_ حورا اینجا میمونه، شما برید!
کیمیا با نگرانی نیم نگاهی به پشت سرم انداخت و لب گزید، جرعت به خودم دادم و چرخیدم، به دستش که داشت مچ دستم را برای فشار ندادن کنترل میکرد خیره شدم:
_ من پیش کیمیا باشم راحتترم!
فشاری که به دستم آورد اخم به چهرهام نشاند:
_ تو هم پیش من باشی من راحتترم…
لحن و صدایش عصبی نبود، اما ان دستی که میلرزید و سعی داشت کنترلش کند چیز دیگری میگفت، حرفش جا برای تعجب داشت، راحتتر است، که من کنارش باشم…
ان هم جلوی لاله و مادرش…
بی اراده نگاهم به انها برگشت، خالهاش داشت با حالتی نیمخیز، خشمگین نگاهم میکرد، وقتی نگاهم به خودش را دید سریع به حرف امد:
_ ولش کن پسرم، قربون قدت بشم…بذار بره پیش کیمیا، بیا اینجا پیش زن و بچهت…لاله دخترم ویار کیوی کرده!
پوزخند کمرنگی زدم و به لاله خیره شدم، دستانش میلرزید و چشمانش پر از نفرت بود، اما ان لبخند کج روی صورتش برایم گیج کننده بود:
_ ولم کن…
دستم را با ملایمت کشید و بی توجه به نگاه بقیه، صندلی کناری را عقب کشید:
_ بشین…
چهرهاش، باید میدیدم، کنجکاوی داشت جانم را در میکرد…
این لحن ارام و بدون عصبانیت و طغیان، گیجم کرده بود.
سر بالا کشیدم و خیرهاش شدم، اخم کمرنگی به صورت داشت، اما عصبی به نظر نمیرسید…
چشم ریز کردم، چرا رفتارهایشان عجیب بود؟
دستم را کمی فشرد، انگار که بخواهد حواسم را جمع کند:
_ بشین…
نگاه از صورتش گرفتم و به سمت کیمیا برگشتم، داشت نگران به دست اسیر من نگاه میکرد:
_ برید شما، تنها باشید خوشگلترید!
کیمیا لبخندی زد و وحید که انگار چیزی میدانست، دستش را گرفت و به سمت جایگاه خودشان رفتند، یک تخت کوچک با مخمل قرمز، با تزیینات مخصوصش، مناسب عروس و داماد!
نگاهم به قباد برگشت، دیگر به صورتش نگاه نکردم، همان یکبار کافی بود!
دست زیر دامن کوتاه لباسم کشیده و نشستم، پا روی پا انداختم و قباد هم کنارم جا گرفت، لاله روبهرویمان بود، کنار مادرش…
و صندلیای که من رویش نشسته بودم هم، خالی مانده بود!
چیزی که آشکارا فریاد میزد، که باید جای قباد میبود!
جوانترها مشغول رقصیدن بودند، نکه من پیر باشم…
اما منظورم از جوانتر، مجردهای فامیل بود که هر دقیقه با دختر پسری دیگر مشغول رقصیدن میشدند، اهنگ اوج گرفته و شاد شده بود، دیگر رقصیدن که چه بگویم، به در جا زدن بدل شده بود!
_ نمیخوای توضیحی بدی؟
از صدایش کنار گوشم، در ان فاصلهی نزدیک، استرس را به تک تک سلولهای تنم منتقل کرد، یخ زدن دستانم را سعی کردم با پنهان کردنشان زیر کیف کوچکم مخفی کنم:
_ چه توضیحی؟
بدون اینکه به سمتش برگردم، پرسیدم!
و او دست زیر لبهی صندلی انداخت و با فشاری من را به خود نزدیکتر کرد، شوکه به سمتش برگشته غریدم:
_ چیکار میکنی؟
نگاهش روی یقهام چرخید و سپس به پاهایم خیره شد:
_ حورا خیلی دارم سعی میکنم اروم باشم…
پوزخندی زدم:
_ چرا؟ چون تو جو مهمونی زشته منو از گیسام بکشی و کتک بزنی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 277
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دهنت راست میگیا بنظرم این کلا زنگا انشا نگارش خواب بوده
اینقدری که به لباس حورا توجه میکنه به خود حورا توجه نمیکنه که اگه میکرد این وضع الانمون نبود
و اینکه متوجه نمیشم نویسنده های خانوم چرا انقد سعی دارن هم جنس خودشون رو ضعیف و بی پناه نشون بدن؟ به خدا قسم رمان اینطور جذاب نمیشه بعد از هزار سال تازه نویسنده میفهمه که رمانش گ.ه میشه و بهتره شخصیت اصلی قوی باشه ههه.
دهنت 🤣 👐🏻 وییی حق گفتیا!!
هیچوقت مود این نویسنده رو نفهمیدم و نمی فهمم پارتای کوتاه و نامرتبط ، رمانی که اگر نویسندهاش شعور حالیش بود بیشتر طرفدار داشت کاش انقد تِر نمیزد توش که ب مرور همچی یادش بره و گاف بده🙄
خوبه که شخصیت حورا رو داری قوی ومستقل میکنی
خوبه که حورا نگفت وقتی زیر گوشم ازم دلیل میخواست دلتنگ این نزدیکی بودم نگفت دلتنگ صداش بودم
این آرامش قبل طوفانه دقیقا خدامیدونه چه بلایی سرش میاره بعد عروسی
چرا انقدر پارتا کوتاهن دیر که میفرستی حداقل بلندترشون کن
این مردک هیز فقط با دیدن زنهاش که لخت و پتی باشن آروم و نرم میشه دست و دلش میلرزه هوش از کله پوکش میپره. دردش همینه انگار که سیرمونی نداره