رمان تارگت Archives - صفحه 4 از 31 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان تارگت

رمان تارگت

رمان تارگت پارت 417

          ××××× در حالی که یه پام و تند تند رو زمین تکون می دادم.. با کلافگی به گوشیم زل زدم تا بالاخره زنگ خورد و اسم سیامک روش افتاد و من سریع جواب دادم: – الو؟ کجایی پس تو؟ – شرمنده آقا.. گوشیم خاموش شده بود.. می خواستم بیام شرکت ولی دیدم خونه امون نزدیک

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 416

          * بعد از پیاده شدن از تاکسی.. نگاهی به ساختمون رو به روم انداختم و با نفس عمیقی که برای آروم شدنم کشیدم حرکت کردم.. هفته پیش که اومدم این جا.. انقدر اون لحظات برام سخت رقم خورد که خدا خدا کردم دیگه تا مدت ها پام به این ساختمون و شرکت باز نشه و

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 415

        سریع از پله ها رفتم بالا و گل و گذاشتم رو میز وسط هال و حالا داشتم با دقت همه جاش و بررسی می کردم تا شاید یه کارت و نوشته ای لا به لاش پیدا کنم. ولی هیچی نبود و من لحظه به لحظه داشتم گیج تر می شدم. مگه چند نفر تو زندگیم بودن

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 414

          حالا با برگشتن میران.. انگار این مسئله به کل از ذهنم پاک شده بود و قلب بی جنبه و نفهم من.. به محض شنیدن کلمه «عشق» تصویر میران و جلوی چشمام به نمایش درآورد و همین.. برای رو شدن احساس واقعی و به شدت احمقانه ام.. پیش آفرین کافی بود! – درین؟ نفسی گرفتم و

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 413

        – کش شلوار عمه نداشته اته بیشعور! این دفعه قضیه اش فرق داره! همون طور که با لبام کلیپسم و نگه داشته بودم و داشتم دو دستی موهام و جمع می کردم پرسیدم: – چه فرقی؟ – این دفعه قراره برای عروسی بیایم.. پس بیشتر می مونیم. شایدم.. شایدم برای همیشه! کلیپس از بین لبام رو

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 412

      اون لحظه خود واقعیش بود و انقدر از دیدن من شوکه شده بود که نتونست تظاهر کنه و به خودش و احساساتش مسلط باشه.. واسه همین خیلی راحت تونستم.. عمق دلتنگی لونه کرده تو اون چشمای درشت تیره اش و تشخیص بدم و یه نفس راحت بکشم از این که.. میون احساساتش.. پای هیچ نفرتی وسط نیست!

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 411

          ..نذار این جا برگم.. ..طعمه زردی پاییز بشه.. ..فصل آخر بی تو.. ..قصه ای تلخ و غم انگیز بشه.. ..دلبر مغرورم.. ..عشق بی دردم.. ..ای تموم قصه ها.. ..بگو بر می گردم.. نفس عمیق و کلافه ای کشیدم و با درد زمزمه کردم: – بگو بر می گردم! آهنگ که تموم شد و برعکس همیشه

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 410

          الآنم.. قصد نداشتم چیزی رو اعتراف کنم و امید توی قلب امیرعلی رو که این اواخر حس می کردم.. نسبت به تغییر رابطه امون ایجاد شده.. بیشتر کنم. فقط باید می فهمید.. به عنوان یه دوست انقدری برام عزیز هست که نخوام خار به پاش بره.. به خصوص اگه.. عاملش من و زندگی و همه

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۴۰۹

  🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯   #تارگت           تازه داشتم منظورش و می فهمیدم. امیرعلی می خواست که من به کمک اون حرص میران و در بیارم و کاری کنم تا بیاد جلو و رک و راست حرفش و بزنه.   ولی اون نمی دونست که میران آدم حرف زدن نبود.. مستقیم می رفت سراغ عمل کردن و من..

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۴۰۸

تارگت: 🎯🎲🎯🎲🎯🎲🎯   #تارگت           سرم و با کلافگی به چپ و راست تکون دادم.. – نمی فهمم.. نمی فهمم چی می گی!   ماشین و کشید کنار و نگه داشت.. کمربندش و باز کرد و کامل به سمتم چرخید و توضیح داد:   – تو الآن یه قدم ازش جلوتری.. همین چند دقیقه پیش دستش

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 407

          – چه ربطی داره؟ می گم هیچ حرفی نزد.. حتی نخواست بدونه تو کی هستی و چه نسبتی باهام داری که سوار ماشینت شدم.. من از این آدم چیزایی دیدم که الآن این رفتار برام فقط یه معنی داره.. این که هر حسی نسبت به من تو وجودش بود تموم شده! – تو فقط زیادی

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 406

        مثل بلایی که سر مزاحمم توی هتل محل کارم می آورد.. مثل کاری که با آرمین کرد.. بعد از این که من جلوی چشم میران سوار ماشینش شدم.. با این که الآن دیگه تو رابطه نبودیم و میرانم همچین حقی رو نداشت.. ولی چیزایی از این آدم دیده بودم.. که باعث شد چهار ستون تنم بلرزه..

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 405

          مطمئناً دلیل این سوال.. مکالمه های قبلیمون بود که انگار تو ذهنش نگه داشته بود واسه همچین روزی.. وقتی که ازم پرسید.. اگه یه روز اتفاقی تو خیابون ببینیش چی کار می کنی.. منم گفتم تمام سعی ام و می کنم تا باهاش هم کلام نشم و عین یه غریبه از کنارش رد می شم.

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 404

        نگاه امیرعلی رو صورتم که بعد از چند وقت یه دستی بهش کشیده بودم چرخید و بعد با اشاره به شال روی سرم که خودش قبل از سفرش برام خریده بود تا بعد از چهلم سرم کنم.. چشمکی زد و گفت: – بهت میاد! چشمکش من و یاد میران انداخت.. وقتی با نهایت خونسردی و لحنی

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 403

        بی اهمیت به این که تو تاکسی بودم صدام و بالاتر بردم و توپیدم: – کم ذهن من و با این مزخرفات پر کن. هی تو گوش من می خونی که اون خطرناکه و قصد و نیت شوم داره.. ولی باز خودت من و میندازی تو دل خطر؟ اگه انقدر ازش می ترسیدی واسه چی از

ادامه مطلب ...