دلارای با لبخند ظرف را بالا گرفت :
_ برات سوپ آوردم
با اخم سر تکان داد :
_ سوپ می خوام چیکار؟
_مگه سرما نخوردی؟
اخمش شدید تر شد :
_ تو از کجا میدونی من سرما خوردم؟
_مامانت گفت
ابروهایش بیشتر در هم فرو رفت :
_ با مامان من چیکار داشتی تو؟!
دلارای کلافه نالید :
_ بابا مامانت برای حاج خانوم تعریف کرد من از حاج خانم شنیدم حالا میزاری بیام تو یا نه؟!
ارسلان مکث کوتاهی کرد و بالاخره از جلوی در کنار رفت
دلارای کفش هایش را در آورد و وارد خانه شد
در را پشت سرش بست و جلو رفت
با دیدن خانه ابروهایش بالا پرید :
_ چقدر اینجا شلوغه انگار بمب ترکیده
ارسلان خودش را روی کاناپه انداخت و زیر لب غرید :
_ اگر اومدی غر بزنی برگرد حوصله ندارم
دلارای جوابش را نداد
دلش به حال صدای گرفته و خش دار ارسلان سوخت
جلو رفت و دستش را روی پیشانی اش گذاشت
بهت زده دستش را عقب کشید :
_ چقدر داغی
ارسلان جوابش را نداد
بازویش را روی چشم هایش گذاشت و سعی کرد دوباره بخوابد
انگار نه انگار کسی آنجاست!
دلارای نفس عمیق کشید و تلاش کرد دلخور نشود
ارسلان در مواقع عادی هم نسبت به همه چیز مخصوصا او بی تفاوت بود چه برسد به الان که مریض و بهانه گیر شده بود
وارد آشپزخانه شد و ناخواسته لبخند زد
از اینکه در این خانه بگردد خوشش می آمد
مخصوصاً در آشپزخانه
انگار خانم خانه ارسلان شده بود!!!
به افکار بچگانهاش خندید و سوپ را اماده کرد
صدایش را بالا برد :
_ دارو داری؟
ارسلان جوابش را نداد
دوباره پرسید :
_ ارسلان؟
آلپارسلان کلافه جواب داد :
_ چی میگی؟
_ تو خونه قرص و دارو داری؟
یک کلمه گفت :
_ نمیدونم
دلارای پوف کشید و کابینت ها را گشت
بالاخره با دیدن بسته های قرص سر تکان داد و همراه ظرف سوپ از آشپزخانه خارج شد
بالای سر ارسلان ایستاد و با لبخند نگاهش کرد
شبیه پسر بچه ها شده بود
کاملاً سرکش و بی اعصاب به نظر میرسید
کنار مبل نشست و سینی را روی شکم ارسلان تنظیم کرد
ارسلان با اخم دستش را از روی چشمانش برداشت و غرید :
_ چیکار می کنی؟
_ بیدار شو اینو بخور
ارسلان بدخلق جواب داد :
_ ببرش کنار الان خوابم
دلارای دهن باز کرد تا جواب دهد که ارسلان ادامه داد :
_ اصرار بیجا هم نکن که اعصاب ندارم
دلارای اما کوتاه نیامد
سینی را از روی شکمش برداشت و روی زانو خودش گذاشت
قاشق را در سوپی که با عشق و علاقه پخته بود فرو برد و بی حواس نوک قاشق را به لب خودش زد تا دمای سوپ را کنترل کند
از ولرم بودنش که مطمئن شد قاشق را با محبت کنار لب ارسلان نگه داشت :
_ بازکن دهنتو
اسلان بهتزده چشمانش را باز کرد و دندان هایش را روی هم فشرد
هر لحظه خشمگین تر می شد
از دیشب چیزی نخورده بود
حتی یک قطره آب!
گلویش خشک شده بود و به شدت می سوخت
در تمام تنش احساس گرما می کرد و حوصله هیچکس را نداشت
کسی را جز دلارای برای خالی کردن حرصش پیدا نکرد!
دستش را زیر قاشق کوبید و صدایش را بالا برد :
_ زبون نمیفهمی دخترجون؟! وقتی بهت میگم تو دست و پای من نباش یعنی چی؟ نچسب به من دو ساعت تا حالم بهتر بشه دیگه
دلارای مات نگاهش کرد
تمام دیروز را مشغول پختن سوپ بود و برای در کنار او بودن خیال پردازی می کرد
بعد از روزها قید مدرسه اش را زده بود و به جای دیدن مانیا و بقیه دوستانش به خانه او آمده بود و حالا او اینقدر بی رحمانه رفتار میکرد
بغضش را فرو داد
قاشق را کنار سینی گذاشت و آرام از جا بلند شد و سمت اتاق رفت
ارسلان کلافه پوفی کشید و موهایش را چنگ زد :
_ کجا؟!
دلارای جوابش را نداد
عصبی صدایش را بالاتر برد :
_کجا بهت میگم؟مگه با تو نیستم من؟
دلارای ایستاد اما سمتش برنگشت :
_ بله؟
_ بیا اینجا
_چیکار داری؟
_ برگرد اینجا بهت گفتم
دلارای بعد از مکث کوتاهی برگشت و کنارش ایستاد
بغض شدیدی داشت
ارسلان با اخم خیره اش شد :
_وقتی باهات حرف میزنم مثل گاو سرتو ننداز پایین برو
دلارای که واکنشی نشان نداد پرسید :
_ فهمیدی؟
دخترک با ابروهای درهم سری به نشانه تایید تکان داد
اسلان سرفه خشکی کرد :
_ نشنیدم؟!
این بار آرام اما سرد زمزمه کرد :
_ خیلی خوب
صدایش می لرزید
در دل به ارسلان التماس کرد که ادامه ندهد و بحث همین جا خاتمه پیدا کند تا بغضش نشکند اما ارسلان زیر چشمی نگاهی به سینی سوپ انداخت :
_ بده بیاد بالا ببینم چی پختی حالا
همین جمله کافی بود تا بغض دلارای بی صدا منفجر شود
قطره های اشکی که روی گونه اش بود را به سرعت پاک کرد و سینی را سمت ارسلان هل داد
ارسلان نگاه بی تفاوتی به صورت خیسش انداخت :
_ بدم میاد تا بهت میگن بالای چشمت ابروعه میشینی زار میزنی
باهات موافقم👍
ای حرصم میگیره از این ارسلان پسره بیشعور
نمیدونم واقعا قصد نویسنده از نوشتن این رمان چی بوده
یه دختر بچه احساساتی که قدر داشته هاش رو نمی دونه
به بهانه آزادی خودشو زیرخواب میکنه
تو سنی که باید دنبال ترقی و خود ساختگی بود اون در به در دنبال ارضای هوسشه
فکر نمیکنم این رمان جز بدآموزی چیز دیگه ای داشته باشه
عزیزم هدف این رمان این نبوده که یک دختر بچه ناشکر رو نشون بده هدفش این بوده که نشون بده نباید اینقدر به ما دخترا گیر بدن این دختره از فشار عصبی این کارو کرده بعدشم اسمش روشه رمان یک چیز تخیلی واقعی نیست و اگر یک بچه این رمان رو بخونه مامان باباش باید پیگیرش باشن نه ماها هدفش اینه که تصویر این خانواده هارو به رخ بکشه و یک جورایی بهشون بگه که فشار آوردن رو بچه ها کار درستی نیست و بحث این رمان هم هوس نیست اگر دقت کنی و رمان رو از پارت اول بخونی متوجه میشی
حرف حق👍👍👍