگ سری تکان داد.

 

_ آره… آره… حتما… بیا باربد، بیا بریم… بیا داداشی…

 

بچه ها رفتند و وقتی خیالش بابت اوضاع آنها کمی راحت تر شد، گلویی صاف کرد و درمانده من و منی کرد.

حتی نمیدانست چطور باید شروع کند.

 

_ عکس… عکس سراب بود…

 

حاج خانم که حالا شنیدن نام سراب برایش حکم دیدن ملک الموت را داشت، بلافاصله واکنش نشان داده و مشتی به سینه اش کوبید.

 

_ به زمین گرم بخوره به حق همین وقت عزیز!

 

حاج آقا روی مبل نشست و دکمه ی اول پیراهنش را باز کرد. نفس کشیدن برایش سخت شده بود و یک لحظه به حال حامی غبطه خورد.

حداقل مجبور نبود چیزی را به کسی توضیح دهد.

 

_ بسته بودنش به یه ستون چوبی…

 

آن تن و بدن لخت و سرخ از خون را به یاد آورد و عقی زد. نفس هایش به شماره افتاده بود و بردیا مصرانه میخواست تمام ماجرا را بفهمد.

 

_ خب، همین؟ اصلا اون دختره که گذاشته رفته، به شما چه ربطی داره که عکسشو میفرسته براتون؟

 

گوش های حاج آقا کیپ شده بودند و صدای کسی را نمیشنید. انگار وارد آن عکس شده بود که جیغ های از سر درد سراب این چنین واضح گوشش را پر کرده بود.

 

_ هیچی تنش نبود… لخت… زخمی… به… به…

 

نفس حبس شده اش را بیرون داد و یک نفس نالید:

 

_ به صلیب کشیده بودنش…

 

سراب قشنگم😭

 

#پارت_۴۸۰

 

حتی سرش را هم بالا نیاورد تا چهره هایشان را بعد از شنیدن حرفش ببیند، بدون دیدن هم حدس نگاه های بهت زده شان سخت نبود.

 

حاج خانم و رها با دهانی باز و چشمانی از حدقه بیرون زده ماتشان برد و مانند حامی تنشان سست و به زمین چسبید.

 

بردیا بود که اولین واکنش را با قهقهه ی هیستریک و ناباورش نشان داد.

 

_ گمشو مرتیکه، این شر و ورا چیه به هم میبافی؟ به صلیب کشیدن؟!

به مرغ پخته بگی خندش میگیره، جمعش کن بابا!

صلیب؟! تو ایران؟! اونم تو قرن ۲۱؟! باشه باشه، عر عر!

یه دستی ام به این گوشای مخملیمون بکش وقت کردی!

 

حاج آقا سر بلند کرد و نگاه غرق خونش را به بردیا که هنوز هم میخندید دوخت.

نگاهش چیزی داشت که بردیا به محض چشم در چشم شدن با او، خنده اش را خورد و با شگفتی ابرو بالا انداخت.

 

_ الان جدی ای یعنی؟!

 

حق داشت باور نکند، اصلا چه کسی باور میکرد؟!

 

نگاه خیره ی حاج آقا که طولانی شد، بردیا به هول و ولا افتاد و با حرکاتی عجولانه و شتاب زده سمت مبل هجوم برد.

 

گوشی حامی را چنگ زد و بعد از فشردن دکمه هایش غرید:

 

_ رمز این کوفتی چیه؟

 

حاج خانم چهار دست و پا روی زمین سمت همسرش رفت و به زانوان لرزانش چنگ زد.

 

_ هیچ میفهمی چی داری میگی آقا؟ زده به سرت؟

 

همسرش سری به نفی تکان داد و با افسوس چشم بست. خودش بیش از همه میخواست آن تصویر دروغ باشد.

 

_ به چیزی که دیدم اطمینان دارم قربونت برم.

 

بردیا خسته از کلنجار رفتن با گوشی، به همان جای قبلی برش گرداند و دست به کمر مشغول قدم زدن شد.

 

_ آخه یعنی چی؟ با عقل جور در نمیاد، چرا باید همچین کاری باهاش کنن؟ اون که کارشو انجام داد و رفت!

 

حاج آقا دستی به محاسنش کشید و نامطمئن پچ زد:

 

_ شاید فهمیدن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 107

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نقطه کور

    خلاصه رمان :         زلال داستان ما بعد ده سال با آتیش کینه برگشته که انتقام بگیره… زلالی که دیگه فقط کدره و انتقامی که باعث شده اون با اختلال روانی سر پا بمونه. هامون… پویان… مهتا… آتیش این کینه با خنکای عشقی غیر منتظره خاموش میشه؟ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوفر جذاب من
دانلود رمان شوفر جذاب من به صورت pdf کامل از الهه_ا

    خلاصه رمان شوفر جذاب من :   _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو مخالفت کنی. هر جا که میری و میای باید با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی

    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی کاری های نیاز است تا اینکه… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
😭:)
😭:)
8 ماه قبل

سراب مرددددد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این چی بود من خوندم عاخه😭😭😭😭

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

سراب رو بعد از رفتن پلیسا به صلیب کشیدن یعنی

آدم معمولی
آدم معمولی
8 ماه قبل

خداوکیلی یعنی چی الان سراب یعنی مرده ؟😐😐

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x