***
آیدا وسط بود و داشت می رقصید ! در حین رقص مدام حرف می زد … روشنک نزدیکش بود و با حرارت به حرف هایش پاسخ می داد … .
شهاب با بی حوصلگی پای راستش را روی پای چپش برگرداند و فکر کرد … حرف های این دخترها چرا تمامی نداشت ؟ … اصلاً این همه کلمه از کجا می اوردند ؟!
اصلاً راحت نبود و مدام روی صندلی جابجا می شد … حس می کرد روی میخ نشسته ! …
دلش می خواست دست آیدا را بگیرد و از آنجا برود ! اینهمه قشنگ بودن آیدا را تاب نمی آورد ! … مخصوصاً حالا که انگار مست هم شده بود …
لعنت بر او و بی فکری هایش ! اینقدر در مقابل این دختر ضعف داشت و گوش به فرمانش بود … که خودش را در چنین موقعیت هایی قرار می داد !
با غرولند فکر کرد از اول هم خوب می دانست نباید به این جشن می آمدند … .
– فکر می کردم مربی ورزش هستید !
با صدای صابر ، تکانی به خود داد و نگاهی بی اختیار عبوس به سمت او حواله کرد .
– چی ؟!
– روشنک می گفت مربی بدنسازی هستید !
چقدر این مرد مودب و با وقار بود ! شهاب صاف نشست و تلاش کرد پاسخ خوبی به او بدهد .
#سال_بد ❄️
#پارت_261
– خب … هستم !
لبخند نصفه و نیمه ای نشست روی لب های صابر .
– آیدا خانم الان گفتن شما هم برای عماد خان کار می کنید !
شهاب باز نگاهش را چرخاند وسط میدان رقص … آیدا با چه حرارتی می رقصید ! … لباسش چقدر به خودش و رنگ موهای خاصش می آمد ! … چه غلطی کرده بود این لباس را برایش خریده بود … ! توی این لباس دو برابر زیباتر به نظر می رسید !
– برای عماد خان هم کار می کنم !
– جداً ؟ چه کاری ؟!
علاقه ی صابر به این موضوع برای شهاب خوشایند نبود . باز سر چرخاند و نگاهش کرد … و نفهمید صابر در نگاهش چه خواند که با دستپاچگی گفت :
– البته … من خودم پیانیست هستم ! توی کافه ی هتل پیانو می زنم !
عضلات فکِ شهاب سفت شدند .
پیانیست بودن شغلی جذاب و شیک و پیک برای این مرد بود ! به ظاهر ظریف و آراسته ی او هم می آمد !
هر چه بود خیلی بهتر از شرخر بودن و جابجا کردن پاستیل خرسی بود ! وجاهت بیشتری داشت !
همینطور به صابر نگاه می کرد که خدمتکاری مقابلش ایستاد و گفت :
– آقای سلطانی ! بیرون با شما کار دارن !
و بدون هیچ حرف دیگری رفت . شهاب با لحنی رک به صابر گفت :
– من پادوی عماد خان هستم !
گزشی که در لحنش بود … به او حس بهتری داد ! از روی مبل بلند شد :
– عذر میخوام ! الان برمی گردم !
دکمه ی کتش را بست و بعد به سمت در خروجی راه افتاد … .
#سال_بد ❄️
#پارت_262
حس می کرد بی خود و بی جهت اخلاقش تلخ شده … به زمین و زمان عبوسانه نگاه می کرد !
آنقدر که به آیدا خوش می گذشت … به او خوش نمی گذشت . او با آیدا و قرارهای ساده یشان بیشتر لذت می برد … آن وقت هایی که هودی ست می پوشیدند و کتانی به پا می کردند و آنقدر وسط شهر قدم می زدند تا انگشتانشان به گز گز می افتاد … زیر ایستگاه اتوبوس کز می کردند و با یک هندزفیری موسیقی گوش می دادند و آخر شب ساندویچ خوراکِ تند و ایستک می خوردند .
اما حالا وسط جشنی بودند که هیچ خوشایندش نبود … آیدا پیراهنی به تن داشت که زیبایی اش را برجسته تر از قبل کرده بود … و لعنت بر شیطان ! او حسودی می کرد !
اصلاً فکر می کرد جایشان وسط تالارِ بزرگ هتل شاهید نیست … با آنهمه زرق و برقش … و نوشیدنی هایی که سرو می شد ، و غذاهایی که متعلق به از آنها بهتران بود !
دوست نداشت به افکارش دامن دهد … ولی قلبش از حس اینکه برای اولین بار دنیایش با دنیای آیدا یکی نیست ، درهم فشرده شد .
مطمئناً آیدا با او هم نظر نبود … مطمئناً داشت با تمام سلولهای تنش از آن جشن لذت می برد … مطمئناً اگر شهاب از او می خواست همان لحظه دستش را بگیرد و همراهش برود و به جای آن مهمانیِ نحس ، دو نفری به کافه ای وسط شهر پناه بگیرند و پاستا بخورند … قبول نمی کرد !
برای اولین بار انگار آیدا از دنیای او دور شده بود ! … برای اولین بار با هم غریبه شده بودند !
#سال_بد ❄️
#پارت_263
افکار تیره و تار مثل مه غلیظی جلوی چشمانش را گرفته و نگاهش را کدر کرده بود .
از سالن خارج شد و به محوطه ی بیرونیِ تالار رسید . تنها وقتی هوای خنک و تازه به سر و صورتش خورد … به خود آمد و نگاه متحیری به اطراف انداخت .
آنقدر در افکارش غوطه ور بود که حتی فراموش کرده بود بپرسد چه کسی او را فرا خوانده ! …
آدم های نسبتاً زیادی در محوطه پخش و پلا بودند . اکثرشان مرد بودند و برای کشیدن سیگار از تالار خارج شده بودند .
شهاب نگاه گنگی میان مردم چرخاند … که صدای مجتبی را شنید :
– شهاب … داداشِ خودم ! … بلاخره امشب دیدمت !
شهاب به سمت صدایش چرخید … مجتبی با لحنی سر خوش و خنده ای که هر سی و دو دندانش را به نمایش گذاشته بود ، به سمت او می آمد .
شهاب از دیدنش خوشحال شد .
– مجتبی ! تو هم اینجایی !
غافلگیر نشده بود . مجتبی قبلاً هم به او گفته بود هر جا که عماد شاهید باشد ، او هم هست !
به هم رسیدند و دست هایشان قوی و مردانه درهم گره خورد . مجتبی به حالتی دوستانه مشتی به کتف او کوبید و گفت :
– عجب خوشتیپ شدی ها ! … البته تعجبی هم نداره ! این کت و شلوارتو آیدا انتخاب کرده ؟!
#سال_بد ❄️
#پارت_264
شهاب پرسید :
– تو منو صدا کرده بودی ؟
– من ؟ … نه بابا ! من کی باشم تو رو از اربابت جدا کنم ؟! … رئیس خواست بیای !
چشم های شهاب لحظه ای کوتاه میان چشم های مجتبی قفل شد … انگار که انتظار این پاسخ را نداشت . با دستپاچگی گفت :
– اون … اینجاست ؟!
مجتبی هوومی گفت و شهاب بی خود و بی جهت دلشوره گرفت . نمی فهمید چرا عماد شاهید او را از وسط جشن بیرون کشیده . چندین ماه می گذشت که در خدمت این مرد بود … و هنوز به این فراخواندن های ناگهانی و خرده کارهایش خو نگرفته بود .
نگاهش را از مجتبی گرفت و به سرعت گفت :
– خب … خب بریم ! معطلش نذاریم !
عماد شاهید جایی دورتر از جمعیت مهمانان انتظارش را می کشید … جایی نزدیک درختچه های زینتی که گلهای صورتی و معطر داشتند … .
به لبه ی دیوار کوتاهی تکیه زده بود و با دستانی در جیب هایش … به بحثِ پیش پا افتاده ی پسران گوش می داد … .
به جز او ، سه مرد جوان دیگر آنجا حضور داشتند … هر سه مثل مجتبی شلوار جین و لباس غیر رسمی به تن داشتند و یک سیگاریِ تازه پیچیده شده را بین خودشان دست به دست می کردند .
با نزدیک شدنشان … یکی از آنها به شهاب اشاره کرد :
– چی می بینم ؟ … این پسره رو از هالیوود سفارش دادین ؟ چرا اینقد خوشتیپه کثافت ؟!
#سال_بد ❄️
#پارت_265
شهاب در چشم های تیره ی عماد ، برق خنده را دید … ! …
مجتبی باز هم به حالتی دوستانه به کتف او کوبید و همچنان که به حلقه ی دوستانش ملحق می شد ، با افتخار گفت :
– داداشِ خودمه دیگه !
شهاب نیمچه لبخندی زد . مضطرب بود ،ولی نمی خواست دیگران اضطرابش را به چشم ببینند . دست هایش را توی جیب های شلوارش فرو برد و مشت کرد .
مجتبی سیگاریِ نیمه سوخته را گرفت و پک زد … خواست آن را به نفر بعدی بسپارد . دوستش باز به شهاب اشاره کرد :
– آقا اهل دخانیات نیستن ؟!
مجتبی نیم نگاهی به شهاب انداخت و نچی گفت .
– نامزدش بفهمه لب به دود زده ، توی دهنش فلفل می ریزه !
اینبار عماد واقعاً خندید … نه آنقدر واضح که دیگران ببینند ! … شهاب این را از چین افتادنِ گوشه ی چشمانش و کش آمدنِ اندکِ لب هایش فهمید .
بیخود و بی جهت سرخ شد . دوست مجتبی همچنان که به سیگاری پک می زد ، گفت :
– تف به این زندگی ! … یعنی جدی جدی اختیار سیگاری زدنت هم نداری ؟! …
مجتبی گفت :
– عوضش کت شلوار درست حسابی میخره برات … تنت می کنه ! زن بگیری شکل آدما میشی !
– نمی خوام داش ! من توی همین پالونم راحتم !
#سال_بد ❄️
#پارت_266
یکی دیگر از دوستان مجتبی گفت :
– بشین حالا تو هم ! کی بهت زنِ میده مرتیکه پوفیوز ؟! … یه جوری حرف میزنه انگار دخترا براش صف بستن !
– پَ نبستن ؟! … نمیدونی مگه ؟! … آنجلینا جولی به خاطر من متارکه کرد !
عماد با تفریح به مزخرفاتِ پسرها گوش می کرد … ولی بعد تکیه اش را از دیوار گرفت و صاف ایستاد و گفت :
– این چه مرگشه ؟ چیزی زده ؟ … توی توهمه !
کاملاً جدی پرسیده بود ! … نگاه کرد به مجتبی … و مجتبی پاسخ داد :
– انگار آره آقا … حالش سر جا نیست !
– بفرستینش بره ! اینجا گند نزنه به چیزی !
مجتبی چشمی گفت . ان وقت عماد چرخید و نگاهش را به صورتِ معذب و خیس از عرق شهاب دوخت … .
نگاهِ سنگین و عمیقش را … که گوشت تنِ شهاب را هز حسی ناشناخته و موهوم به گزش می انداخت … .
– به حرفای این مرتیکه گوش نده !
شهاب گفت :
– گوش نمی دم آقا !
عماد پوزخندی زد … دستش را به شانه ی شهاب کوبید و در حالی که چند قدمی از دیگران فاصله می گرفت ، گفت :
– به نظر من خیلی خوبه یک زن توی زندگیت داشته باشی که بهت دستور بده ! … خیلی لذت بخشه !
#سال_بد ❄️
#پارت_267
شهاب نگاه کرد به نیمرخ صورت او … و چشم های تیره اش که حالا به نقطه ای در دور دست خیره شده بود . به خود جرات داد و پرسید :
– چنین زنی به زندگی شما اومده آقا ؟!
عماد پوزخندی زد :
– نه … نمی دونم ! … ولی امیدوارم بیاد !
نفس عمیقی کشید … و بعد ناگهان بحث را تغییر داد .
– بگذریم ! … شهاب ، می دونم امشب وقت کار نیست ! … ولی مجبورم بفرستمت جایی !
کاملاً روبروی شهاب ایستاد و نگاهش را باز به چشم های شهاب دوخت .
شهاب دیگر او را کاملاً می شناخت . وقتی او اینطور مستقیم به کسی نگاه می کرد ، یعنی نظرش قطعی بود و امکان چانه زدن و تغییر وجود نداشت . اما شهاب با نارضایتی آشکاری گفت :
– الان آقا ؟!
عماد اوهومی گفت … شهاب باز گفت :
– آخه آقا … نامزدم تنهاست !
عماد شانه ای بالا انداخت … با اطمینان گفت :
– نیم ساعته میری و برمیگردی ! … قول می دم حتی متوجه غیبتت نمیشه !
و با نگاهی تیز و منتظر …
#سال_بد ❄️
#پارت_268
برای شهاب هنوز هم غیر قابل قبول بود ! … حتی برای همان چند دقیقه ای که آیدا را تنها گذاشته و از تالار خارج شده بود ،حس ناامنی می کرد . ولی از جانبی حس می کرد غرورش به چالش کشیده شده !
عماد گفته بود آیدا حتی متوجه غیبتش نخواهد شد ! … هیچ بعید نبود ! آیدا او را نادیده گرفته بود ! آیدا دستش را رها کرده بود و وسط جمعیت مشغول رقص بود !
مثل پسر بچه ای که از بی مهریِ مادرش رنج ببرد و خجالت زده شود … نگاهش را پایین انداخت . بزاق دهانش را قورت داد و آخرین سوال را به نشانه ی اعتراض بر زبان آورد :
– نمیشه یک نفر دیگه رو بفرستید ؟ حتماً باید من برم ؟!
– باید کدومشون رو بفرستم ؟ … یه نگاه به این لش و لوشا بنداز !
شهاب سری به نشانه ی تایید تکان داد … عماد انگار حوصله اش از چانه زدن های او تنگ شده بود :
– بحث میکنی با من چرا ؟! … میخوای به من نه بگی ؟!
شهاب به سرعت گفت :
– نه آقا ! هر چی شما امر بفرمایید !
عماد هوومی گفت … راضی به نظر می رسید !
– آفرین پسر خوب ! میگم بچه ها بهت آدرس بدن !
و بعد دست در جیب … بی خیال … با گردنی صاف و متکبر … چرخید و شهاب را پشت سر گذاشت … .
***
#سال_بد ❄️
#پارت_269
***
روشنک گفت :
– تو شانس داری آیدا ! من هر چی غذا میخورم ، چربی هاش جمع میشه توی شکم و پهلوهام ! ولی برای تو ذخیره میشه توی باسنت !
خندیدم و بعد یکی از توپک های پنیریِ بی نهایت خوشمزه را از توی بشقابم برداشتم و به دهان گذاشتم .
همچنان که از طعم بی نظیرِ آن لذت می بردم ، گفتم :
– منم عادت ندارم اینهمه غذا بخورم ، ولی امشب یک شبِ خاصه ! … من و شهاب تصمیم گرفتم امشب خیلی خوش بگذرونیم !
اسم شهاب را بر زبانم آوردم … و ناگهان به یادش افتادم !
یادم آمد مدت نسبتاً زیادی بود که از او خبری نداشتم و نمی دانستم کجاست ! بی خود و بی جهت ترس برم داشت … نگاهم را به سرعت میات جمعیت چرخاندم و دنبال او گشتم .
– راستی … شهاب کجاست ؟
روشنک نق زد :
– من چه می دونم ! … اه ! خیر سرمون دوست پسر داریم ها ! معلوم نیست کجا هستن !
ولی من صابر را دیدم که روی یک صندلی نشسته بود و سرش را خم کرده بود روی موبایلش . بشقابم را همانجا روی میز رها کردم و به طرف او رفتم … صابر سر بالا آورد و من و روشنک را دید . به شوخی به روشنک گفت :
– خوش می گذره روشنک خانم ؟ … منو اینجا ول کردی رفتی !
قبل از اینکه روشنک بتواند چیزی بگوید ، پرسیدم :
– شهاب کجاست ؟
– رفت !
چیزی در تنم فرو ریخت … بدنم سرد شد ! صابر ادامه داد :
– منظورم اینه که … رفت توی محوطه ! … البته گفت زود برمیگرده !
#سال_بد ❄️
#پارت_270
نمی دانم چرا جا خورده بودم … انتظارش را نداشتم ! شهاب من را ول کرده و رفته بود !
حس می کردم دل نازک شده ام … بیخودی بغض کردم !
– برای چی رفت ؟!
صدایم لرزش خفیفی داشت . صابر شانه ای بالا انداخت . روشنک دستش را روی کمرم گذاشت .
– گفته زود برمیگرده دیگه آیدا جون ! بی خیال !
ولی من با حرکت تندی دستش را پس زدم :
– میرم دنبالش !
گوشه ی لب هایم پایین افتاده بود . دوست نداشتم روشنک و صابر ببینند غرورم جریحه دار شده ! … از آنها رو چرخاندم و به سمت در خروجی به راه افتادم … .
نمی دانستم چرا از دست شهاب عصبی شده ام … هیچ دلیل منطقی نداشتم ! ولی عصبانی بودم و این دست خودم نبود ! … مثل وقتهایی که پریود می شدم و بیخود و بی جهت از همه چیز به خشم می آمدم !
علاوه بر آن حالم چندان خوش نبود … سردرد داشتم و بدنم از ضعف و سستی می لرزید .
در آن لحظه و با آن حال مزخرفم شهاب را می خواستم … فقط و فقط شهاب را !
بلاخره به محوطه ی بیرونی رسیدم . فضای چمن کاری شده ای که پر از میز و صندلی های حصیری بود و آدم هایی که سیگار می کشیدند و فارغ از هیاهوی داخل تالار ، غرق گفتگو بودند . میزی هم قرار داشت که به حضار نوشیدنی می داد … .
#سال_بد ❄️
#پارت_271
هوای خنک و آزاد را میان ریه هایم فرو بلعیدم و در جستجوی شهاب ، میان میزها شروع کردم به قدم زدن .
او را نمی دیدم ! انگار رفته بود … انگار پودر شده بود و ریخته بود کف زمین !
ناامید از پیدا کردنش … بغض هر لحظه قوی تر بر گلویم نیشتر می زد .
به قسمتی رسیدم که نسبتاً رفت و آمد کمتری بود . جایی دور از هیاهو … .
ردیفی از درختچه های گل کاغذی کنار هم کاشته شده بود و نیمکت هایی با رویه ی مخمل و کوسن های پولک دوزی شده با فواصل مناسب بر زمین میخکوب شده بود .
لحظه ای سر جایم توقف کردم . زیبایی این قسمت واقعاً مسحور کننده بود . ولی ناراحتی ام از شهاب آنقدر من را غبضه کرده بود که نمی توانستم دیگر از چیزی لذت ببرم .
با حسرت در دلم گفتم :
– کجا ولم کردی لعنتی ؟ … الان باید پیش من می بودی … با هم عکس می گرفتیم ! … قرار بود امشب خیلی خوب باشه واسمون !
غرق در اندوهم بودم که صدایی شنیدم … صدای مردی که داشت به جانب من حرکت می کرد و حرف می زد :
– یکم دیگه صبر کن … پسره رو فرستادم ، الان میرسه بهت ! …
صدا ، صدای عماد شاهید بود !
ناگهان دیواری درون تنم فرو ریخت . هول شدم و با نگاه به دنبال راه فراری از رویارویی با او …
فکر می کردم چون آن قسمت از باغ خلوت است ، پس یک نقطه ی خصوصی است و من نباید در آنجا دیده می شدم … و از طرف دیگر همان حس قوی و بی دلیلم برای اجتناب از این مرد …
یک دفعه با تصمیمی لحظه ای … همانجا روی چمن های مرطوب نشستم ! … پشت درختچه های گل کاغذی … از دیدرس او پنهان شدم … .
وااای خیلی جای حساسی تموم شد
مرسی عزیزم
ممنون فاطمه جان لطفا پارت بعدی رو زودتر بذار خیلی جای حساسی تمومش کردی