دستش را روی قلبش گذاشت و هین کشید :
_ حاج خانم ترسوندیم
حاج خانم تیز نگاهش کرد :
_ وا مگه چی شده؟!
نگاهی به قابلمه انداخت و ادامه داد :
_ قابلمه رو چیکارداری؟
دلارای نگاهش را دزدید :
_ میخواستم سوپ درست کنم
_ سوپ چرا؟!
شانه بالا انداخت :
_ هوس کردم
حاج خانوم دستش را در هوا تکان داد :
_ حالا بعدا درست می کنی فعلاً یکم سالاد درست کن ظهر داداشات میان
دلارای مستاصل نگاهش کرد :
_ آخه گلوم میسوزه فکر کنم دارم سرما میخورم
حاج خانم کلافه پوف کشید :
_ خیلی خوب من درست می کنم
برای آلپارسلان بود!
باید دست پخت خودش باشد…
سرش را بالا انداخت :
_نه می خوام خودم درست کنم
حاج خانم خیار و گوجه را برداشت و سر تکان داد :
_ نمیدونم دیگه هر کاری میخوای بکن
دلارای لبخند زد و بسته مرغ را از یخچال خارج کرد
صدایش را بالا برد :
_ حاج خانم جعفری تازه داریم؟
_ آره تو جا میوه ای هست
دوباره در یخچال را باز کرد
چند ثانیه بعد با چهره ای مظلوم بالای سر مادرش ایستاد :
_ به دامون میگی سر راه میاد یکم جعفری و هویج بگیره؟
_ تو جامیوهای هست دختر درست نگاه کن
_ دیدم اما اونا تازه نیستن
_ وا! همین دیروز بابات خرید
_ پلاسیدن دیگه جون من بگو
حاج خانوم بی میل سری به نشانه تایید تکان داد
دلارای همانطور که وارد آشپزخانه می شد اضافه کرد :
_ چند تا لیموی تازه هم بگو
سر سفره نرفت
آنقدر درگیر درست کردن سوپ بود که ناهار هم نخورد
سوپش که آماده شد ظرف شیشه ای گران قیمتی را حاج خانوم روی آن حساس بود را پر و با جعفری تزئینش کرد
راضی لبخند زد
ظرف را در یکی از کابینت ها مخفی کرد و دعا کرد کسی متوجهش نشود
داراب که وارد آشپزخانه شد دلخور نگاهش را گرفت و خواست از آشپزخانه بیرون برود که صدایش اجازه ندارد :
_ این سوپ تو آماده نشد؟!
قهر آلود زمزمه کرد :
_ چرا رو اجاق گازه
_ یکم بکش برام
سرش را برگرداند و نگاهش کرد
چسب زخم کوچکی روی پیشانی اش بود :
_ مگه ناهار نخوردی؟!
داراب خندید :
_ اگر نمی خوای بهم سوپ بدی خب بگو نمیخوام
دلارای کمی مکث کرد و بعد سمت قابلمه برگشت
ظرفی را پر کرد و روبروی داراب روی میز گذاشت
خواست از آشپزخانه خارج شود که داراب دستش را گرفت :
_ ببین دلی من هرچی که شد رو فراموش می کنم
از فردا سرتو میندازی پایین میری مدرسه و برمیگردی تا این سال آخرم به خوبی و خوشی تموم بشه
هرچی بوده گذشته ولی اگر دوباره ببینم به همین آسونی کوتاه نمیام میدونی دیگه؟!
دلارای با غیظ دستش را از دست داراب بیرون کشید و از آشپزخانه خارج شد
*******
دامون روبروی دبیرستان دخترانه ایستاد و زیر چشمی به دلارای خیره شد :
_ مطمئنی میخوای اون ظرف رو ببری مدرسه؟!
دلارای خندید :
_ آره دیگه داداش صدبار پرسیدی
_ آخه کی سوپ میبره مدرسه؟!
_ مانیا سرما خورده مادرش هم که نیست چقدر سوال میپرسی دامون
دامون برخلاف داراب پیگیر نشد :
_ خیلی خوب برو دیرت نشه
کوله را روی دوشش انداخت و ظرف را با احتیاط بلند کرد
از ماشین پیاده شد پ به سمت دبیرستان رفت
خدا را شکر کرد که داراب نرساندش که اگر او بود تا زمانی که دلارای وارد مدرسه نمی شد رضایت نمی داد برود
اما دامون این طور نبود
کمی که فاصله گرفت ، دلارای از دبیرستان دور شد و دوان دوان سمت خیابان رفت
هوا هنوز کامل روشن نشده بود
دستش را برای تاکسی زرد رنگی بالا گرفت و سوار شد
آدرس را زمزمه کرد و هیجان زده از پنجره به بیرون خیره شد
روبهروی برج که از ماشین پیاده شد نگهبان با چشمان خواب آلود نگاهش کرد
میشناختش
سری برایش تکان داد و همانطور که زیر لب غر میزد کنار رفت و اجازه ورود داد
سوار آسانسور که شد در آینه به خودش نگاه کرد
مقنعه سرمهای رنگ عقب رفته بود و دکمه های مانتوش را بالا پایین بسته بود
سنش حتی از آن چیزی که بود هم کمتر به نظر می رسید
با استرس گوشه لبش را به دندان گرفت اما چاره دیگری نداشت
زنگ در را فشرد و عقب ایستاد
ساعت هنوز هفت هم نشده بود
کسی جواب نداد
دوباره زنگ زد و باز هم بی جواب ماند
ظرف را با یک دست گرفت و با دست دیگر موبایلش را از جیب کیف بیرون آورد
شماره ارسلان را گرفت
با بوق پنجم صدای خواب آلود و گرفتهاش در گوش دلارای پیچید :
_بله؟
سرحال جواب داد :
_ سلام
ارسلان طلبکار و شاکی از برهم خوردن خوابش گفت :
_ علیک ، بعدش؟
_ خونهای ارسلان؟
ارسلان زیر لب غر زد
دلارای متوجه حرف هایش نشد اما ناخواسته خندید
ارسلان غرید :
_چیکار داری نصفه شبی؟
_ صبح شده!
صدای ارسلان اصلاً شوخی نداشت :
_ حوصله ندارم دلارای قطع کن
دلارای هول شد :
_ قطع نکنیا … درو باز کن
ارسلان بعد از مکث کوتاهی پرسید :
_ کجایی تو؟
لبخند زد :
_ خونهی تو پشت در
جدی سوال کرد :
_ اومدی برج؟
دلارای همان طور که جواب میداد دوباره دستش را روی زنگ گذاشت تا شاید ارسلان باورش شود :
_ آره دیگه باز کن دستم شکست
ارسلان همانطور که از جا بلند می شد بی اعصاب تشر زد :
_ خیلی خوب زنگ نزن
چند ثانیه بعد در را باز کرد و با چشمان تنگ شده و خواب آلود خیره دخترک پشت در شد
گلویش میسوخت و در سرش احساس سنگینی می کرد
شک نداشت تب شدیدی دارد
اگر حال بهتری داشت بار دیگر سن دلارای را میپرسید
این طور که با لباس مدرسه و کوله صورتی با لبخند خیره اش شده بود فکر نمیکرد که حتی پانزده سال داشته باشد
دستی به چشمانش کشید و بی حوصله سر تکان داد :
_ اینجا چیکار می کنی بچه؟
دوست عزیز اکر نویسنده هستید بفرمایید بگید اگر هم نیستید خب باز هم بفرمایید بگید..
…
یک نویسنده خوب یا نماینده نویسنده به حرف های خوانندگان داستان احترام میزاره..😁🤞🏻
پارتو گذاشتم که
چرا پارت نمیدی؟
گذاشتم
پارت بعد نمیاد