***
سکوت کرده بودم … ولی تمامِ سرم پر از فکر آن مهمانی بود !
دست خودم نبود که نمی توانستم ذهنم را از خیال پردازی آزاد کنم . هر آدمی نقطه ضعفهایی دارد ، و نقطه ضعف من هم احتیاجِ مبرم و دل ضعفه آورم به شرکت در چنین ماجراجویی هایی بود ! آنقدر که عاشق موسیقی و رقص و آرایش بودم ، برای من حتی رفتن به یک دورهمی ساده ی دخترانه یا شرکت در جشن تولدِ بچه های فامیل هم لذت بخش بود … وای به این مهمانی خاص و لاکچری که حتی فکر کردن به آن قلبم را می لرزاند !
شهاب راست می گفت که مهمانی های مختلط مدل ما نبود … ولی من می خواستم آن را تجربه کنم .
توی سرِ نا پخته ام هزار تصویر رنگارنگ ساخته بودم … تالارِ بزرگ هتل شاهید با آن سقف بلند و حالت اعیانی و پر نور … .
روزهایی که از روی بیکاری اینترنت را چرخ می زدم و تالارهای مختلف شهر را با هم مقایسه می کردم … تا به خیال خودم عروسیمان را آنجا برگزار کنیم ، عکس های تالار را دیده بودم … و منوی پذیرایی اش … .
آنقدر قیمتش نجومی بود که حتی در رویاهایم جایی نداشت . ولی حالا … ما مهمانی دعوت بودم … در همان تالار ! چطور وسوسه نمی شدم ؟!
روی تختخوابم غلتی زدم و موبایلم را جلوی صورتم گرفتم … و رفتم به صفحه ی چتم با شهاب :
– بیداری ؟
خیلی طول نکشید که جوابم را داد :
– آره ماه جان ! می ترسی تنهایی ؟! می خوای بیام پایین ؟
یک لحظه فکر کردم بگویم بیاید … و سر حرف را با او باز کنم . ولی بعد پشیمان شدم . با چت بهتر می توانستم حریفش شوم و حرفم را به کرسی بنشانم .
– نه !
پیام را فرستادم … و پیام دیگری :
– حرف بزنیم ؟
– بزنیم ماه جان ! تا صبح حرف بزنیم !
– بریم مهمونی ؟
#سال_بد ❄️
#پارت_222
شهاب یک جوری سکوت کرد که اگر آن نقطه ی آبی روی پروفایلش نبود ، فکر می کردم آفلاین شده است . ولی بود … و پیامم را خوانده بود … و لابد از اینهمه سماجت من توی شوک بود !
هووفی کشیدم و سپس روی تختخواب نشستم و موهایم را با بی تابی از جلوی صورتم پس زدم .
آن وقت برایش ویسی فرستادم :
– شهاب یه لحظه گوش بده عزیزم ! من نمی دونم الان چرا مخالفی با این مهمونی . من می شناسمت ، هیچوقت به حجاب من گیر ندادی می دونم مسئله ات این نیست !
ویس را ارسال کردم و در انتظار پاسخی … ولی شهاب جواب نداد . پوست لبم را جویدم و با حرص و کلافگی ویس دوم را هم فرستادم :
– می دونم مهمونی مختلط توی خانواده ی ما خوشایند نیست ، ولی من میخوام برم . میخوام این تجربه رو داشته باشم ! واقعاً چرا باید این فرصت رو از خودمون دریغ کنیم ؟
باز هم سکوت شهاب … دیگر داشت گریه ام می گرفت !
– خواهش می کنم با عقل خودت تصمیم بگیر نه با عقل مادرت و پدرت و عمه هات ! بی خیال رسم و رسومات شو ! من و تو نامزدیم و یک مهمونی دعوتیم ! برای چی نباید بریم ؟ ها ؟ یه دلیل بیار که قانع بشم !
شهاب این ویس را هم گوش کرد و جواب نداد . کاملاً خسته و درمانده به دیوار پشت سرم تکیه زدم . مطمئن بودم که نمی توانم نظرش را تغییر بدهم ! آخرین تیر در تاریکی را پرتاپ کردم :
– بین خودمون می مونه ! قول می دم به هیچ کسی نگم !
و بعد سرم را روی بالش گذاشتم و مشتم را روی متکا کوبیدم … .
من باید شهاب را راضی می کردم … باید ! باید ! که اگر به آن مهمانی نمی رفتیم ، فکرش خوره ی روحم می شد !
***
#سال_بد ❄️
#پارت_223
***
وقتی کلید انداختم توی قفل و وارد حیاط شدم ، سوده را دیدم که پشت پنجره ی خانه اش ایستاده بود و پایین را می پایید .
بی اختیار با او چشم در چشم شدم . در نگاهش حالتی بود … نفرتی و حرصی گیج کننده . البته این حس دو طرفه بود !
من هم از او متنفر بودم … با تمام وجودم متنفر بودم و این نفرت هر روز بیشتر هم می شد . ولی به رویش لبخند زدم … چون می دانستم این خونسردی و شادی من او را بیشتر عذاب می دهد !
لبخند زدم و لی لی کنان طول حیاط را پیمودم و وارد خانه شدم .
هر چقدر حالِ سوده امروز بد بود ، من خوشحال بودم !
روزِ جشن تولد آقای شاهید رسیده بود … و ما بلاخره تصمیم گرفته بودیم در این جشن شرکت کنیم !
تمام روزهای قبل در گوشِ شهاب غرولند کردم و تلاش کردم او را برای شرکت در این جشن راضی کنم . ولی چیزی که در نهایت او را راضی کرد … کارتِ دعوتی بود که برایمان ارسال شد !
سوت زنان مانتو و شالم را از تنم در آوردم و روی دسته ی مبل انداختم . بعد رقص کنان وارد اتاقم شدم .
کارتِ دعوت کوچک و ساده روی میز آرایشم بود … پشت کارت به خطی خوش نوشته شده بود : حضورِ محترمِ آقای شهاب سلطانی به اتفاقِ بانو !
جست و خیز احتیاط آمیزِ شادی را در قلبم احساس می کردم … شهاب سلطانی و بانو ! من و شهاب زوج بودیم ! خانواده بودیم ! این را دیگران قبول داشتند اگر سوده قبول نداشت !
#سال_بد ❄️
#پارت_224
صدای دینگ دینگِ پیام موبایلم را از توی کیفم شنیدم .
نگاهم را از کارت دعوت گرفتم و به سرعت موبایلم را از کیفم خارج کردم .
پیامی از هستی داشتم و پیامی هم از بابا اکبر .
اول پیام بابا اکبر را باز کردم :
– بابا جان من امشب رو تهران هستم . انشالله فردا بعد از مراسم برمیگردم خونه . مراقب خودت باش !
نچی گفتم و گوشه ی لب رژ خورده ام را میان دندانهایم کشیدم .
یکی از دوستانِ دوران خدمت بابا که سالها بیماری سرطان داشت ، دیروز فوت کرده بود و بابا برای شرکت در مراسم خاکسپاری اش صبح زود راهی تهران شده بود .
یک لحظه عذاب وجدان گرفتم از اینکه بابا اکبر عزادار دوستش بود و من قرار بود به یک میهمانی بروم … . ولی عذاب وجدانم چندان طول نکشید ! … وقتی هستی در واتس اپ با من تماس تصویری گرفت !
– ببینمت بلوبری ! برگشتی از آرایشگاه ؟ … بچرخون دوربین رو ببینم چطورت کرده !
لبخندی زدم و با اعتماد به نفسِ کامل ، قر و قمیشی به گردنم دادم !
آرایشگرم موهای کوتاهم را به سختی پشت سرم گوجه ای بسته و دو حلقه از موهای مشکی و آبی ام را دو طرف صورتم رها کرده بود . آرایش اسموکی و جذابی که روی صورتم پیاده کرده بود ، باعث شده بود چشم هایم جذابیت ویژه ای پیدا کنند !
هستی گفت :
– اولالا ! حلالش باشه پولی که گرفته ! ماه شدی ! … حالا نود بده خاله ببینه !
#سال_بد ❄️
#پارت_225
خندیدم و انگشت وسطم را مقابل تصویرش گرفتم . هستی به شوخی ناله ای کرد و گفت :
– خیلی نامردین آیدا ! دو تایی دارید می رید مهمونی هتل شاهید منو نمی برید !
در مورد این مهمانی به تنها کسی که حقیقت را گفته بودم ، هستی بود ! به دیگران گفته بودیم عروسیِ یکی از دوستان شهاب دعوتیم و چیزی در مورد مختلط بودن جشن نگفته بودیم . ولی هستی همه چیز را می دانست ! او رازداری اش را بارها و بارها ثابت کرده بود … من هم کسی نبودم که بتوانم چنین رازِ مهیجی را در دلم نگه دارم و به او نگویم !
– آخه تو رو تحت چه عنوانی ببرم ؟ همینطوری الکی کسی رو راه نمی دن ! کارتای دعوت رو چک می کنن !
– چقدر با کلاسید شما ! خب بگید من بچه تونم ! منو به فرزندی قبول کنید !
– ببخشید ، ولی در این صورتم باید می ذاشتیمت پیشِ مامان جون سوده و عمه شادی ! چون آق بانو دعوت شدیم !
خندیدم و بعد هیجان زده بحث را تغییر دادم :
– حالا ولش کن اینا رو … بگو ببینم چی بپوشم به نظرت ؟!
به سمت کمد لباسم رفتم و در کمد را باز کردم . هستی گفت :
– بگو ببینم چی داری ؟
– همون چرت و پرتای همیشگی !
لب ورچیده انگشتانم را روی پارچه ی لباس هایم کشیدم و با صدایی از حرارت افتاده ، گفتم :
– این پیرهنِ مشکیه که دامن ماهی داره رو بپوشم ؟
– دامن ماهی از مد افتاده ! هیچی دیگه نداری ؟!
نچی گفتم که هستی با غیظ گفت :
– خاک بر سرت کنم آیدا ! خبرِ مرگت حالا دیگه سر کار میری دستت توی جیبته ! نمی تونستی یه لباس درست و درمون بخری ؟!
#سال_بد ❄️
#پارت_226
نفس عمیقی کشیدم و برای ترمیم سرشکستگی که احساس می کردم ، مغرورانه گفتم :
– من به حقوقم برای کارای مهم تر نیاز دارم ! نمی تونستم دو سه میلیون بدم به یه لباس اونم برای یک شب ! … اصلاً ولش کن ! یه چیزی می پوشم دیگه !
چند جمله ی دیگر با هستی حرف زدم و بعد با خداحافظی کوتاهی ، تماس را تمام کردیم . زیاد وقت نداشتم . تا نیم ساعت دیگر سر و کله ی شهاب پیدا می شد و باید راه می افتادیم !
باز چرخیدم میانِ لباس هایی که به رگال آویخته بودم … که باز موبایلم زنگ خورد .
این دفعه شهاب بود !
– جانم ؟
– برگشتی خونه ، ماه جان ! آره ؟!
– آره عزیزم ! تا نیم ساعت دیگه آماده ام !
یک لحظه مکث کرد … بعد گفت :
– یک دقیقه بیا دم در !
– نه عشقم ! اول بذار لباسم رو عوض کنم … بعدش تو منو ببینی !
– یک لحظه بیا ماه جان ! فقط یک لحظه !
این دفعه حتی اجازه نداد مخالفت کنم ، زود تماس را قطع کرد !
بزاق دهانم را قورت دادم و موبایلم را کنار گذاشتم و راه افتادم سمت در .
در را باز کردم و … یک لحظه خشکم زد !
در ارتفاعی که انتظار داشتم صورت شهاب را ببینم ، هیچ چیزی نبود … در واقع هیچ کسی پشت در انتظارم را نمی کشید !
به اندازه ی دو ثانیه گیج شدم که با دیدنِ جعبه ی بزرگ و سفیدی که روی پا دری بود … هینی کشیدم !
خم شدم و جعبه را از روی زمین برداشتم و داخل بردم . انگشتانم از اشتیاق می لرزید … قلبم گاپ گاپ توی سینه ام محکم می زد !
به سرعت در جعبه را باز کردم و با چیزی که دیدم … نفسم بند آمد !
آیا می تونید حدس بزنید چی توی جعبه بودددد ؟؟؟ 🤩🤩
#سال_بد ❄️
#پارت_227
لباسی توی جعبه بود … همان پیراهنِ آبی ابریشمی که چند هفته قبل با هم دیده بودیم … همانی که در تن مانکن نظرم را جلب کرده بود و فکر می کردم آنقدر گرانقیمت است که برایم دست نیافتنیست … همان پیراهن داخل جعبه بود !
از شوکِ عجیبی که به من وارد شده بود ، به سختی نفس می کشیدم !
دست های لرزانم را داخل جعبه بردم تا پیراهن را بردارم . برخورد انگشتانم با پارچه ی لطیفش عینِ خواب و خیال بود !
پیراهن را برداشتم و مقابلم گرفتم … حسی درونم جست و خیز می کرد و می خواست وادارم کند از شدت خوشحالی به گریه بیفتم !
پیراهن را با سینه ام چسباندم و نفس های عمیق و پی در پی کشیدم تا جلوی شکستن بغضم را بگیرم .
عقلانی اش این بود که به شهاب زنگ می زدم … می پرسیدم ، آخر دیوانه … نوزده میلیون و هشتصد برای یک لباس ؟ … باید پیراهن را به جعبه برمی گرداندم تا صبح شنبه به مزون بروم بلکه میتوانستم به التماس و سماجت آن را پس بدهم و پول را بگیرم !
ولی هرگز این کار را نمی کردم !
مردی عاشق من شده بود که دوست داشت با من شبیه پرنسس های دیزنی رفتار کند ! من را به جشنِ بزرگ ببرد و کاری کند که زیباترین دخترِ شب باشم !
من دست او را رد نمی کردم … در این دیوانه بازی با او شریک می شدم !
نگاهم به ساعت دیواری افتاد و عقربه هایی که عدد نزدیک هفت عصر را نشان می داد . دیگر داشت دیر می شد ، باید عجله می کردم !
پیراهن آبی را که بسیار سبک و لطیف بود ، روی دو دستم انداختم و با احتیاط به سمت اتاقم حمل کردم … .
***
#سال_بد ❄️
#پارت_228
***
صدای زنگ خانه که به صدا در آمد ، آخرین نگاهِ سریع را به خودم داخل آینه انداختم ، نوک انگشتانم را روی مژه های ریمل خورده ام کشیدم و راضی از تصویری که از خود می دیدم ، از اتاق خارج شدم .
برای اینکه به پوشیدنِ کفش پاشنه بلند عادت نداشتم ، آهسته آهسته راه می رفتم تا تعادلم با آن کفش ها حفظ بماند . بعد در را باز کردم … .
شهاب پشت در ایستاده بود !
یک لحظه از دیدنش با آن کت و شلوارِ سورمه ای و کراواتِ آبی چنان ذوق زده شدم که لباسِ نوزده میلیونی خودم را از یاد بردم !
دست هایم را جلوی دهانم گرفتم و جیغ خفه ای کشیدم و گفتم :
– ایح … شهاب ! چقدر خوشتیپ شدی !
قلبم از شدت اشتیاق در سینه ام تند می کوبید . شهاب محو و ماتِ من شده بود … یک مدلی نگاهم می کرد ، انگار من زیباترین زنِ جهان بودم !
– آیدا جان ! تو چقدر …
او محو و مات بود ، ولی من از اشتیاق روی پاهایم بند نبودم . کف دست هایم را بهم کوبیدم :
– وای وای ! کراواتشو !
نگاهش هنوز بندِ من بود … نگاه من هم بند موهایش که به صورت آراسته ای پشت سرش جمع بسته بود .
– وای … موهاشو ! … وای کت و شلوارشو ! … وای همه جاشو !
روی نوک پنجه هایم بلند شدم و دستم را انداختم دور گردنش … و او را در آغوش گرفتم !
چقدر دوستش داشتم !
دست های شهاب دو طرف کمرم نشست .
– خیلی خوشگل شدی آیدا ! خیلی خیلی زیاد ! اعتراف می کنم …
ساکت شد … دستم را از دور گردنش باز کردم و از آغوشش بیرون آمدم . شهاب یک جورایی شرمسارانه خندید :
– اعتراف می کنم هنوز هیچی نشده ، روت غیرتی شدم !
#سال_بد ❄️
#پارت_229
خندیدم … دست های شهاب پشت کمرم سفت تر شد .
– نمی شه لباستو عوض کنی ؟!
اینبار بلندتر خندیدم … صدایم پیچید در کریدورِ خالی . شهاب هم خنده اش گرفت :
– حداقل اونجا رفتیم ، اینطوری نخند !
– اتفاقاً میخوام بلند بخندم شهاب ! می خوام امشب کلی خوش بگذرونیم ! هر کاری که قبلاً نکردیم ، امشب تجربه کنیم ! دو تایی یه عالمه برقصیم …
نوک انگشتم را روی استخوانِ فکش کشیدم و با لحنی اغوا کننده زمزمه کردم :
– حتی مست کنیم !
شهاب تو گلویی خندید … انگار حرفم را جدی نگرفته بود !
– باشه ! … به شرط اینکه بعدشم …
حرفش را کامل نکرده بود … صدای باز شدن در واحد عمو رضا آمد . خیلی آهسته و با احتیاط … ولی ما شنیدیم !
شهاب زیر گوشم گفت :
– برو یه چی تنت کن ، بریم ! دیگه هیچی نگو !
به سرعت از بین دستانش خارج شدم ، رفتم داخل تا پانچو ام را بپوشم . شهاب هم زودتر رفت تا ماشین پدرش را از پارکینگ خارج کند … .
***
– جناب شاهید … تموم شد ! یک نگاهی به خودتون بندازید !
با صدای آرایشگرش … چشم هایش را باز کرد و نگاه تنبلی به آینه انداخت … . صورتش شیو شده و موهای تیره اش به حالتی جذاب به سمت بالا آراسته شده بود … ! …
کف دستش را روی صورتش کشید و نگاهی به خط ریش هایش انداخت .
– هووم ! بد نیست ! با این مدل مو ده سالی جوون تر به نظر میام ! …
پیشبندِ تیره رنگ را از بالا تنه ی لختش کشید و کنار انداخت … و همانطور که از روی صندلی بلند می شد ، اضافه کرد :
– مگه نه مجتبی ؟!
#سال_بد ❄️
#پارت_230
مجتبی شانه اش را از چارچوب جدا کرد و صاف ایستاد و پاسخ داد :
– آقا شما که خوشتیپ هستین ! نیاز به تایید کسی ندارید !
عماد هوومی کشید و در حالیکه به طرف حمام می رفت ، گفت :
– کی گفته نیاز ندارم ؟ … ما مردا همیشه به تایید یک زن نیاز داریم !
در حمام پنهان شد .
آرایشگر وسایلش را جمع و جور کرد و رفت . مجتبی این پا و آن پایی کرد و گفت :
– آقا … حالا خیلی هم به خودتون نرسید ! مثلاً قراره غافلگیر بشید !
هنوز پاسخی از عماد نشنیده بود که صدای زنگ خانه بلند شد . مجتبی چرخید و به پشت سرش ، به حیاطِ بزرگی که از چراغ های ایستاده ی پارکی روشن شده بود نگاه دوخت . کنجکاو بود که چه کسی این ساعت به دیدن عماد آمده ... .
طولی نکشید که خدمتکار در را باز کرد … و مجتبی از دیدن کسی که پشت در ظاهر شد … ماتش برد !
– شروین !
شروین بود ! همان نزدیک در ته سیگارش را روی زمین انداخت و راه افتاد به طرف مجتبی .
– تو هم که اینجایی !
– من اینجام ! …تو اینجا چه غلطی می کنی ؟!
بزاق دهانش را قورت داد و با صدایی که پایین آورده بود ، اضافه کرد :
– ببینتت … اوقاتش تلخ میشه !
#سال_بد ❄️
#پارت_231
شروین نفسی کشید و در حالیکه توی جیب هایش دنبال چیزی می گشت ، گفت :
– من دیگه آب از سرم گذشته ! بذار یه بار دیگه قهوه ایم کنه !
– امروز دم پرش نباش !
– هستم ! دم پرشم ! آویزونشم ! بزنه بکشه منو !
مجتبی پووفی کشید و شانه ای بالا انداخت . زیاد در مورد اینکه چرا عماد خان ، شروین را از خودش رانده بود نمی دانست . خودِ شروین می گفت چون سیگاری کشیده و مزاحمِ دخترکی شده … ولی مجتبی باور نمی کرد ! عماد خان خودش آدم اخلاق مداری نبود و از آدم های دور و برش هم چنین انتظاری نداشت !
شروین عطر کوچکی از توی جیبش در آورد و دو پاف به لباسش زد . بعد یک دانه خوشبو کننده ی دهان روی زبانش گذاشت و از تندیِ طعم نعنایش چهره درهم کشید .
مجتبی نیشخندی زد :
– حالا مگه قراره ازت لب بگیره ؟ این کارا چیه میکنی اسکلِ پَلَشت ؟!
– سیگاری زدم ! میخوام بوشو بشوره ببره !
مجتبی با تحقیر و طعنه نگاهش کرد و خواست جوابی به او بدهد … که صدای عماد خان را شنید :
– کیه مجتبی ؟!
پیراهن سفیدِ کلاسیکی به تن داشت و کراوات باریکی دور گردنش رها بود و داشت دکمه های سر دستش را می بست . سرش را کمی بالا آورد و شروین را جلوی در سالنِ خانه اش دید … خشم و بی حوصلگی همزمان صورتش را تیره کرد .
– باز که تو پیدات شد !
#سال_بد ❄️
#پارت_232
شروین رنگ باخته از خشم نگاهِ عماد ، تته پته کنان گفت :
– آقا کجا برم ؟ من که جز زیر سایه شما جایی ندارم !
عماد چنان به او نگاه می کرد … انگار به حشره ی چندشناکی زل زده بود !
– گمشو برو شروین … اینقدر سمجِ من نشو !
از آن ها رو چرخاند … . ولی شروین از رو نرفت ، حتی قدمی وارد سالن خانه شد .
– عماد خان … من نوکرتم ! آخه این کارا چیه ؟! من یه روزی یه گهی خوردم … چرا نمی گذری از تقصیرم ؟!
مجتبی آستین لباسش را گرفت و سعی کرد بدون جلب کردنِ توجه عماد ، تنه ی لش شروین را عقب بکشد . اخلاق عماد را می شناخت و می دانست اگر عماد سر بگرداند و او را ببیند که بدون اجازه پا توی خانه گذاشته ، حتی عصبی تر می شود !
ولی شروین این چیزها را نمی فهمید … سرش داغ بود … دست مجتبی را پس زد .
– به والله اگه من می دونستم به شما بر می خوره … به گور بابام می خندیدم نگاه تو روی دختر مردم کنم ! حالا چیکا کنم ؟! … خر بودم … چِت بودم … نفهمیدم !
عماد درست نزدیک کانترِ آشپزخانه از حرکت باز ایستاد … دست هایش روی تگیه گاهِ بلند صندلی بار نشست و سرش میان شانه هایش فرو آویخت . انگار خشمی سوزان مثل آتش فشانی فعال در قلبش حس می کرد … ولی نمی خواست منفجر شود . بعد خنده ای هیستریک نقش صورتش شد … .
مجتبی وحشت زده از خنده ی او باز هم تلاش کرد شروین را عقب بکشاند ، ولی شروین گفت :
– آقا بیام یکی بخوابونی توی گوشم ، دلتون خنک شه ؟! … اصلاً شما به من بگو خطام چی بوده ، برم جبران کنم ! اگه به داف بازیه که این مجتبی روز در میون ترتیب یکیشونو روی ترک موتورش میده ! … حالا منم به یکیشون یه چیزی گفتم !
نمیخواید پارت جدید رو بذارید؟
چه عاشق شده عماد
این رمان خیلییییی قشنگه ولی دیر به دیر پارت گذاری میشه لطفا زودتر پارت بذارین ممنون😍
کاش پارت های بعدی رو زودتر بذاری 🥺