××× فرزان* نیشخند زنان خیره به عکس توی دستم بودم و فکرم رفته بود سمتی که نباید میرفت سمتی که کل عمرم ازش فرار میکردم و حالا با یه اتفاق کوچیک همش تو سرم اون لحظه ها و اون خاطره ها تکرار و تکرار میشد…
به یک باره دستمو گرفت و به عقب هولم داد! چون توقعش رو نداشتم به عقب کشیده شدم و روی تختش افتادم و آخی گفتم گیج بودم که تو صورتم خم شد و همین طور که تو صورتم زل زده بود با قیافه ای که هیچ وقت…
مات و مبهوت خیره بودم به عکس روبه روم و احساس میکردم نفسم بالا نمیاد دیگه… روی زمین افتادم و گوشی انداختم کنار و توجه ای به آوا آوا گفتنای نگران آتنا ندادم و چند بار محکم پلک زدم تا شاید تصویر روبه روم عوض شه اما…
××× آوا* _ببین باور کن داره بهت حس پیدا میکنه از من بپرس بابا منم میشناسمش تا حدودی همین جور که کتابای فرزانو سر جاشون میزاشتم گوشی به دست دیگم دادم و جواب دادم _چرند نگو آتنا حالا چون روی خوش نشونم داده دلیل بر…
ساعدم و از رو صورتم برداشتم و نگاهم و بهش دادم اخماش و کرد توهمو ادای من و درمیآوردو ادامه داد: _آیدین لیوانت بو… میده آیدین فرشت کثیفه… آیدین لباساتو جمع کن… آخرشم که میگی خودتم بو میدی من و میندازی حموم نیمچه لبخندی زدم _هیچ وقت…
نگاهش و با مکث ازم گرفت _دیگه چیا گفته؟ سرمو به چپو راست تکون دادم _جواب سوال منو بده فرزان نگاهش و بهم نداد که نیشخند صدا داری زدم _برام مهم نیست مریض روحی یا هر کوفت دیگه… حق نداری از احساسات صادقانه ی من سواستفاده…
چشمام گرد شد و یادم نمیومد بهش گفته باشم با جاوید همکلام شدم از تعجب خواستم چیزی بگم اما یهو شیرینی پرید تو گلوم و شروع به سرفه کردن کردم… تو جام نیم خیز شدم و با چشمای سرخ شده از سرفه زیاد خیره به فرزان بودم…
××× آوا* شیرینی دیگه ای تو دهنم گذاشتم و خیره بودم به صفحه تلویزیونی که هیچی ازش نمیفهمیدم و همه ی فکر و ذکرم پی اتفاقای سه چهار روز پیش بود پوفی کشیدم و یاد فرزانی افتادم که تو این چند روز خیلی باهاش سرسنگین شده بودم…
اشکاش از گوشه صورتش سر خورد و حال خودمم بهتر از اون نبود و با تردید نگاهش و بهم داد و با لبخند تلخی گفت: _کی فکرشو میکرد آخر قصه ی ما این جوری تموم شه؟ سری به چپ و راست تکون داد و لب زد:…
بی توجه دستش و کشیدم سمت آشپز خونه که ترسیده ادامه داو _ولمکن جاوید… ولم کن جیغ میکشما بی تردید لب زدم: _گمشو بیا به قدر کافی عصبی هستم که بزنه به سرم همه چیو وسط این جماعت رو کنم پس گمشو بیا کم حرف بزن …
نگاهم و بهشون دادم که آوا با دیدن جمع ما دست فرزان و کشید و شاید تو حالت عادی کسی برداشتی ازین حرکت نکنه ولی من خوب متوجه شدم که اونم دوست نداره وسط جمعی بیاد که دیگه زیادی داشت مسخره میشد و جَوش سنگین… اما فرزانم…
××× جاوید تصویری که دیده بودم از ذهنم پاک نمیشد ولی بیشتر به جای این که عصبی باشم حالم ناخوش شده بود باورم نمیشد با چه صحنه ای رو به رو شدم اونم جایی که هر دفعه ازش رد میشدم و یاد اولین دیدارمون میفتادم… اصلا…
××× نگاهم و به باغ پشت خونه دادم! اولین آشناییمون این جا شکل گرفته بود و با بغض روبه فرزان گفتم: _وقتی خدمتکار بودم زدم یه گلدون عتیقه رو شکوندم و با دستپاچه و هزار ترفند اومدم تا این جا چالش کنم تا کسی نفهمه …
××× آوا دستم دور گردنش حلقه کردم _ولی باید بهم میگفتی داریم میایم این جا الان حالم دار بد میشه _ولی اینم یکی از اون مهمونیاست که اخراش میریم و حوصله سر بره که _نه این جا… مکث کردم و پوفی کشیدم _الان اگه…
چند بار دست کشیدم تو موهام… برای بار هزارم تو اتاق چرخ زدم تا یکم رو خودم مسلط بشم و در آخر از اتاق زدم بیرون و سمت سالن پایین که سر صداش تا بالام میمومد قدم برداشتم پله ها رو دو تا یکی میگذروندم و همینطور که…