دسته‌بندی: رمان حورا

رمان حورا

رمان حورا پارت 155

            _ حورا اینجا میمونه، شما برید!   کیمیا با نگرانی نیم نگاهی به پشت سرم انداخت و لب گزید، جرعت به خودم دادم و چرخیدم، به دستش که داشت مچ دستم را برای فشار ندادن کنترل میکرد خیره شدم:   _ من پیش کیمیا باشم راحت‌ترم!   فشاری که به دستم آورد اخم به

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 154

            پوزخند کمرنگی زدم: _ حوراجون لباست یکم زیادی کوتاه نیست؟   نگاهی با ته مایه‌ی تعجب به لباسم انداختم و کمی عقب و جلوی خود را دید زدم:   _ وا…لاله، کجاش کوتاهه، لباسای تو که کوتاه‌تر از اینه!   لاله خندید و دستی به شکمش کشید: _ والا فداتشم، تو یکم شکم داری،

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 153

            وقتی پا در سالن گذاشتم، حتی به دنبال نگاه قباد نگشتم، نگشتم که پیدا کنم رنگ نگاهش را… انگار در ان لحظه چیزی که اهمیت داشت، حس خوب و اعتماد بنفسی بود که در وجودم میپیچید، چیزی که سالها از ان دور بودم…   نفس عمیقی کشیدم و به خودم قدرت دادم تا نگاهم

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 152

            پالتویم را کندم و کنار باقی وسایلم در کمدی که انجا بود، گذاشتم. کیف مجلسی و کوچکم را، همراه با موبایلم به دست گرفته نفس عمیقی کشیدم، نگاه دیگری به آینه انداختم و با دیدن خوب بودن همه چیز، لبخند به لب، راهی بیرون شدم.   راهروی رختکن طوری بود، که چند پله رو

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 151

            اینبار با صدای سوت و هلهله‌ای که از سمت تالار به گوش رسید، بله‌ی کیمیا را برایمان نشان داد!   پس قرار بر این بود مراسم حالا اغاز شود، باید به رختکن میرفتم! از کنار قباد رد شدم و بی توجه به اوی خشک شده، راهی تالار شدم، کیمیا را همان ابتدا دیدم، دست

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 150

            _ نمیدونم قصدت از گفتن اون حرف چی بود حورا، اما یبار دیگه تهمت بزنی و بخوای باز عقیم بودن منو تکرار کنی، قول نمیدم اینبار بهت رحم کنم!   محکم بازویم را از میان انگشتانش بیرون کشیده با مشتی به شانه‌اش، به عقب هلش دادم:   _ برو اونور به من دست نزن،

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 149

            مدتی گذشت، دقیق چقدر بود را نمیدانم، اما شاید ده دقیقه! با صدای قدم‌هایی که نزدیک میشد سر به عقب چرخاندم، با دیدن قباد بدنم یخ بود، یخ‌تر شد! شوکه راست ایستادم و نگاه از او گرفتم، سرش پایین بود و ظاهرا نگاهم را ندیده بود.   _ بیا تو، سرده…   دستوری گفته

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 148

    با خداحافظی سریعی که از کیمیا کردم، سوار اژانس شده ادرس سالن کوچکی که برای عقد، خانواده‌ی وحید گرفته بودند را دادم.   چقدر لاله تلاش کرد که لباسم را ببیند، انگار به جانش بسته بودند که اگر لباس من را نبیند خواهد مرد! چندین بار هم کیمیا را بهانه کرد که حداقل بگذار او ببیند اما، کیمیا

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 147

            دست روی بازویش گذاشتم: _ کیمیا، خوبی؟   نیم نگاهی به سمتم انداخت، ارایشگر را کنار زده لب زدم:   _ میشه یکم بهش تایم بدین؟   با لبخند پاسخم را داد و عقب رفتند، کنار کیمیا خم شده گفتم: _ حالت تهوع داری؟ میخوای بیام باهات؟   سرش را به طرفین تکان داد:

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 146

            _ وا، حوراجون…اصلا ذوق و شوق نداریا، ناسلامتی عقد خواهرشوهرته!   لبخند کجی زدم: _ خوشم میاد حتی برات مهم نیست که مدام اسم منو میچسبونی به قباد، البته شاید از درون حرص میخوری و از بیرون داری خوش اخلاق رفتار میکنی!   تک خنده‌ای کرد و موهای لخت و کراتین شده‌اش که این

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 145

            با ابروهای در هم و نگاهی عصبی، اما ظاهری که گویا سعی داشت خونسردی‌اش را حفظ کند خیره‌ام بود:   _ حالم ازت بهم میخوره قباد، حتی دیگه یه ذره ارزشی هم که پیشم داشتی رو نداری…   از جا برخاستم و مقابلش ایستادم:   _ گفتم اشتباه از خودم بود، گفتم یه حماقت

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 144

            _ خوش ندارم دوتا زن با هم ببرم تو مراسم خواهرم که پشتمون حرف و حدیث بشه!   بی اهمیت قاشقی از غذایم را با لذت به دهان گذاشتم: _ اگه راست میگی برا نامزدیش هم همین کارو میکردی!   قدمی که به داخل برداشت را از گوشه چشم دیدم:   _ نکردم و

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 143

            سکوت دوباره برقرار شد، بعد از کمی مکث با بوق ممتدی که در گوشم پیچید، موبایل را فاصله دادم، گیج و گنگ به صفحه‌ی تماس قطع شده خیره ماندم، چه طرز معرفی کردن بود؟   به تاسف سری تکان دادم، انگار حالا من را میدید! موبایل را کنار انداخته باز هم مشغول درس شدم،

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 142

          _ نگران من نباش، انقدر هم الکی حرص و جوش نخور، چند رو دیگه که عروسیتون برگزار شد و رفتید سر خونه زندگیتون، قباد خودش همون بچه‌رو کول میگیره باهاش بازی میکنه، خواهرزاده‌شه، چرا فکر کردی بدش میاد؟   نفس عمیقی کشید:   _ از این بدم اومد که لاله کرمشو ریخت تا بیان سروقت

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 141

          دوباره رو ترش کرد: _ خبه خبه، میخواستی نری خواستگاریش، دست گل خودت بود!   تیز به سمتش چرخیدم، در صورتش زل زده گفتم:   _ شاید اگه با نقشه‌های شما و خواهرت کاری نمیکردین که من فکر کنم قباد بی خبر از من لاله رو صیغه کرده و رفتن مسافرت، منم همچین کاری نمیکردم!

ادامه مطلب ...