رمان شاه خشت پارت 32

4
(3)

 

 

با صدای فرهاد به خودم آمدم.

 

_ پریناز، پیاده نمی‌شی؟

 

کِی ایستاد؟ اصلاً نفهمیدم!

 

انگار بلیط عبور موقت بهشت را پیش‌کشم می‌کرد.

 

_ پیاده بشم؟

 

_ سهند و سدا می‌خواستن خرید کنن.

 

مکث کرد.

 

_ چیزی اگه می‌خوایی پیاده شو وگرنه بشین داخل ماشین.

 

دستم به دستگیره رفت قبل‌از این‌که پشیمان شود.

 

_ نه، میام.

 

سدا را کنار سهند پیدا کردم.

 

جلوی مغازه بزرگی، تیوپ‌های پلاستیکی را به‌هم نشان می‌دادند.

 

چشمم به لواشک‌های دایره‌ای رفت که در هوا باد می‌خوردند.

 

یک بسته بزرگ از جلوی مغازه برداشتم، همراه یک شیشه مربای بالنگ.

 

سهند و سدا هنوز تیوپ‌ها را به‌هم می‌ریختند.

 

سدا چند مدل بیل و بیلچه برداشت برای کنار ساحل.

 

سهند برای همه کلاه حصیری گرفت، حتی برای من. قیافه فرهاد در کلاه حصیری دیدنی بود.

 

نمی‌دانم مقصدمان کجا بود ولی حدس می‌زدم راه چندانی نداریم.

 

کنار سهند ایستادم.

 

_ ویلای بابات کجاست؟

 

_ رامسر، لب آب… برسیم بریم ساحل.

 

_ خیلی مونده؟ یعنی راه زیاد داریم؟

 

_ نه، دو ساعت شاید. به بابا بگم بریم ناهار رستوران.

 

 

 

 

رستوران بین راهی هم جالب بود.

 

بچگی نرفتم، همیشه مامان چیزی درست می‌کرد برای بین راهمان.

 

می‌گفت غذای رستوران راهی خوب نیست، حدس می‌زنم برایشان گران بود.

 

سهند سراغ پدرش رفت.

 

ابراهیم خرید بچه‌ها را پشت ماشین گذاشت و فرهاد، سدا به بغل، سمت ماشین آمد.

 

شنیدم که با ابراهیم حرف می‌زد.

 

_ نزدیک همون همیشگی وایسین.

 

گفت و سدا را روی صندلی عقب نشاند.

 

پشت رل که نشست، نگاهش افتاد به لواشک.

 

_ اینا آلوده نیستن؟

 

دست سهند جلو آمد که تکه‌ای از لواشک را بکند.

 

_ نه، چرا؟ استانداردن.

 

حتی سدا هم لواشک خواست.

 

اگر بچه‌هایش طوری می‌شدند، احتمالاً سر مرا می‌برید.

 

خودش هم در جواب تعارفم برای لواشک غیض کرده نگاه کرد.

 

انگار گفتن: «نه، متشکرم» جانش را می‌گرفت، مردک خودخواه‌السلطنه!

 

نیم‌ ساعت نکشید که جلوی رستوران بزرگی توقف کرد. همگی پیاده شدیم.

 

محوطه پارکینگ غلغله بود، داخل رستوران کمی خلوت‌تر.

 

سر و صدای قاشق و چنگال، موسیقی پس زمینه‌ای که پخش می‌شد را گنک و نامفهوم می‌کرد.

 

ابراهیم جلوتر از ما بود، به‌سمت میزی هدایتمان کرد که منظره خوبی به بیرون داشت.

 

اگر به من بود، ترجیح می‌دادم روی تخت‌های روباز بیرون رستوران بنشینم ولی خب از من نظر نخواست.

 

 

 

 

 

فرهاد بدون پرسیدن نظر کسی، سفارش داد که اعتراض کردم.

 

_ ببخشید، می‌شه برای من فقط یه‌کم سوپ بگیرین، کباب نمی‌خورم.

 

سهند دخالت کرد.

 

_ پری، کباب ترشای این‌جا بیسته!

 

حالیه این جوجه لک‌لک نمی‌شد که من تمایلی به خوردن گوشت ندارم، به‌خصوص گوشت قرمز!

 

فرهاد بدون توجه به ما، سوپ را به سفارشات قبلش اضافه کرد و برای مرخص کردن گارسون دست تکان داد.

 

غذا را آوردند، با دیدن کباب‌ها چیزی در دلم جوشید.

 

واقعاً با گوشت قرمز میانه‌ای نداشتم.

 

خودم را سرگرم سوپم کرد که طعم مطبوعی داشت.

 

گوشی موبایل فرهاد زنگ خورد و از سر میز غذا بلند شد.

 

کمی به سدا که با ظرف غذایش درگیر بود کمک کردم.

 

لقمه‌های کوچک‌تر را راحت با چنگالش برمی‌داشت.

 

سهند کباب‌ها را به نیش می‌کشید و با دهان پر حرف می‌زد.

 

حتی از غیبت پدرش استفاده کرد و به گارسون سفارش سیرترشی داد.

 

هرسه خوردیم. به سدا و سهند یاد دادم که سیرترشی در لقمه نان چه طعم بی‌نظیری دارد.

 

کباب‌های خودم را بین سهند و سدا تقسیم کردم.

 

پذیرفتند که معده من به کباب حساس است، چه بچه‌های فهیمی.

 

حتی سدا هم آن‌طورکه تصور می‌کردم لوس و ننر نبود.

 

فرهاد که سر میز برگشت دست به قاشق و چنگال برد و ظاهراً غذای سرد باب طبعش نبود. یک مرتبه…

 

_ این سیرترشی بوگندو چیه سرمیز؟ کی آورد؟

 

 

 

 

 

مگر دوست نداشت؟ وای! سهند جواب داد:

 

_ پری دوست داشت، گفت گارسون آورد.

 

چشم‌هایم گرد شدند، پسره احمق! من به گورم خندیده باشم.

 

سدا سریع دخالت کرد.

 

_ دروغ می‌گه، بابا، خودش گفت گارسون بیاره. ولی خیلی خوشمزه بود، پری گفت بذاریم لای نون، منم دوست داشتم.

 

به من چشم‌غره رفت و با اخم به سهند نگاه کرد.

 

برخلاف ما، لطافت نگاهش متوجه سدا بود.

 

_ پرنسس، شما خوردی؟

 

_ بله.

 

_ نوش جانت، دخترم، فقط دهنت کمی بو می‌گیره. البته ایرادی نداره برای شما.

 

مردک سوسول!

خب اگر یکی‌دو پر تناول می‌فرمود، بوی دهان ما را متوجه نمی‌شد.

 

غذایش را نیم‌خورده رها کرد.

 

_ اگر دسر نمی‌خوایین، بریم سمت ماشین.

 

سدا قول بستنی چوبی گرفت و همگی سمت ماشین راه افتادیم.

 

باقی مسیر یک دست را جلوی دهانم گرفته بودم و سعی می‌کردم صحبت نکنم یا حداقل از کلماتی که حرف «ه» دارند استفاده نکنم.

 

به ویلا رسیدم، جایی نزدیک آب که منظره‌ای از جنگل داشت؛ تلفیق هردو!

 

ساختمانی دیده نمی‌شد به‌جز یک واحد کوچک با نمای سنگ سفید.

 

زن و مرد نسبتاً مسنی کنار در ورودی ایستاده و با فرهاد صحبت می‌کردند.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230127 013632 7692 scaled

دانلود رمان به چشمانت مومن شدم 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل…
567567

دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۰۴۳۷۲۶

دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی…
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۶ ۱۴۳۳۳۳۳۳۳

دانلود رمان نهلان pdf از زهرا ارجمند نیا 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را می‌گذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش می‌کند ، تا این که…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۹ ۲۳۲۰۰۱۸۰۷

دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا 0 (0)

5 دیدگاه
  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۹ ۲۱۰۲۱۸۰۲۹

دانلود رمان سقوط برای پرواز pdf از افسانه سماوات 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   حنانه که حاصل صیغه ی مریم با عطا است تا بیست و چند سال از داشتن پدر محروم بوده و پدرش را مقصر این دوری می داند. او به خاطر مشکل مالی، مجبور به اجاره رحم خود به نازنین دخترخوانده عطا و کیامرد میشود. این در…
رمان شهر بازي

رمان شهر بازي 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۲۸۲۵۳۰۴

دانلود رمان عاشک از الهام فتحی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم…
10043162 4 Copy

دانلود رمان یکاگیر 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🙃...یاس
🙃...یاس
11 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

camellia
camellia
11 ماه قبل

نويسنده جون ميشه يه اندكي پارتا رو طولاني بزاري؟لطفا.🥺اخه هفته اي دو بار ميزاري خو…😩

:///
:///
پاسخ به  camellia
11 ماه قبل

اره بیشتر بذار به خدا رمانت خعععلللییییی خوبه چرا کم میذاری چرااا چرااا😭😭😭😭💔💔💔💔

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x