رمان شاه خشت پارت 34

3
(2)

 

 

 

به اتاقش رفتیم، پر از عروسک و وسیله‌بازی، تخت‌خوابی شبیه کالسکه.

 

دنبال سشوار گشتم، از اتاق خودمان.

 

فرهاد خونسرد دوش می‌گرفت و شاید متوجه من هم نشد.

 

در اتاق سدا، موهایش را خشک کرده و از دو سمت بافتم.

 

شکل فرشته‌ها شد با یک پیراهن صورتی.

 

واقعاً نمی‌فهمیدم مادرشان چرا این بچه‌ها را با فرهاد تنها گذاشته.

 

نه این‌که فرهاد پدر بدی به‌نظر برسد ولی توجه لازم را برای رسیدگی به بچه‌ها نداشت.

 

آدمی که در اتاق را هم کس دیگری برایش باز می‌کرد.

 

چطور قرار بود با دستورات خرد و ریز یک دختربچهٔ شش‌ساله کنار بیاید؟

 

من و سدا دست در دست هم پایین آمدیم و داشت از من قول می‌گرفت که برای شام، بازهم سیرترشی و نان بخورد.

 

غرور خاصی داشت در حرکاتش شازده‌خانوم ولی، عمقش را که نگاه می‌کردی، یک دختربچهٔ تنها بود.

 

آن‌طورکه دست مرا سفت چسبید، دلم سوخت برای تمام بچه‌های یتیم یا بدسرپرست.

 

وارد ناهارخوری شدیم و سرپرست بدِ شازده‌خانوم، آغوش باز کرد برای پرنسس، دستم را رها کرد و رفت.

 

_ بابا، من سیرترشی می‌خوام با نون.

 

صنوبر خانوم با لهجه غلیظ شمالی قربان‌صدقه‌اش می‌رفت و از شباهت بی‌نظیر سدا با خانوم‌جان می‌گفت.

 

با نگاه تیز فرهاد ساکت شد.

 

_ یه ظرف سیرترشی هم بیار، بچه‌ها دوست دارن.

 

_ چشم آقا.

 

چشمم به غذاهای روی میز رفت.

 

 

 

 

 

 

 

کمی از برنج کشیدم و با سالاد مشغول خوردن شدم.

 

فرهاد کمی از فسنجان را تست کرد و گوشه بینی‌اش چین خورد.

 

از مرغ و آلو کشید، بعد هم اسمم را صدا زد و با نگاهش به خورشت اشاره کرد.

 

اولاً زورش می‌آمد حرف بزند، ثانیاً، به غذاخوردن من‌ هم کار داشت!

 

لجبازی نکردم، برای خودم هم بد نبود کمی تقویت شوم.

 

سهند تنها کسی بود که فسنجان ظاهراً ترش را دوست داشت.

 

سدا به مرغ راضی شد و البته سیرترشی با نان!

 

صنوبر که برای جمع‌کردن میز آمد، منتظر تعریف و تمجید فرهاد بود، شازده هم نامردی نکرد.

 

_ صنوبر، بعد‌از این همه سال نمی‌دونی من فسنجون ترش نمی‌خورم؟

 

_ ببخشید، آقاجان، نیست که تا بود خانوم این‌جور می‌پسندیدن، دستم به عادت ترشش کرد.

 

_ خانوم دیگه نیستن، علاقه و سلیقه‌شون هم تموم شده، تکرار نشه ازت.

 

_ چشم آقا.

 

دلم برای زن بیچاره سوخت، شازدهٔ بی‌شعور.

 

_ خیلی خوشمزه بود، صنوبر خانوم، دستتون درد نکنه.

 

ایشی گفت و راهش را کشید به آشپزخانه.

 

به حماقت خودم لعنت فرستادم.

 

به‌خصوص که شازده زیرلب فرمودند که از ضایع شدن آدم‌های فضول لذت می‌برند.

 

بچه‌ها یک ساعتی تلویزیون دیدند و رأس نه، به اتاق‌هایشان هدایت شدند.

 

 

 

 

 

حتی مرا هم به اتاق فرستاد و خودش با ابراهیم گوشه سالن صحبت می‌کرد.

 

داروهایم را خوردم و لباس خواب پوشیدم.

 

تا حوالی ده پیدایش نشد.

 

جلوی بالکن ایستاده و به تصویر گنگ و تاریک دریا خیره بودم.

 

_ پریناز، بیا تو و در بالکن رو ببند.

 

روی تخت دراز کشید و موبایلش را کنار تخت گذاشت. باید به تخت می‌رفتم؟

 

_ می‌خوام امشب برام یه کاری بکنی. البته در ازاش یکی از سفته‌ها رو بهت برمی‌گردونم.

 

_ چه کاری؟

 

داشتم در ذهنم به انواع و اقسام پوزیشن‌های یک رابطه فکر می‌کردم و این‌که کدام می‌تواند ارزشی برابر یک سفته را داشته باشد.

 

_ من امشب برای کاری بیرون می‌رم، ولی نمی‌خوام کسی متوجه بشه. باید حواست باشه که نقشت رو خوب بازی کنی.

 

_ نقشم؟ برای کی؟

 

_ سرایدارای این خونه، جاسوسای زن سابقم هستن. نمی‌خوام شک کنن که من شب رو جایی رفتم. احتمالاً میان پشت در اتاق، سر و صدا کن، چه می‌دونم بخند، ناله کن… وسط رابطه چه اتفاقاتی می‌افته؟ همون صداها رو دربیار.

 

از تعجب چشم‌هایم گرد شدند.

 

_ ای بابا، مگه من هنرپیشه‌‌م؟

 

_ فکر کردم سفته‌هات رو می‌خوایی!

 

_ خواستن که می‌خوام، فقط…

 

از جایش بلند شد و از کنار پرده به بیرون خیره ماند.

 

_ پس کاری که گفتم رو انجام بده.

 

 

 

 

 

 

_ ببخشید، شما کی میرین؟

 

_ حدود یک ‌ساعت دیگه.

 

گفت و دراز کشید. کمی صبر کردم، تکان نمی‌خورد. دستم را چندبار نزدیک صورتش تکان دادم، واقعاً خوابید!

 

صورتم را جلو بردم که… یک‌ مرتبه چشم باز کرد و من هول‌زده سرم را عقب کشیدم.

 

_ مشکلت چیه؟ نمی‌بینی دارم استراحت می‌کنم؟

 

_ نه… ببخشید! بفرمایید، بخوابین.

 

صورتش را جمع کرد.

 

_ برو عقب، دهنت بوی سیر می‌ده!

 

مردک نفهم. سرم را عقب بردم تا راحت کپه مرگش را بگذارد.

 

سر ساعت هم بلند شد و از راهرو باریک آهنی که گوشه ایوان و خارج از دید بود پایین رفت، درست شبیه گانگسترها!

 

حوالی نیمه‌شب، خواب و بیدار، با صدای پایی بیدار شدم و ناگهان به‌خاطر آوردم؛ مأموریتم!

 

گوشم را به در چسباندم، دونفر پچ‌پچ می‌کردند. در که قفل بود و خیالم راحت.

 

با دستم به تاج تخت ضربه زدم، چندبار. کمی ناله و صدای عشوه.

 

حتی درنهایت خلاقیت صدای فرهاد را هم تقلید کردم. انصافاً باید حداقل دو سفته را پسم می‌داد.

 

یک ساعتی صدای خنده و عشوه و ضربه و هرچه به مغزم خطور می‌کرد را با حداقل امکانات درآوردم.

 

نمی‌دانم من زودتر خوابم برد یا صنوبر زودتر خسته شد.

 

با صدای چند ضربه به در بیدار شدم، لعنت که نمی‌گذاشتند شب را صبح کنم.

 

صدای ضعیفی از بیرون در می‌آمد، مثل گریه…! وهم برم‌داشت که این خانه پر از ارواح است، بعید نبود از این ساختمان عتیقه.

با ترس و لرز در را باز کردم و…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
10 ماه قبل

پارت بعدی رو کی میزاری؟!

Raha
Raha
10 ماه قبل

واییییی رمان خیلی خوبیهه بی صبرانه منتظرم ببینم کی عاشق هم میشن 🥲

سارا
سارا
10 ماه قبل

رمان خوبیه نویسنده ولی خیلی زود به زود پارت میزاری که سر بزنگاه تمومش میکنی وخواننده میمونه تو خماری پارت بعدی ببینه کی میاد لطفا”زود وطولانی پارت بزار مرسی

🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

camellia
camellia
10 ماه قبل

صد رحمت که گزاشتی ولی خودمونیم داری نامنظم میشی ها.😅اذیتمون نکن دیگه.🤗😘

Fateme
Fateme
10 ماه قبل

عالیییی پرفکت چه میدونم هر کلمه ک تعریفی باشه

آسمان
آسمان
10 ماه قبل

رمان قشنگیه ولی خییییلی زود تموم میشه لطفا بیشترکنید

:///
:///
10 ماه قبل

بازمممم پارررررتتتت😭😭😭

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x