***
عاشق تحت نظر گرفتن دیگران بود ! اینکه به آدم ها نگاه کند ، وقتی خودشان خبر ندارند … به حرف هایشان گوش کند … .
مادرش زنی مقدس و مبادی آداب بود … همیشه می گفت فالگوش ایستادن کار زشت و دور از اخلاقی است ! ولی او همیشه همه ی اطلاعات مهم زندگی اش را از همین طریق به دست می آورد !
آدم ها خودِ واقعیشان را به نمایش می گذاشتند ، وقتی فکر می کردند تماشاچی ندارند … .
چیز عجیبی بود که حالا هم داشت تماشا می کرد ! می توانست پایین برود و همه ی آدم ها را از نزدیک ببیند … ولی آن وقت دیگر تماشایی نبودند !
آن وقت مردم نقاب ها را بالا می گرفتند و روی صورت می گذاشتند !
نزدیک نرده های پر نقش و نگار ، کف زمین نشسته بود … با همان کت و شلوار رسمی … سیگار می کشید و به آدم های پایین نگاه می کرد … .
رقص و رقص و رقص … آنهمه صدای خنده … لباس های رنگارنگ ! سرخ ، سبز و مشکی … و آبی !
– انتظار دور از عقلی بود اینکه فکر می کردم از داستانِ امشب بی خبر می مونی و واقعاً سوپرایز میشی !
صدای رشید را پشت سر شنید . پوزخندی زد … نگاهش هنوز آن پایین بود .
بعد رشید آمد و درست پشت سرش ایستاد .
– حالا چرا اینجا نشستی ؟ همه پایین منتظرت هستن !
#سال_بد ❄️
#پارت_244
کام عمیقی از سیگارش گرفت و دود را با لذت میان ریه هایش فرو بلعید … گفت :
– از اینجا تماشایی تر شدن ! بیا ببین !
باز نگاه کرد … به دختر آبی پوشی نگاه کرد که به یقه ی شهاب چسبیده بود و می خندید ! بی ملاحظه … بی مهابا می خندید !
رشید نچ کلافه ای گفت :
– ببینمت مرتیکه … خیر سرمون خواستیم غافلگیرت کنیم ! این کت و شلوار چیه پوشیدی ؟! … حداقل حفظ ظاهر می کردی دلمون خوش بشه !
– میخواستی با بیژامه بیام ؟!
رشید نفس عمیقی کشید . یک جورایی خنده اش گرفته بود از موقعیتی که داشتند . از اول هم انتظار نداشت جشن بزرگی درست زیر گوش عماد تدارک ببینند و او با خبر نشود . ولی این خونسردی فوق العاده ی عماد … و اینکه در تمام روزهای گذشته کوچک ترین اشاره ای به این موضوع نکرده بود … برایش جالب بود … .
بعد گفت :
– داری به چی نگاه می کنی ؟
و کنار عماد روی دو زانو نشست و به پایین نرده ها نگاه کرد . چیزی نمی دید به غیر از جمعیتِ حاضر در سالن … همه ی آن زنان و مردانی که هر کدام به کاری مشغول بودند و … فقط همین !
#سال_بد ❄️
#پارت_245
– شاید اگه بهم بگی به چی اینقدر با دقت نگاه می کنی … منم مثل تو از این صحنه ی ک..سشر لذت بردم !
شوخی کرده بود ! … عماد اما پوزخندِ تلخ و زهر داری زد . رشید فهمید حالش خوش نیست … نگاه دوخت به نیمرخش .
– چته عماد ؟ حالت خوش نیس !
عماد هنوز به پایین خیره بود :
– دستامو ببین رشید !
یک دستش را جلو برد ، انگشتانش را مقابل چشمان رشید باز کرد … انگشتانش انگار لرزش خفیفی داشت .
– دستام دارن می لرزن ! باورت میشه ؟! من ترسیدم !
– از چی ترسیدی ؟!
عماد مکثی طولانی کرد … .
– من آدم بی وجدانی هستم ! ولی گاهی اوقات حتی من برای رد شدن از بعضی خط قرمزا می ترسم !
رشید نفس عمیقی کشید … از حرفهای بی سر و ته عماد سر در نمی آورد … ولی نگران شده بود ! می ترسید عماد خبطی مرتکب شود … .
هیچوقت در عاقل بودن عماد شکی نداشت … ولی باز هم همیشه او بود که دست به دیوانگی هایی می زد …
– ببینمت عماد !
دست روی شانه اش گذاشت … عماد سر برگرداند به جانب او .
رشید خیره در چشم هایش … گفت :
– نکن !
#سال_بد ❄️
#پارت_246
– چیکار ؟
– همون کاری که توی سرته و خودتم میدونی اشتباهه !
عماد نیشخندی زد .
– مگه می دونی چی توی سر منه ؟
– میشناسمت ! این نگاهتو میشناسم عماد ! این نگاهت اصلا نگاه خوشی نیست !
نگاه عمیق و تاریک عماد … بعد سر به زیر انداخت و ته سیگارش را روی سرامیک های براقِ کاراملی رنگ خاموش کرد .
– بریم رشید … دیگه دیر شده !
و زودتر از رشید از جا بلند شد و مشغول مرتب کرد لباس هایش شد .
رشید گفت :
– تو برو … من از پله های پشتی میام توی سالن !
عماد تنها سری تکان داد … و باز به پایین نگاه کرد .
موسیقی تمام شده بود … حالا می توانست آیدا را ببیند که هنوز بین دستان شهاب بود … و صورت هایشان نزدیک بهم … خیلی نزدیک … .
انگار آیدا روی نوک پنجه های پاهایش بلند شده بود تا کمی به قد شهاب نزدیک شود … و آن طور که به همدیگر زل زده بودند … .
عماد پایین رفت … بدون اینکه نگاهش را از آیدا و شهاب بگیرد … .
صدای تشویق و هیاهوی حضار بلند شد … برایش مهم نبود ! هیچ انسان دیگری برایش ذره ای مهم نبود … .
و بعد آیدا از شهاب رو چرخاند و به سمت او نگاه کرد … و چشم هایش گیر کرد در چشم های عماد … .
***
#سال_بد ❄️
#پارت_247
***
شهاب یک قدم دیگر جلو رفت … و من بی اختیار انگشتانم را درهم پیچ و تاب دادم .
– کجا میری ؟!
آقای شاهید وارد مجلس شده بود … و نظم همه چیز بهم ریخته بود . باز هم موسیقی پخش می شد ، ولی دیگر کسی نمی رقصید .
حواس حضار به جانب او بود که مشغول خوش و بش با خانواده اش بود . یک دست دورِ شانه های آلای ظریف و زیبا داشت … و دست دیگرش میان انگشتان مادرش جا مانده بود … .
شهاب چرخید و از روی شانه نگاهم کرد :
– چی شد آیدا ؟
لبخند متشنجی زدم :
– شلوغ شد یهو ! نفسم گرفت !
و به عادتِ مزخرفِ همیشگی ، با ناخن افتادم به جان لاک هایم .
دروغ می گفتم ! من مشکلی با شلوغی نداشتم ! مشکل من شخصِ عماد شاهید بود !
از لحظه ی ورودش … تا چشمم به او خورد ، حس اضطراب مثل گردبادی سهمگین در تنم پیچید …. مخصوصاً با آن نگاهی که به من کرد … .
نگاهِ طولانی و عجیبش که رنگی خالص از آشنایی داشت … .
انگار من را می شناخت … انگار آن دیدارمان در کافه شاهید و ماجرای زخمی شدن زانویم را به یاد می آورد … .
#سال_بد ❄️
#پارت_248
شهاب گفت :
– خب بیا یه چیزی بخور ! رنگت انگار پریده !
لبخند لرزانم را به زور روی صورتم نگه داشته بودم :
– نه ! نه !
بزاق دهانم را قورت دادم و بعد به تندی اضافه کردم :
– بازم برقصیم ؟ … من این آهنگو خیلی دوست دارم !
نمی خواستم جلو بروم … نمی خواستم من را ببیند ! همه اش حرف های هستی توی سرم چرخ می خورد … در مورد من و نگاههای آقای شاهید و فافا و قرمه سبزی !
شهاب گفت :
– یکم دور و برش خلوت تر شد ، بریم تبریک بگیم !
از سر حرص دندان قروچه ای کردم :
– خب !
امیدوار بودم حداقل حالا حالاها دور و بر اقای شاهید شلوغ بماند !
با نشستن دستی سبک روی شانه ام به سرعت به عقب چرخیدم … و با دیدن دوستم ،روشنک …
– هییع … روشن !
حقیقتاً غافلگیر شده بودم ! انتظار دیدن روشنک را نداشتم !
روشنک خندید و من را یک لحظه ی کوتاه در آغوش گرفت .
#سال_بد ❄️
#پارت_249
– چقدر خوشگل شدی آیدا ! از دور دیدمت ، همچین دلم پر زد برات !
باز خندید … با صدای بلند حرف می زد تا میان شلوغی کلماتش به گوشم بنشیند .
– تو اینجا چیکار می کنی ؟!
– یادت رفته مگه ؟ دوست پسرم پیانیستِ آقای شاهیده ! ما رو دعوت کردن ! … تو خودت اینجا چیکار میکنی ؟
اصلاً به گوشه ی ذهنم خطور نکرده بود که می توانم روشنک را در این جشن پیدا کنم . غافلگیر بودم ، ولی خوشحال !
– چیزه … ! … شهاب از آشناهای آقای شاهیده … براش کار می کنه !
– اع … نگفته بودی قبلاً !
حرص زده پاسخ دادم :
– چرا باید می گفتم ؟! … حرفش پیش نیومد !
روشنک من را کنار زد و با شهاب مشغول سلام و احوالپرسی گرمی شد . باز چشم چرخاندم میان جمعیت تا صابر را ببینم … و باز نگاهم گیر کرد به آقای شاهید !
خوشحال بود و مشغول بگو بخند با حلقه ی دوستانش … ! … کت و شلوار به تن داشت و خوش قیافه و جذاب به نظر می رسید !
همه چیز داشت خوب و نرمال پیش می رفت . ولی من نمی فهمیدم چرا از این مردِ جذاب و خوش مشرب ، وایبِ خوبی نمی گرفتم !
#سال_بد ❄️
#پارت_250
روشنک به سمت من برگشت :
– این صابر هم معلوم نیست کجا غیبش زده ! باید امشب با شهاب آشناشون کنیم … فرصت خوبیه !
و بعد یک دفعه به من نگاه کرد و نمی دانم در صورتم چه دید … که کم کم لبخندش محو شد .
– آیدا ! چته ؟!
انگشتانم همچنان درهم گره خورده … ناخن هایم درگیر تراشیدن لاک هایم بود … و نگاه به مقابل … به سمتی که آقای شاهید ایستاده بود .
به زور گفتم :
– هیچی !
باور نکرد !
نمی دانستم باید چطور به او بگویم … حس بدی که در دلم بود !
سر انجام با تردید پرسیدم :
– به نظرت … منو یادشه ؟!
روشنک حتی متحیر تر شد .
– کی ؟ شاهید ؟!
اوهومی گفتم ! روشنک با گیجی شانه ای بالا انداخت .
– چرا باید تو رو یادش باشه ؟ اصلاً چه اهمیتی داره ؟!
– نمی دونم ، فقط … دوست ندارم در مورد اون روز به شهاب چیزی بگه ! شهاب بفهمه کسی مزاحمم شده ، بهم می ریزه !
روشنک گفت :
– فکر نکنم یادش مونده باشه … مونده باشه هم چیزی نمی گه ! مردا معمولاً از این خاله زنک بازیا ندارن !
نفس عمیقی کشیدم و با تردید سری تکان دادم … .
شاهید باز اتفاقی با من چشم در چشم شد … باز همان برق آشنا …
دیواری در قلبم فرو ریخت ! به سرعت نگاهم را از او دزدیدم .
#سال_بد ❄️
#پارت_251
روشنک باز سوالی پرسید :
– کادو چی آوردین ؟!
با ذهنی غیر متمرکز … در حالی که تلاش می کردم ظاهر شاد و بی خیالم را حفظ کنم ، گفتم :
– کتاب شعر !
روشنک متحیرانه پلکی زد :
– کتاب آوردی براش ؟! … به نظرت کتاب خونه ؟!
– اون روزی که عمه جانم به مناسبت تولدم ، یک دست کاسه ی آبگوشت خوری آورد ... مگه من دیزی سرا داشتم ؟!
روشنک غش غش خندید … من هم ! بعد چرخیدم به طرف یکی از خدمه که سینی در دست می چرخاند … و یک گیلاس نوشیدنی برداشتم .
نمی دانستم اسم آن نوشیدنی چیست … تجربه ای نداشتم ! رنگش سفید شفاف بود و یک زیتون ته گیلاس غلت می خورد .
روشنک نفس کلافه ای کشید :
– ای بابا … این صابر هم معلوم نیست کجا مونده ! آیدا جون من برم پیداش کنم … باز میام پیشت !
لبخندی زدم و سری جنباندم . روشنک از من دور شد … و یک ثانیه ی بعد دستی حلقه شد دور بازویم … .
آنقدر سریع و غیر منتظره که هول کردم … .
– هیع !
#سال_بد ❄️
#پارت_252
بعد صدایی را نزدیک گوشم شنیدم که بیشتر از هر آهنگی در دنیا دوست داشتم … صدای شهاب را !
– دوستت کجا رفت ؟
چرخیدم به طرفش و نگاهش کردم … و لبخند زدم .
– انگار دوست پسرش رو گم کرده … رفت دنبالش !
– بله دیگه ! همه عین من نیستن که عین چی دنبال خانومشون راه بیفتن ، یه لحظه هم تنهاش نذارن !
لحن سرشار از تکبر و خود پسندی اش … لبخندم را عمیق تر کرد …. بعد نگاه شهاب نشست روی گیلاس بین انگشتانم .
– به سلامتی عزیزم … تشنه ات شده ؟ اون آب نیست ها !
– می دونم !
– بذارش کنار !
– می خوام امتحانش کنم !
– من اصلاً دوست ندارم که … اصلاً دوست ندارم …
کلافه به نظر می رسید ! … گیلاس را بین انگشتانم چرخاندم .
– به یک شرط می ذارمش کنار شهاب ! … به یک سوال من جواب بده ! … خودت تا حالا از اینا خوردی ؟!
شهاب تند تند پلک زد … معلوم بود عصبی است !
– من فرق دارم ! من پسرم …
زل زل توی چشم هایش نگاه کردم تا از رو برود … نفس عمیقی کشید :
– من اشتباه کردم ! دلیل نمیشه تو هم …
حتی اجازه ندادم حرفش تمام شود … گیلاس را بالا بردم و به لب هایم چسباندم . تا قبل از اینکه شهاب بتواند به خودش بجنبد ، جرعه ای از آن نوشیدنی سوزان در گلویم روانه شد … .
توروخدا لطفا پارت بعدی رو زودتر بذارید خیلی خیلی ممنون
ممنون فاطمه جان بخاطر این پارت
آیدا بلاخره یه دردسری درست میکنه تو مهمونی