رمان گلادیاتور پارت 221
ـ سوء استفاده موقوف گندم خانم ………… بگیر بخواب . و یک دست بالا آورد و پشت سر گندم قرار داد و سرش را به سمت سینه خودش هدایت کرد و چسباند …………. اگر به خود گندم بود حالا حالا ها قصد پایان دادن به حرف هایش را نداشت . نمی
ـ سوء استفاده موقوف گندم خانم ………… بگیر بخواب . و یک دست بالا آورد و پشت سر گندم قرار داد و سرش را به سمت سینه خودش هدایت کرد و چسباند …………. اگر به خود گندم بود حالا حالا ها قصد پایان دادن به حرف هایش را نداشت . نمی
گندم ابرویی بالا انداخت و با چندبار جنباندن دهانش ، توانست محتویات دهانش را پایین بفرستد . ـ با اینکه از این مرتیکه فرهاد اصلاً خوشم نمی یاد ، اما دستش درد نکنه عجب چلو گوشتی بود . بدجوری بهم چسبید ………… خدایی غذاش حرف نداشت . احتیاجی نبود تا
ـ من کاری به خوابت ندارم ……….. اون لنگ و پاچه جناب عالیه که شب و نصف شب ناغافل ، می یاد تو دل و روده بنده . گندم که تازه منظور یزدان را دریافته بود ، محتویات دهانش را پایین فرستاد و یک لیوان آب هم پشت سرش بالا رفت :
دو ساعت از آموزش دادن های یزدان گذشته بود و یزدان آنقدر در آن دوساعت ، پی در پی از او کار کشیده بود که گندم حس می کرد دیگر حتی ذره ای جان در تن خسته اش باقی نمانده است …………… مانده بود یزدان این همه انرژی خستگی ناپذیرش را از کجا می آورد که
ـ فکر کن مربیم زن بوده ، الان این چه کمکی به یادگیری تو می کنه ؟ گندم با دیدن نگاه چپ چپ یزدان ، آرام نگاهش را از او گرفت و سمت و سوی دیگری فرستاد . شاید این سوالش از نظر یزدان مسخره و بی مورد به نظر می
ـ چه من باشم چه نباشم قاعدش یکیه . و نزدیکش رفت و کمکش کرد تا از روی آب بلند شود و به ایستد . ادامه داد : ـ به نظرم قاعده کلی به پشت روی آب خوابیدن و یاد گرفتی ………. حالا به همون روشی که روی آب خوابیده
یزدان به سرعت بازوی گندم را گرفت و او را بالا کشید . ـ چی کار می کنی با خودت ؟ گندم ترسیده تر از ثانیه های قبل ، دستانش را به دور گردن او حلقه نمود و خودش را به او چسباند . اگر یزدان تکه تکه اش
یزدان نیشخندی تصنعی بر لب آورد و نگاه تیره و ظلمانی اش را در چشمان گندم فرو کرد و تک ابرویی برای او بالا انداخت : ـ اگه زبونت و تو دهنت غلاف کنی شاید باعث شدی از تصمیمم صرف نظر کنم . و کمی به قسمت عمیق تر استخر
یزدان نچ صدا داری کرد : ـ چه کار به عمق داری ………… تو بپر . گندم نگاهش را از کف استخر گرفت و تا چشمان او بالا کشید : ـ اگه رفتم کف استخر و خفه شدم چی ؟ یزدان چپ چپ به گندم
همانطور دست به کمر شلوارک گرفته از رختکن خارج شد و سمت یزدانی که حالا او هم مایو در تنش را با شلوارکی خانگیِ اسپرتی تعویض نموده بود ، راه افتاد . ـ یزدان . ـ بله . ـ این شلوارکت برای من خیلی گشاده .
گندم تنها سرش را به سمت یزدان چرخاند و به اویی که در حال پوشیدن تاپ استپرت سفید رنگی بود ، نگاه کرد : ـ بخاطر اینکه حوصلم سر رفته ……… بخاطر اینکه جناب عالی با نسرین خانم رفتی تو استخر و شنا کردی ، اما من فقط نشستم یه گوشه و شماها
به نظرش اینکه تا این حد به یزدان وابسته شده بود چیز آنچنان عجیب غریب و غیر معمولی برای اویی که در زندگی اش نه خبری از خویش و قوم خاصی بود و نه پدر مادری ، نبود . یزدان تنها عنصر حقیقی و ماندگار درون زندگی اش بود . با افتادن خورشید
یزدان دست مشت کرد و دندان بر روی هم سایید ………….. کنترل خشم و عصبانیتش لحظه به لحظه سخت و سخت تر می شد . سعی کرد با مخاطب قرار دادن فرهاد ، نگاه خیره و هرز او را از روی گندم بلند کند : ـ از منم می پرسیدید
گندم که لیوان آب پرتقالش را به لبانش چسبانده بود و در حال مزه مزه کردنش بود ، لیوانش را پایین آورد و به او نشانش داد . ـ از لیوان خودم ؟ ـ آره بده . ـ دهنیه ها . مشکلی نداری ؟ یزدان
گندم با قیافه ای درهم نگاهش را سمت نسرین برگرداند ………… شاید باید بیشتر روی خودش کار میکرد تا نظر و عقیده بقیه ، کمتر روحش را زخمی می کرد . ـ وقتی درباره من حرف می زنه ، قشنگ تمسخر و تو کلامش حس می کنم . این من و اذیت می