با صدای فرهاد به خودم آمدم.
_ پریناز، پیاده نمیشی؟
کِی ایستاد؟ اصلاً نفهمیدم!
انگار بلیط عبور موقت بهشت را پیشکشم میکرد.
_ پیاده بشم؟
_ سهند و سدا میخواستن خرید کنن.
مکث کرد.
_ چیزی اگه میخوایی پیاده شو وگرنه بشین داخل ماشین.
دستم به دستگیره رفت قبلاز اینکه پشیمان شود.
_ نه، میام.
سدا را کنار سهند پیدا کردم.
جلوی مغازه بزرگی، تیوپهای پلاستیکی را بههم نشان میدادند.
چشمم به لواشکهای دایرهای رفت که در هوا باد میخوردند.
یک بسته بزرگ از جلوی مغازه برداشتم، همراه یک شیشه مربای بالنگ.
سهند و سدا هنوز تیوپها را بههم میریختند.
سدا چند مدل بیل و بیلچه برداشت برای کنار ساحل.
سهند برای همه کلاه حصیری گرفت، حتی برای من. قیافه فرهاد در کلاه حصیری دیدنی بود.
نمیدانم مقصدمان کجا بود ولی حدس میزدم راه چندانی نداریم.
کنار سهند ایستادم.
_ ویلای بابات کجاست؟
_ رامسر، لب آب… برسیم بریم ساحل.
_ خیلی مونده؟ یعنی راه زیاد داریم؟
_ نه، دو ساعت شاید. به بابا بگم بریم ناهار رستوران.
رستوران بین راهی هم جالب بود.
بچگی نرفتم، همیشه مامان چیزی درست میکرد برای بین راهمان.
میگفت غذای رستوران راهی خوب نیست، حدس میزنم برایشان گران بود.
سهند سراغ پدرش رفت.
ابراهیم خرید بچهها را پشت ماشین گذاشت و فرهاد، سدا به بغل، سمت ماشین آمد.
شنیدم که با ابراهیم حرف میزد.
_ نزدیک همون همیشگی وایسین.
گفت و سدا را روی صندلی عقب نشاند.
پشت رل که نشست، نگاهش افتاد به لواشک.
_ اینا آلوده نیستن؟
دست سهند جلو آمد که تکهای از لواشک را بکند.
_ نه، چرا؟ استانداردن.
حتی سدا هم لواشک خواست.
اگر بچههایش طوری میشدند، احتمالاً سر مرا میبرید.
خودش هم در جواب تعارفم برای لواشک غیض کرده نگاه کرد.
انگار گفتن: «نه، متشکرم» جانش را میگرفت، مردک خودخواهالسلطنه!
نیم ساعت نکشید که جلوی رستوران بزرگی توقف کرد. همگی پیاده شدیم.
محوطه پارکینگ غلغله بود، داخل رستوران کمی خلوتتر.
سر و صدای قاشق و چنگال، موسیقی پس زمینهای که پخش میشد را گنک و نامفهوم میکرد.
ابراهیم جلوتر از ما بود، بهسمت میزی هدایتمان کرد که منظره خوبی به بیرون داشت.
اگر به من بود، ترجیح میدادم روی تختهای روباز بیرون رستوران بنشینم ولی خب از من نظر نخواست.
فرهاد بدون پرسیدن نظر کسی، سفارش داد که اعتراض کردم.
_ ببخشید، میشه برای من فقط یهکم سوپ بگیرین، کباب نمیخورم.
سهند دخالت کرد.
_ پری، کباب ترشای اینجا بیسته!
حالیه این جوجه لکلک نمیشد که من تمایلی به خوردن گوشت ندارم، بهخصوص گوشت قرمز!
فرهاد بدون توجه به ما، سوپ را به سفارشات قبلش اضافه کرد و برای مرخص کردن گارسون دست تکان داد.
غذا را آوردند، با دیدن کبابها چیزی در دلم جوشید.
واقعاً با گوشت قرمز میانهای نداشتم.
خودم را سرگرم سوپم کرد که طعم مطبوعی داشت.
گوشی موبایل فرهاد زنگ خورد و از سر میز غذا بلند شد.
کمی به سدا که با ظرف غذایش درگیر بود کمک کردم.
لقمههای کوچکتر را راحت با چنگالش برمیداشت.
سهند کبابها را به نیش میکشید و با دهان پر حرف میزد.
حتی از غیبت پدرش استفاده کرد و به گارسون سفارش سیرترشی داد.
هرسه خوردیم. به سدا و سهند یاد دادم که سیرترشی در لقمه نان چه طعم بینظیری دارد.
کبابهای خودم را بین سهند و سدا تقسیم کردم.
پذیرفتند که معده من به کباب حساس است، چه بچههای فهیمی.
حتی سدا هم آنطورکه تصور میکردم لوس و ننر نبود.
فرهاد که سر میز برگشت دست به قاشق و چنگال برد و ظاهراً غذای سرد باب طبعش نبود. یک مرتبه…
_ این سیرترشی بوگندو چیه سرمیز؟ کی آورد؟
مگر دوست نداشت؟ وای! سهند جواب داد:
_ پری دوست داشت، گفت گارسون آورد.
چشمهایم گرد شدند، پسره احمق! من به گورم خندیده باشم.
سدا سریع دخالت کرد.
_ دروغ میگه، بابا، خودش گفت گارسون بیاره. ولی خیلی خوشمزه بود، پری گفت بذاریم لای نون، منم دوست داشتم.
به من چشمغره رفت و با اخم به سهند نگاه کرد.
برخلاف ما، لطافت نگاهش متوجه سدا بود.
_ پرنسس، شما خوردی؟
_ بله.
_ نوش جانت، دخترم، فقط دهنت کمی بو میگیره. البته ایرادی نداره برای شما.
مردک سوسول!
خب اگر یکیدو پر تناول میفرمود، بوی دهان ما را متوجه نمیشد.
غذایش را نیمخورده رها کرد.
_ اگر دسر نمیخوایین، بریم سمت ماشین.
سدا قول بستنی چوبی گرفت و همگی سمت ماشین راه افتادیم.
باقی مسیر یک دست را جلوی دهانم گرفته بودم و سعی میکردم صحبت نکنم یا حداقل از کلماتی که حرف «ه» دارند استفاده نکنم.
به ویلا رسیدم، جایی نزدیک آب که منظرهای از جنگل داشت؛ تلفیق هردو!
ساختمانی دیده نمیشد بهجز یک واحد کوچک با نمای سنگ سفید.
زن و مرد نسبتاً مسنی کنار در ورودی ایستاده و با فرهاد صحبت میکردند.
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
نويسنده جون ميشه يه اندكي پارتا رو طولاني بزاري؟لطفا.🥺اخه هفته اي دو بار ميزاري خو…😩
اره بیشتر بذار به خدا رمانت خعععلللییییی خوبه چرا کم میذاری چرااا چرااا😭😭😭😭💔💔💔💔