رمان ماهرخ Archives - صفحه 8 از 11 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان ماهرخ

رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 57

      راوی   وجود ماهرخ گرم و گرمتر می شد. این مرد این روزها متفاوت تر از همیشه بود. از هر فرصتی برای ایجاد یک هم خوابی دو نفره استفاده می کرد.     شهریار از پشت میز بلند شد و سمت ماهرخ رفت. دخترک با تعجب نگاهش کرد که مرد با نگاهی داغ و پر حرارت دستش

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 56

    برای تولد شهریار شوق و ذوق داشتم. حتی این مدت خودم غذا درست می کردم و صفیه به کارهای دیگر می رسید. شهریار عاشق دست پختم بود و چند باری خودش مستقیم و غیر مستقیم گفته بود…     طبق سفارشش داشتم زرشک پلو با مرغ درست می کردم که شهیاد بی هوا داخل آشپزخانه شد…   -سلام

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 55

      قلم مو را کنار گذاشتم و به بوم تکمیل شده نگاه کردم. زیبا شده بود… آنقدر نقاشی طبیعی بود که احساس می کردی شهریار رو به رویت است…   دستم را پاک کردم و سمت اتاقک کوچک کارگاه که حکم مثلا آشپزخانه را داشت، رفتم. قهوه آماده شده را درون ماگ ریختم و بیرون آمدم.    

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 54

      راوی     شهریار خسته با سر و وضعی بهم ریخته وارد اتاق شد. فکر می کرد ماهرخ خوابیده اما وقتی با قیافه وحشت زده اش رو به رو شد، کلافه چشم بست و نفس عمیقش را بیرون داد…       ماهرخ با نگرانی و ترس نگاه شهریار کرد.. -شهریار…؟! این چه سر و شکلیه…؟!  

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 53

      خنده ام را از حالت بامزه اش کنترل کردم… – به خاطر اینکه اتفاق افتاده…؟!     نگران شد.. – چی شده…؟!   نمی دانم چگونه مطرح کنم…؟! با خجالتی که دست خودم نیست، گفتم: حاج خانوم شدم، رفت…!!!     چشمانش درشت شد… -واقعا جدی میگی…؟!     خنده ام گرفت… -شک داری، می خوای دستمال

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 52

    -حالا در کنار حضرت یار خوش گذشت…؟!   شهریار سمت بهزاد چرخید… -انگار شما هم از قافله عقب نموندی بهزاد خان…!!!   بهزاد با چشمانی براق خندید… -چه کنیم دیگه نخواستیم از داداشمون عقب بمونیم…!!!     شهریار تک ابرویی بالا اندتخت… -چقدر جدی هستین…؟!     بهزاد اخم کرد… -می دونی داداش…؟! درسته دلم یه جورایی گیره

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 51

      پلک هایش را باز کرد. کمی نیم خیز شد اما با درد خفیفی که زیر دلش پیچید اخم هایش درهم شد… دست روی شکمش گذاشت.   لخت بود… با یادآوری دیشب و رابطه اش با شهریار باعث لبخندی روی لبش شد…     دیشب حس و حال متفاوتی را تجربه کرده بود که در تمام بیست و

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 50

    شهریار بی میل نگاه گرفت و به چشمان پر شیطنت عسلی دخترک خیره شد. مهربان خندید… -خدا زیبایی ها رو داده برای نگاه کردن…!!!     ابروهای ماهرخ بالا رفت. -جونم حاجی راه افتادی…؟! اگه این زیبایی ها برای نگاه کردنه چطوره بزاریم جلوی دید عموم…!!!     شهریار اخم کرد. -حتی شوخیشم قشنگ نیست ماهی…! بهت پیشنهاد

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 49

        دغدغه این روزهایش شده بود شهریاری که بهش ابراز علاقه کرده و او در شرایطی قرار داده بود که کنار آمدن سخت بود… با آنکه حمایت های ریز و درشتش دلش را گرم کرده بود ولی هنوز هم در تصمیم گیری هم مردد بود…     پتو را دور خود پیچید و نگاهش را به شهریار

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 48

      -بهم ابراز علاقه کرده…!!!   ترانه از پشت تلفن جیغ کشید: چی…؟!     ماهرخ آرام خندید: همون که شنیدی…!!!   نمی دانست چرا از ابراز علاقه شهریار ناراحت نبود..!!   ترانه با هیجان گفت: الهی خیر نبینی ماهرخ که با سر افتادی تو خمره عسل تو این بی شوهری…!!!     ماهرخ تردید داشت. سال ها

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 47

      دهان ماهرخ مانند ماهی باز و بسته شد. حرف هایش یادش رفت. چشمان عسلی درشت شده اش در نظر شهریار زیباترین چشم های دنیا بود. این دختر برای خودش بود. باید اسمش را برای همیشه تو شناسنامه اش وارد می کرد.     نگاهش پایین تر آمد و روی لب هایش نشست. انگشت شستش را روی لبش

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 46

      شهریار وقتش را تلف نکرد. جلو رفت و سینه به سینه ماهرخ شد و او را به داخل اتاق کشاند…     ماهرخ جا خورد… – جرا همچین می کنی؟! می خوام برم لب ساحل…!!!     شهریار نیشخند زد: یه درصد فکر کن من بزارم تو از در ویلا اینجور بری…!! من بی غیرتم…؟!    

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 45

      بچه ها متعجب از حرف های ترانه،  حیرت زده نگاهم کردند…. حتی شاهین هم جا خورد…     یاسین چشم درشت کرد:  چه بی خبر…؟!     چشم غره ای به ترانه رفتم که پریسا گفت: بالاخره دم به تله دادی…؟!     نگاهم ناخودآگاه به شاهین افتاد که ساکت با صورتی برافروخته خیره ام بود…  

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 44

هردومرد سمتش قدم تند کردند و شهریار بی توجه به حضور پدرش گفت: جانم… درد داری…؟! ماهرخ نگاه خمار و خسته اش را به شهریار دوخت و بی رمق لب زد: آب….!!! شهریار خیلی سریع پرستار را خبر کرد تا به ماهرخ رسیدگی کند. حاج عزیز دستش را گرفت و فشرد. چشمان ماهرخ باز شدندو با دیدن او اخم کرد.

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 43

      شهناز عصبانی بود. دوست داشت زبات دخترک را از حلقش بیرون می کشید. پوزخند زد: متاسفم برات که مادرت بلد نبوده به دخترش احترام به بزرگتر رو یاد بده…!!!     ماهرخ چشم در حدقه چرخاند و چون سعی داشت عصبانی نشود، متذکر شد… -حرف مادرم رو پیش نکش…!!!     شهناز دست به سینه با نگاه

ادامه مطلب ...