عماد مسیر سنگفرش شده را طی کرد تا به دری شیشه ای رسید . درِ فرعی متعلق به اتاق مدیریت … .
در را باز کرد و همراه با آیدا وارد اتاق شد .
مجتبی هنوز آنها را زیر نظر داشت . دید که عماد مقابل کاناپه ی چستر ایستاد … اول یک زانویش را روی کاناپه گذاشت و بعد خم شد و آیدا را روی کاناپه گذاشت … با چنان احتیاطی که انگار کار خیلی مهم و ظریفی انجام می داد !
بعد صاف ایستاد و یک قدم به عقب برداشت . نگاهش هنوز روی آیدا بود … ولی بعد چرخید و باز به سمت در شیشه ای به راه افتاد .
مجتبی از ترس دیده شدن ، بیشتر پشت شاخ و برگ درخت ها غوز کرد .
فکر کرد شاید حالا عماد می خواست از آن اتاق خارج شود … .
ولی عماد از در خارج نشد … .
چند لحظه ای پشت در شیشه ای ایستاد … نگاه خیره اش را به بیرون دوخت . شاید حس کرده بود کسی در تعقیبش است … .
مجتبی از تصور اینکه عماد مچش را بگیرد ، بر خود لرزید … .
بعد عماد دست بالا برد و بندی را کشید … .
بلافاصله کره کره های چوبی بسته شدند … .
مجتبی دیگر هیچ چیزی ندید … .
***
#سال_بد ❄️
#پارت_292
***
قبل از اینکه پلک هایم را باز کنم ، ذهنم از مردابِ بی حسی و خواب بیرون آمد … گوش هایم کم کم صداهایی را در اطرافم دریافت می کرد … .
صدایی ناشناس از زنی غریبه را شنیدم :
– حالشون خوش نبود … از هوش رفتن ! من و یکی از همکارام ایشون رو آوردیم اینجا !
پلک هایم لرزید … بعد کم کم چشم باز کردم .
سست و کرخت بودم و جمجمه ام انگار آماس کرده و سنگین بود .
اولین چیزی که دیدم … یک پارچِ بلوری و تراش خورده ی آب و یک لیوان بود که روی میزِ جلومبلی قرار داشت . کفش هایم نیز جفت شده و مرتب کنار همان میز گذاشته بودند .
بعد صدای شهاب را شنیدم :
– بازم ممنون ازتون ! خیلی لطف کردید !
ذهنم با شنیدن صدای شهاب به تکاپو افتاد … نفس عمیقی کشیدم و بعد با صدای ضعیفی نامش را خواندم :
– شهاب !
یک ثانیه سکوت شد … و بعد شهاب به سرعت برق خودش را به من رساند :
– جانم ؟ جانم ؟ بیدار شدی ؟
مقابل کاناپه ای که به رویش دراز کشیده بودم ، زانو زد . دستش را گذاشت روی صورتم .
– حالت خوبه ؟
و با نگاهی به پشت سرم … .
طولی نکشید که صدای قدم های زن را شنیدم و بعد صدای باز و بسته شدن در را . انگار که رفته بود و ما را تنها گذاشته بود … .
#سال_بد ❄️
#پارت_293
وزنم را روی آرنجم انداختم و تلاش کردم بلند شوم و سر جا بنشینم .
شهاب زیر بغلم را گرفت و کمکم کرد . پرسیدم :
– ساعت چنده ؟ … اینجا کجاست ؟ … من اصلاً چطوری اومدم اینجا ؟ … من …
حرف در دهانم ماسید . ناگهان تمام آن اتفاقات و آن حرف ها به ذهنم هجوم آورد و نفسم را در سینه حبس کرد … .
مستی ام … عماد شاهید … حرکت انگشتانش روی چانه ام …
و آخرین چیزی که به یادم مانده بود … صدای زمزمه مانند او بود … : ” منو یادت بمونه ، آیدا ! فردا که بیدار شدی ، منو یادت بمونه ! ”
– منو ببین آیدا ! … آیدا جان !
انگشتان شهاب قفل چانه ام شد و صورتم را به سوی خود چرخاند . وادار شدم به چشم های نگرانش خیره شوم .
– تو بازم از اون زهر ماری ها خوردی ؟ آره ؟ … وقتی نبودم ، بازم ازشون خوردی ؟
به سختی نفس تکه و پاره ام را از ریه هایم خارج کردم . فکر اتفاقاتی که افتاده بود … خون را در رگ هایم منجمد می کرد .
– میشه … یک لیوان آب بهم بدی ؟
شهاب به سرعت چرخید … لیوان را با پارچِ کریستال روی میز پر کرد و بعد به سوی من گرفت .
جرعه ای از آن آب خنک ، تلخی های مانده در دهانم را شست و حالم را بهتر کرد . نیمی از لیوان را نوشیدم … و نیمی دیگر را بی هوا توی صورتم ریختم .
#سال_بد ❄️
#پارت_294
شهاب به سرعت واکنش نشان داد :
– چرا داری اینطوری می کنی ؟
با چشم های بسته لبخند زدم :
– تست لوازم آرایشیه !
– چی ؟!
– اگه آرایشم بهم خورد … دیگه به این سالن نمیرم !
شهاب هاج و واج نگاهم کرد و بعد خندید . من هم خندیدم … خندیدم و همزمان به گریه افتادم . دست هایم را حلقه کردم دور گردن شهاب ، با آغوشش پناه بردم و هق زدم .
قلبم داشت در سینه ام منفجر می شد !
شهاب ! منبع آرامش و اطمینان من ! … تنها شاهزاده ی قصه ی زندگی ام ! …
– گریه نکن عزیزم ! عیبی نداره ! تموم شد دیگه !
این عیبی نداشتن را عماد هم گفته بود … ولی من می دانستم که عیب داشت ! سر تا پای این داستان عیب داشت .
– شهاب … یه چیزی بگم ، ناراحت نمی شی ؟ … میشه همین الان برگردیم خونه ؟
شهاب من را از خودش جدا کرد و با نوک انگشتانش رطوبتِ زیر پلکم را گرفت .
– ناراحت بشم ؟ … من از خدامه ! پاشو بریم !
کفش هایم را مقابل پاهایم جفت کرد و کمکم کرد تا آنها را بپوشم . سپس زیر بازویم را گرفت و من را از روی آن کاناپه بلند کرد .
انجمادِ درونم همراه با رطوبت یقه ی لباسم … باعث شده بود از سرما و اضطراب بلرزم و دندانهایم چیلیک چیلیک بهم بخورد . شهاب کتش را از تن در آورد و روی شانه های من انداخت … همراه همدیگر از آن اتاق خارج شدیم .
#سال_بد ❄️
#پارت_295
جشن و پایکوبی میهمانان هنوز هم به قوت اول باقی بود . ولی من دیگر دل و دماغی نداشتم برای اینکه سرم را بالا بگیرم و نگاهی به اطراف بیاندازم .
تمام جذابیت و زیبایی آن شب در سرم تبدیل به تلی از خاکستر شده بود .
شهاب دستش را حایل کمرم کرده و کمکم می کرد میان آن جمعیت قدم بردارم .
روشنک و دوست پسرش ما را دیدند و به طرفمان آمدند . حوصله ی آنها را نداشتم … حوصله ی هیچ کسی را نداشتم .
روشنک گفت :
– آیدا جون … قربونت برم ! تو کجا یهو غیبت زد ؟ … دلم هزار راه رفت !
و من را در آغوش کشید .
از روی شانه اش عماد شاهید را دیدم … و قلبم از درد تیر کشید !
در فاصله ی چند متری از ما ایستاده بود و با برادرش ، امین ، حرف می زد . چقدر سرحال و خوشحال به نظر می رسید ! نمی دانستم امین برای او چه تعریف می کرد که آن طور می خندید !
در دستش سیگاری دود می شد … کت به تن نداشت … و من با بدبختی سعی می کردم به این فکر نکنم که احتمالاً روی آستینِ کتش بالا آورده ام !
روی لباس عماد تگری زده… 😶🌫😶🌫
#سال_بد ❄️
#پارت_296
نفس لرزانم را از سینه ام خارج کردم و نگاهم را از او گرفتم .
– شهاب جان … بریم ! نمی تونم روی پاهام بایستم !
با روشنک و صابر خداحافظی کردیم و به سمت در راه افتادیم .
خدا خدا می کردم شهاب بی خیال خداحافظی از عماد شود تا من مجبور نباشم باز هم با او همکلام شوم ! ولی اینطور نشد !
همانطور که دست شهاب هنوز هم روی کمر من بود ، با هم به طرف او رفتیم . شهاب گفت :
– خیلی عذر می خوام ازتون ، جناب شاهید ! … مجبوریم جشنتون رو زودتر از دیگران ترک کنیم !
سرم پایین افتاده و چانه ام کاملاً به تخت سینه ام چسبیده بود . ولی متوجه شدم که عماد به سمت ما چرخید :
– چرا ؟ … مشکلی پیش اومده ؟!
خودش را به نفهمیدن می زد ! در پنهانکاری که از شهاب داشتم ، با من همدست شده بود … و این رنجم را صد برابر می کرد !
شهاب گفت :
– نامزدم حالش خوب نیست ! باید بریم !
عماد گفت :
– اِه … بد شد که !
#سال_بد ❄️
#پارت_297
از خشم و ناراحتی به نفس نفس افتاده بودم ، ولی نمی توانستم عکس العملی نشان بدهم !
شاید زود بود برای گفتن این ادعا ، ولی من با همین دیدار کوتاهم عماد شاهید را شناخته بودم … می دانستم چطور با ساده ترین کلمات می توانست به دیگران نیش بزند ! … و حالا داشت به من نیش می زد !
مثل گنجشک باران خورده می لرزیدم … که شهاب خداحافظی را کوتاه کرد : .
– بازم تولدتون رو تبریک میگم ! شبتون بخیر !
و خدا را شکر از مقابلش عبور گردیم و رفتیم ! … و من از ته قلبم دعا می کردم دیگر هرگز گیر او نیفتم .
ماشینمان را تا دم ورودی تالار آورده بودند . شهاب کمکم کرد سوار شوم ، سپس خودش پشت فرمان نشست و به راه افتاد .
ساعت الکترونیکی ماشین نشان میداد که شب از نیمه گذشته است .
دست هایم را جلوی سینه ام درهم گره زده بودم و مچاله شده میان کت شهاب به خیابانها نگاه می کردم .
شهر توریستی و کوچک ما حتی در آن ساعت از شب از جنبش و تک و تا نیفتاده بود و آدمهای نسبتاً زیادی میان خیابان های شهر در رفت و آمد بودند . تابلوهای بزرگ و چراغانی نصب شده سر در هتلها و مراکز خرید … بیلبوردهای متحرک … آدم هایی که دست خالی یا با کیسه های خرید قدم می زدند … .
از قسمت های شلوغ شهر گذشتیم و به محله ی خودمان رسیدیم .شهاب ماشین را مقابل پل خانه متوقف کرد و دستی را کشید .
– بیداری ؟
#سال_بد ❄️
#پارت_298
هوومی گفتم و رویم را به طرف او چرخاندم .
– ماشینو نمی بری توی حیاط ؟
– بابات امشب تهرانه ! آره ؟
– آره !
– خوبه ! … پس بهتره مامانم هم صدای برگشتنمون رو نشنوه و توی این وضعیت باهات رو در رو نشه !
چیزی درون قلبم فرو ریخت ! حق با او بود ! وضعیتم آشفته تر از آن بود که بخواهم با سوده یا عمو رضا رو در رو شوم . مست بودنم یک رسوایی خیلی خیلی بزرگ بود که اگر به گوش دیگران می رسید ، کار دستم می داد ! از آن گذشته … سوده چقدر شاد می شد از دیدنم !
با حسادت فکر کردم سوده اگر می فهمید امشب چقدر به من سخت گذشت ،حتماً از خوشحالی می مرد !
باز سری جنباندم :
– هووم … باشه ! یواشکی بریم داخل !
با تنبلی تکیه ام را از پشتی صندلی گرفتم و دستگیره ی در را کشیدم .
تا به خودم بجنبم شهاب پیاده شده و ماشین را دور زده بود و خودش را به من رسانده بود .
– هیش … آروم آیدا !
#سال_بد ❄️
#پارت_299
بازویم را گرفت و کمکم کرد پیاده شوم . آن وقت هر دو به طرف در رفتیم . شهاب در حیاط را با کلیدش باز کرد و هر دو وارد شدیم .
سکوت و ظلماتی که بر ساختمان حاکم شده بود ، نشان می داد تمام اهالی خانه در خواب بودند ! این که فعلاً با کسی رو در رو نشوم به من حس خیلی خوبی می داد !
بدون اینکه چراغ های حیاط را روشن کنیم ، پاور چین پاور چین جلو رفتیم و از در شیشه ای اتاق من ،وارد خانه شدیم .
آن وقت من نفس عمیق و راحتی کشیدم . کت شهاب را از روی شانه هایم پایین سراندم و روی دسته ی صندلی گردان انداختم . آن وقت با خیال آسوده دراز کشیدم روی تختخوابم … بدنم را رها کردم !
نرمی و خنکیِ رو تختی ام مثل مسکّنی قوی بود که در دم به من آرامش داد !
چشم هایم بسته بود ، شهاب را نمی دیدم . ولی صدای قدم هایش را می توانستم بشنوم که یک بار رفت به سالن و برگشت … انگار می خواست مطمئن شود در خانه تنهاییم . بعد باز به اتاق آمد و پرده ی مقابل در شیشه ای را کیپ کرد .
– پاشو آیدا … اینطوری نخواب ! … پاشو کمکت کنم لباس عوض کنی !
#سال_بد ❄️
#پارت_300
صدایش را شنیدم که در کمد را باز کرد … لابد بلوز و شلوار راحتی برایم بیرون آورده بود … .
چند ثانیه ی بعد گرمای دستش روی صورتم نشست .
– آیدا جان !
پلک هایم را از هم باز کردم و با بی حالی نالیدم :
– جون توی تنم نیست !
شهاب نچی گفت . امیدوار بودم دست از سرم بردارد تا به آسودگی بخوابم . ولی او دست انداخت زیر بغل هایم و من را مثل بچه های کوچک از جا بلند کرد .
– پاشو آیدا … یذره همکاری کن ! پاشو عزیزم !
ناله ای کردم و به اجبار او دوباره روی زانوهایم ایستادم .
شهاب پشت سرم ایستاد و زیپ لباسم را آهسته و با احتیاط پایین داد .
– بگذریم که امشب خیلی روی مخم بودی … ولی واقعاً خوشگل شده بودی !
گرمای نفس هایش روی گونه و گوشم … آهسته و پر لذت خندیدم . شهاب بوسه ای خیس و تب دار به نرمه ی گوشم زد .
آن وقت یقه ی پیراهنِ آزاد شده را از روی شانه هایم پایین سُراند … .
بوسه ی خیس و پر احساسش که روی شانه ی عریانم تکرار شد … در من احساسی را به تپش انداخت … .
پیراهن کاملاً از تنم پایین افتاد و مقابل پاهایم رها شد … . و بعد من باقی ماندم مقابل چشم های شهاب … .
با بدنی کاملاً عریان و فقط یک شورتِ گیپور سفید در تنم … .
#سال_بد ❄️
#پارت_301
شهاب با چشم هایی براق در سکوت نگاهم می کرد و فقط صدای نفس های کشدار و تب آلودش بود … و من می لرزیدم …
از سرما … از شرم … از حس لذت و گناهی که همزمان در تنم بیداد می کرد … .
ما سالهای سال عاشق هم بودیم و چندین ماه می شد که صیغه ی محرمیتی بینمان خوانده شده بود . همیشه معاشقه های دیوانه وار و عالی داشتیم … ولی تا قبل از آن شب هرگز … هرگز مقابل او لخت نشده بودم !
نفسم بند آمده بود . از روی حس غریزه می خواستم دست هایم را روی سینه های برهنه ام بگذارم و پنهانشان کنم … ولی از طرفی نگاه خیره ی شهاب آنچنان لذت بخش بود که من را فلج کرده بود … .
شهاب زمزمه کرد :
– بیا اینجا …
من را به سمت خود کشید … بدن عریان و لرزانم را میان بازوهایش گرفت و بعد بوسه اش روی لب هایم .
آهی از سر لذت و رضایت کشیدم و این بیشتر شهاب را ترغیب به ادامه کرد … .
من را بوسید … باز هم بوسید … گوشه ی لب های بسته ام و گونه هایم … و بعد استخوان ترقوه ام … .
با هر بوسه ای پایین تر می رفت و من میان دستانش بی حرکت بودم . تپش های دیوانه وار لذت را در تنم احساس می کردم … . دوست داشتم شهاب ادامه بدهد … و ادامه بدهد … .
پایان آن شبِ دیوانه وار … یک معاشقه ی دیوانه وار دیگر می طلبید !
میرن تا آخرش یا نه ؟؟؟ 🫠🫠
#سال_بد ❄️
#پارت_302
شهاب من را روی تخت انداخت و باز هم با بوسه های خیس و پر تب و تابش …
و بعد ناگهان از حرکت ایستاد … .
پلک هایم را از هم باز کردم و انگشتانِ سست از لذت خماری ام به پارچه ی پیراهنش چنگ زد . نمی فهمیدم چرا دست از بوسه هایش کشیده … ولی با برخورد نوک انگشتان داغش با وسط سینه هایم … درست روی تتوی نامش …
– شهاب …
صدایم سست و لرزان بود …
نگاه شهاب خیره به آن تتو … یکدفعه ترس برم داشت ، چون نمی دانستم از این کار خوشش آمده یا نه !
– این یک سوپرایز بود ! قرار نبود تا قبل از شب عروسیمون ببینیش !
صدای زمزمه مانند شهاب را در تاریکی شنیدم :
– عاشقتم … ماه جان !
برای اولین بار از سر شب … من را باز هم ماه جانش خطاب کرده بود ! … دست هایش با هیجان به پهلوهای برهنه ام چنگ زد :
– عاشقتم ! عاشقتم ! دیوونتم ! مریضتم !
بوسه هایش از سر گرفته شد … . اینبار برانگیخته تر از قبل … پر اشتیاق تر از قبل بود … .
مست بودم ، ولی هنوز صداهای هشدار در مغزم بیدار بود . می دانستم باید مانعش شوم … می دانستم … ولی نمی توانستم !
در برابر موج لذتی که در تنم می کوبید … کاملاً ناتوان بودم !
#سال_بد ❄️
#پارت_303
آنچنان می بوسید که حس می کردم تسلطی بر بوسه هایش نداشت . حالا او هم به اندازه ی من مست و ناهوشیار شده بود !
قسمتی از قلبم و ذهنم فریاد می زد که بس کنم و او را هم وادار کنم دست بکشد … ولی جریان داغِ لذت زیر پوستم آنقدر قوی بود … آنقدر قوی بود که از کنترل خارج شده بود !
و وقتی دست شهاب روی کشِ لباس زیرم نشست … .
ناتوان چنگ زدم به شانه ی او :
– شهاب ! … شهاب جان ! شهاب جان !
صدایم آنقدر ضعیف بود که نتوانست او را قبول به عقب نشینی کند … .
ادامه داد و من هم … بلاخره وا دادم … .
در آن نیمه شب سکر آور … منگ و مست و تب آلود در هم پیچیدیم … و به همدیگر لذت و درد و عشق دادیم … .
***
با صدای جیغ گربه ای پشت پنجره ها … ناگهان از خواب پریدم .
ترسیده و بی نفس ، چشم های سوزانم را دوختم به نورِ نقره ای رنگِ صبح زود که از پشت پرده را روشن کرده بود .
انگار داشت صبح می شد !
حیران و بد حال … انگار از خواب عمیقی برخاسته بودم !
نفس عمیقی کشیدم … و نفس عمیق دیگری . سر جا غلتی زدم که با دردی که در شکمم پیچید … .
#سال_بد ❄️
#پارت_304
قلبم انگار از هم درید !
نگاهی به وضعیت خودم انداختم … کاملاً عریان ، با موهای آشفته … وسط تختخوابِ بهم ریخته … .
از فکر اتفاق بزرگی که برایم رخ داده بود ، خون در رگ هایم منجمد شد !
زیر شکمم درد می کرد . ولی نه آنقدر شدید که من را باز روی آن تختخواب نگه دارد .
به سختی سر جا نشستم و ملافه را از روی پاهای لختم کنار کشیدم . خون ریخته روی تشک تخت …
نفس هایم عمیق و کشدار شد … انگار فاجعه ای به چشم دیده بودم !
من و شهاب چه غلطی کرده بودیم ؟!
چنگ زدم میان موهایم و نگاه درمانده و وحشت زده ام را در اتاق چرخاندم . شهاب پای تختخواب ، روی زمین دراز کشیده و به خواب فرو رفته بود ! دوست داشتم با لگد محکمی او را بیدار کنم ! … ولی با بدبختی بدنم را به لبه ی تخت کشاندم و روی پاهایم ایستادم .
صدای جیر جیر تختخواب در سکوت فضا پیچید و باعث شد شهاب تکانی بخورد .
داشتم می مردم ! بدنم یخ بود !
از روی زمین پیراهنِ شهاب را برداشتم و روی شانه هایم انداختم . گیج و مات شده … نمی دانستم باید چه بکنم و این خطای بزرگ را چطور بپوشانم !
من بکارت نداشتم ! من و شهاب دیشب با همدیگر همبستر شدیم و برای اولین بار …. و او همان کاری را کرد که همیشه مانعش می شدم !
ولی دیشب نه تنها مانعش نشدم … که با ناله های لذت بارم او را تشویق کردم !
#سال_بد ❄️
#پارت_305
کاسه ی چشم هایم درد می کرد … انگار سر تا پایم درد می کرد !
تلو تلو خوران در حمام را باز کردم و وارد رختکنِ کوچک شدم . آینه ی بزرگی که به دیوار نصب بود و تقریباً تمام بدنم را به نمایش می گذاشت … .
مقابل آینه ایستادم و به بدنم نگاه کردم … و به ردّ خونِ خشک شده میان ران هایم … .
در قلبم انگار دیواری آوار شده بود ! وحشت زده بودم . زانوهای عریانم می لرزید و نفسم تکه و پاره از گلویم خارج می شد .
رابطه ام با شهاب قوی تر و ریشه دار تر از آن چیزی بود که بخواهم نگران او باشم . ولی از بی آبرویی می ترسیدم ! از حرف و حدیث ها می ترسیدم !
در خانواده ی سنتیِ ما که عمه آشا معتقد بود در دورانِ نامزدی نباید حتی بوسه ای رد و بدل شود … من با شناسنامه ی سفید دیگر باکره نبودم !
اگر سوده می فهمید … غوغایی به راه می انداخت ! اگر بابا اکبر می فهمید … دیگر هیچوقت قلبش با من صاف نمی شد !
بغض بیخِ گلویم پر پر می زد … ولی رها نمی شد . وحشتم بسیار بیشتر از آن چیزی بود که با گریه تسکین پیدا کند !
از آینه چشمم افتاد به شهاب … که وارد حمام شده و پشت سرم ایستاده بود !
اصلاً متوجه ورودش نشده بودم . دلم هری ریخت پایین … چشم هایش دو کاسه خون بود !
– شهاب !
خواهش میکنم زودتر پارت بعدی رو بذارید
خیلی ممنون که پارت گذاشتید
لطفا زود زود بگذارید
لطفا پارت بعدی رو نزارین واسه چن هفته دیگه