رمان یاکان پارت 82 - رمان دونی

 

 

 

سریع به اطراف نگاه کردم، نگاه چند نفری روی ما

بود. آهی کشیدم و سعی کردم دستم رو عقب بکشم.

_بس کن امیر علی دارن نگاهمون میکنن.

با اخم غلیظی محکم تر از قبل به کارش ادامه داد.

میدونستم عصبی شده. قصد استاد هم همین بود.

خوب بلد بود روی نقطه ضعف بقیه دست بذاره و

مسلما اون از حساسیت امیر علی به من کاملا آگاه

بود.

بازوش رو نوازش کردم و به آرومی نازش دادم.

_علی جونم؟ دورت بگردم دستم درد گرفت بسه دیگه

آروم باش همه چیز تموم شد!

تمرکزت رو بذار روی عملیا ِت امشب. نذار اون

عوضی با کارهاش حواست رو پرت کنه.

چند لحظه مکث کرد و بعد با کلافگی دستش رو عقب

کشید.

بدون این که نگاهم کنه زیر لب گفت: معذرت

میخوام… دستت رو فشار دادم.

 

 

 

به نوازش بازوش ادامه دادم و نفس عمیقی کشیدم.

_خواهش می کنم به خودت مسلط باش امیرعلی

میدونم توی این موقعیت آروم و قرار نداری ولی

نباید جلب توجه کنیم باشه؟

نفس سنگینی کشید و دستش رو دور کمرم حلقه کرد.

_باشه!

 

نگاهی به نیم رخ پر اخمش انداختم.

_می تونی از راشد خبری بگیری؟

آروم سرش رو تکون داد.

_بذار قبلش با شبنم حرف بزنیم.

دستش رو دور کمرم فشار داد و با قدمهای بلند به

سمت شبنم و سرکان بیگ به راه افتادیم.

 

 

 

شبنم با دیدنمون چشمهاش برق زد و قدمی به سمتم

برداشت.

با دیدن رهایی که کنار سرکان ایستاده بود کمی

اخمهام توی هم رفت.

_تبریک میگم شبنم جون چه قدر زیبا شدی عزیزم.

شبنم لبخندی زد و بی هوا و محکم بغلم کرد.

کمی جا خوردم ولی سریع دستم رو دور شونه ش

پیچیدم و نوازشش کردم.

صدای زمزمه ش زیر گوشم بلند شد.

_مرسی که اومدید. داشتم دق میکردم.

آروم به پشتش کوبیدم.

_ضایع نکن. اون کچ ِل زشتی که سینی به دست داره

نگاهت میکنه نویده گریمش کردیم.

تک سرفه ای کرد و خودش رو عقب کشید.

نگاهش زیر چشمی روی آدمهای تو سالن چرخید.

 

 

 

_تبریک می گم شبنم امیدوارم از انتخابت پشیمون

نشی!

شبنم با ناراحتی مصنوعی به امیر علی نگاه کرد.

_ممنونم یاکان.

خواست ادامه بده که صدای سرکان بلند شد.

_خوش اومدی یاکان فکر نمیکردم امشب این جا

ببینمت.

امیر علی ابرویی بالا انداخت.

_چرا؟

سرکان آروم خندید.

_بهم گفته بودی معنی پات رو از گلیمت درازتر نکن

رو توی گوگل سرچ کنم. به نظر باهام کدورتی داری

ولی پای من به اندازهی گلیمم بوده…

دستش رو دور کمرم شبنم حلقه کرد و همون طور که

بدنش رو با لذت نوازش میکرد ادامه داد: برای همین

این خانم الان توی بغل من ایستاده!

 

 

 

نگاه امیر علی جدی شد ولی سکوت کرد.

صورت شبنم حسابی سرخ شده بود و انگار دلش

میخواست گریه کنه.

سرکان از روی قصد و بیش از حد بدن شبنم رو لمس

می کرد و این رو همه فهمیده بودن.

میترسیدم برگردم و به صورت نوید نگاه کنم.

فشاری به دست شبنم آوردم.

_ما می ریم سر میز سرت خلوت شد یه سر بهم بزن.

_چرا عزیزم؟ مگه دوست شبنم نیستی؟ حالا که ندا

نیست خودت دور عروس خانم موس موس کن.

بالاخره عرو ِس سرکان بیگ شدن واسهش کم

افتخاری نیست حتما حسابی استرس داره.

با لبخند کمرنگی به چشم های منفور رهایی که از

وقتی اومدیم نگاهش روی امیرعلی می چرخید خیره

شدم.

 

 

 

این بار شبنم بود که سعی میکرد با فشردن دست هام

آرومم کنه.

_راستی رها… حالا که فکر میکنم واسهم عجیبه

مرید که خیلی به این وصلت علاقه نشون میداد چرا

تورو پیشکش سرکان بیگ نکرد؟

نگاهم رو بین صورت متعجب سرکان و لبخند خشک

شده ی رها چرخوندم.

_تحفه ای نبودی که به چشم بیاد، یا ارزش این معامله

رو نداشتی؟

 

با لبخند به چشم های سرکان خیره شدم.

_شاید هم انتخاب سرکان شبنم بود. هوم؟

تو که همیشه انتخاب دومی و انقدر دست پایین،

چهطور انقدر با اعتماد به نفس توی حر ِف جمعی که

باهات سنخیتی ندارن میپری؟

 

 

 

رها لب هاش رو به هم فشرد و سعی کرد و جلوی

عصبانیش رو بگیره.

_فعلا کسی که هیچ سنخیتی با این جمع نداره تویی،

اگه همرا ِه یاکان نبودی تا الان مثل آشغال پرتت…

_دهنت رو ببند دختر ِ مرید!

لب هام رو تر کردم و زیر چشمی به صورت درهم

امیر علی چشم دوختم.

اشاره ای بهم زد.

_می ریم سرجامون.

رها از میون دندون هاش غرید: بهتره همون جا قایم

بشید!

لبخند کجی بهش زدم و دستم رو دور بازوی امیر

علی حلقه کردم.

همین که ازشون فاصله گرفتیم امیر علی نگاه بدی بهم

انداخت.

 

 

 

_چرا با این آدم ها دهن به دهن میشی؟

اخمی بهش کردم.

_ببخشید به دختر قاتل پدرم که یه لحظه نگاهش رو از

روی شوهرم بر نمیداره و مدام به شخصیت خودم و

دوستهام توهین میکنه بی احترامی کردم…

با تعجب نگاهم کرد که روی صندلی نشستم و با

حرص ادامه دادم: فقط به خاطر ماموریت امشب

همون جا نزدم توی دهنش.

حرفی که زدم حقیقت بود در حد مرگ ازش متنفر

بودم و هیچ پشیمونی از حرفهایی که بهش زدم

نداشتم.

حتی یک صدم از زجری که بابت جنایتهای

خانوادهش کشیدم رو هم متحمل نشده بود و با پول

خون امثال پدر من جلوم فخر میفروخت.

نفرت من به این آدمها تموم نشدنی بود.

 

سرش رو تکون داد و لیوان آبمیوه رو جلوم گذاشت.

_زبون تیزی داری… خوشحالم از اون دوران عبور

کردیم.

لبم رو گاز گرفتم و سکوت کردم.

حق با اون بود، قدیما خیلی اذیتش میکردم.

گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و نگاهی بهش

انداخت.

زیر چشمی نگاهش کردم.

_خبری شده؟

آروم سر تکون داد.

_راشد رسیده به اتاق استاد به محض جا به جا کردن

مدارک شبنم باید خودش رو به اتاقش برسونه و جاش

رو با ندا عوض کنه.

نفس سنگینی کشیدم و نگاهم رو به اطراف دوختم.

_حواست به نوید باشه. من چند دقیقهی دیگه بر می

گردم پیش شبنم.

 

 

 

چند ضربه ای آروم به میز کوبید و به بهونهی گرفتن

نوشیدنی به سمت اتاقک خدمتکارها به راه افتاد.

نمیدونستم این بین کی آدم فرامرزه و قابل اعتماد فقط

امیدوار بودم همه چیز درست پیش بره.

راشد قدم اول رو برداشته بود و حالا نوبت ما بود که

شبنم رو از این دخمه بیرون بکشیم.

نگاهی به صورت خوشحال استاد و سرکان بیگ

انداختم و لب هام رو به هم فشردم.

این خنده ها قرار نیست موندگار باشه!

نگاهم کم و بیش روی امیر علی و نوید میچرخید.

امیر علی اشاره نامحسوسی به نوید زد و به آرومی از

کنارش گذشت.

لبهام رو تر کردم و پام رو تکون دادم.

نوید فقط باید ندا رو از بالکن اتاق شبنم وارد عمارت

میکرد و سریع بر میگشت.

 

 

 

 

ولی قسمت سخت ماجرا پایین آوردن شبنمی بود که

فوبیای ارتفاع داشت!

بعد از چند لحظه از جا بلند شدم و با قدم های بلند به

سمت شبنم به راه افتادم.

سرکان یه قدم هم ازش جدا نمیشد. نفس کلافه ای

کشیدم و خودم رو بهش رسوندم.

_خوبی شبنم؟ به چیزی احتیاج نداری؟

خواست چیزی بگه که سرکان به جاش جواب داد: اگه

چیزی نیاز داشته باشه من کنارش هستم نگران نباشید

بانو.

لبخندی بی معنی تحویلش دادم و فشار آرومی به دست

شبنم آوردم.

 

 

 

سوالی نگاهم کرد که چشمام رو سریع به هم فشردم.

_باید برم اتاقم سرکان.

سرکان بیگ نگاه متعجبی بهش انداخت.

_چرا؟

شبنم لبش رو تر کرد و آروم گفت: نیاز به سرویس

دارم…

کمی مکث کرد.

_مشكل زنونهست، ضروریه باید برم!

سرکان کمی مکث کرد. سریع گفتم: من می…

_لازم نیست محافظ ها هستن رها هم همراهیش

میکنه لطفا شما برگردید پیش همسرتون!

دندونهام رو به هم فشار دادم. سرکان تیزتر از این

حرفها بود که به من فرصتی بده.

شبنم با استرس دستم رو فشرد. کف دستش عرق کرده

بود و من دیگه فرصتی برای کمک بهش نداشتم.

 

 

 

سعی کردم خونسرد باقی بمونم. سری واسهشون

تکون دادم و به عقب برگشتم.

همین که روی صندلی نشستم با حرص لب زدم: تف

به ذاتت سرکان بیگ!

نگاهم به شبنمی بود که با یه محافظ و رهایی که چهار

چشمی مراقبش بود از پلهها بالا میرفتن.

_نگرانشون نباش شوکا. راشد میره کمکشون همه

چیز طبق نقشه پیش میره.

نگاهی به امیر علی که کنارم ایستاده بود انداختم و

آهی کشیدم.

_نکنه یه وقت…

با شنیدن صدای آهنگ و بعد صدای استاد که توی

سالن پیچید حرفم قطع شد.

_عزیزان مچکرم از این که دعوتم رو پذیرفتید تا این

شب به یاد موندنی رو در کنار هم بگذرونیم ولی دیگه

روی صندلی نشستن کافیه… جشن نامزدیه دختِر استاد

 

 

 

قرار نیست انقدر خشک و آروم پیش بره از زوج

های عزیز دعوت میکنم سالن رو پر کنن!

به محض تموم شدن حرفش اشارهای به من و امیر

علی زد تا به جمعیت بپیوندیم.

امیر علی نفس تندی کشید و دستش رو روی شونهم

گذاشت.

_بلند شو شوکا. میخواد جلوی چشمش باشیم تا

خیالش راحت باشه. نمی خوام گزک دستش بدم.

دستش رو که جلوم گرفت با هیجان و استرس غیر

قابل کنترلی دستم رو بین دست هاش گذاشتم و از جا

بلند شدم.

_این یعنی بهمون شک کرده؟

 

 

 

همین که به وسط سالن رسیدیم دستش رو دور کمرم

حلقه کرد و منو به خودش نزدیک کرد.

_اون همیشه به من شک داره شوکا.

دستم رو دور گردنش حلقه کردم و سعی کردم حرکاتم

رو باهاش هماهنگ کنم.

_پس چه جوریه که همه تورو به اسم دست راست

استاد میشناسن؟

با کف دستش کمرم رو نوازش کرد و به چشم هام

خیره شد.

_چون ازم آتو داشت و خوب میتونست منو باهاش

کنترل کنه. چیزی که امشب از چنگش در میارم.

گردنش رو نوازش کردم و آروم گفتم: پس چرا از قبل

این کار رو نکردی؟

کمی سرش رو خم کرد.

_وسط این جمعیت حواسم رو پرت دستهات نکن

دونه انار!

 

 

 

لبم رو گاز گرفتم و دست از نوازشش کشیدم.

_جواب سوالم رو ندادی.

نگاهش با دقت به اطراف چرخید.

_چون نیاز داشتم استاد خیال کنه تحت کنترلشم تا توی

سازمان و نزدیک به مرید باقی بمونم. باید عملکردش

رو کنترل میکردم که قبل از من دستش به تو نرسه!

کمرم رو بیشتر به خودش فشار داد و آروم گفت: باور

کن دلم نمیخواد تو چنین موقعیتی راجعبه اونا حرف

بزنیم.

خندهم گرفت.

_امیر علی ما وسط خونه ی استاد در حال دزدیدن

مدارک و دخترشیم و معلوم نیست زنده بمونیم یا نه

اون وقت تو به فکر یه دنس عاشقانه توی حال و

هوای خودتی؟

آروم توی صورتم فوت کرد و نوازش هاش رو از

سر گرفت.

 

چشمهاش گرم بود و برق میزد. جوری که

میترسیدم همین جا وسط این جمعیت مجبورم کنه

ببوسمش!

_باید نقشم رو خوب بازی کنم دونه انار… تو هم اخم

هات رو از هم باز کن. بیا از رقصمون لذت ببریم.

آفرین دختر خوب!

چرخی توی بغلش خوردم و به عقب برگشتم تا از

پشت بغلم کنه.

سرش رو آروم به بناگوشم نزدیک کرد.

_ببینم این رقص رو از کجا یاد گرفتی؟

سنگینی نگاه جمعیت باعث شد عرقی روی کمرم

بشینه.

بیتوجهی بهشون غیر ممکن بود.

_با بچه ها وقتی میرفتیم مهمونی میرقصدیم… چرا

این جوری نگاهمون میکنن؟

فشاری به کمرم آورد و دوباره منو توی بغلش کشید.

 

 

 

ایندفعه صورتش جدی و درهم بود.

_کدوم دوستهات؟ با کدومشون این مدلی رقصیدی؟

سعی کردم جلوی خندهم رو بگیرم تا بیشتر از این

حساس نشه.

_امیرعلی باور کن الان زمان خوبی برای حسادت

کردن نیست!

فشار دست هاش بیشتر شد و خندهی من عمیق تر.

_بحث رو عوض نکن دونه انار جواب منو بده.

نگاهی به اطراف انداختم.

چشم های امیر علی خیره به من منتظر جواب بود

ولی نگاه من میخ نویدی بود که سعی داشت با ایما و

اشاره چیزی بهم بفهمونه.

پام رو محکم روی پای امیر علی فشار دادم که باعث

شد چهرهش درهم بشه.

_چیکار میکنی دختر؟

 

 

 

چشم و ابرویی واسهش اومدم.

_جای مواخذه کردن من حواست به ماموریت باشه

یاکان خان… نوید سعی داره یه چیزی بهمون بگه.

نچی کرد.

_نیم ساعته داره بال بال میزنه که بگه راشد کارش

رو تموم کرد.

 

با حرص و ناباوری نگاهش کردم.

_پس چرا محلش نمیدی؟

جدی و پر حسادت نگاهم کرد.

_چون میخوام بدونم قبل از من با کی رقصیدی!

بهت زده به صورت تخس و یکدنده اش خیره شدم.

باورم نمیشد!

 

 

 

با حرصی که بهم هجوم آورده بود این بار محکمتر

پاش رو فشار دادم که صدای آخ آرومش بلند شد.

_اینم باشه تنبیهت… بریم بشینیم.

شونه ای بالا انداخت و بی تفاوت دستش رو دور

کمرم حلقه کرد.

نمیدونستم این حجم از خونسردی رو توی این

موقعیت از کجا آورده هرچی که بود حسابی کفریم

کرده بود.

به محض نشستن روی صندلی، استاد از روی مبلی

که نشسته بود اشارهای به امیر علی زد تا به سمتش

بره.

_امشب این روباه پیر چی از جون ما میخواد؟

امیر علی از جا بلند شد.

_خطر رو بو کشیده… میخواد منو نزدیک خودش

نگه داره ولی نمیدونه من فقط یه دود غلیظم که

جلوی چشمهاش رو گرفتم، آتیش اصلی یه جای

دیگهست!

 

 

 

همین که به سمت استاد به راه افتاد صدای گوشیم بلند

شد.

سریع از کیفم بیرون کشیدمش و نگاهی بهش انداختم.

شماره ی شبنم بود!

(ندا رفته تو سرویس منتظره تا من از بالکن بیام

پایین… من میترسم شوکا توروخدا یه کاری بکن!)

لب هام رو به هم فشار دادم و مضطرب شروع به

تکون دادن پاهام کردم.

نمیدونستم باید چیکار کنم.

نگاهی به اطرافم انداختم.

امیرعلی در حال حرف زدن با استاد بود نمیخواستم

توی این موقعیت بهش پیامی بدم میترسیدم استاد

مشکوک شه.

هیچ خبری از نوید نبود.

با فکری که بی هوا به سرم زد به آرومی از جا بلند

شدم و بدون جلب توجه به سمت باغ به راه افتادم.

 

 

 

به محض خارج شدن از عمارت نگاهم رو به اطراف

دوختم و سعی کردم مسیر اتاق شبنم رو ردیابی کنم.

چندتا نگهبان جلوی پلهها ایستاده بودن و یه سری هم

توی باغ میچرخیدن.

آب دهنم رو به سختی فرو دادم و با کف دستهای

عرق کرده گوشیم رو توی دستم فشار دادم.

همون طور که به آرومی از پله ها پایین میرفتم به

شبنم پیام دادم: (همون جا بمون دارم میام شبنم.)

_جایی تشریف میبرید خانوم؟

 

با دیدن نگهبانی که جلوم ایستاده بود لبخند سردی زدم.

_هوای داخل گرفتهست اومدم بیرون کمی قدم بزنم.

 

 

 

سری تکون داد و قدمی به عقب برداشت.

_لطفا از محوطه و دید بنده خارج نشید.

خواستم چیزی بگم که یکی از نگهبانها صداش زد.

_سلمان برو داخل سالن انگار یکی از مهمون ها به

مشکل برخورده.

سلمان بیتوجه به من به سمت پلهها به راه افتاد.

نگاهم رو ازش گرفتم و سریع راهم رو به سمت باغ

باز کردم.

با دیدن دو نگهبانی که توی باغ گشت میزدن نفس

سنگینی کشیدم و پشت یکی از درخت ها پناه گرفتم.

_رحیم فندک داری؟ نسخ سیگارم به مولا.

_استاد گفت وقتی سر شیفتی نباید سیگار بکشی.

بهم که نزدیک شدن صداشون واضح تر شد.

_فندک رو بده بیاد بابا الان که کسی اینجا نیست.

دست و پاهام شروع به لرزیدن کرد.

 

صدای روشن شدن فندک رو که شنیدم همزمان با قدم

هاشون شروع به چرخیدن دور درخت کردم.

اگه گیر میفتادم جون همه به خطر میافتاد ولی

نمیتونستم شبنم رو همونجا تنها بذارم.

به محض این که کمی ازم دور شدن قبل از این که

مسیر رو برگردن کفشم رو از پام در آوردم و با

پاهایی برهنه، بیصدا شروع به دویدن کردم.

همین که به بالکن اتاقش رسیدم سرم رو بلند کردم و

به طناب آویزون شده و شبنمی که وحشت زده و

رنگ پریده روی بالکن ایستاده بود نگاه کردم.

ارتفاع زیادی داشت!

به آرومی صداش زدم: شبنم؟

سریع از جا پرید، خم شد و به سختی توی تاریکی

پیدام کرد.

_اومدی شوکا؟ من… من باید چیکار کنم؟

لبم رو با استرس تر کردم.

 

 

 

_طناب که داری سفت بگیر ازش سر بخور بیا پایین

دیگه.

با ترس سرش رو به دو طرف تکون داد.

_نه من نمیتونم شوکا… شماها مدارک رو بگیرید و

فرار کنید.

نفس تندی کشیدم و فحشی زیر لب دادم.

پایین طناب رو بین دستهام گرفتم و خواستم ازش

بالا برم که دنباله ی لباسم بین دست و پام گیر کرد.

ایندفعه ی صدای فحشم بالا تر رفت.

_گندت بزنن ندا آخه چرا پینشهاد دادی دنباله دار

بخرم؟

شبنم به آرومی گفت: با کی حرف میزنی شوکا؟

خم شدم و همون طور که دنباله ی لباسم رو پاره می

کردم جواب دادم: با خو ِد احمقم… همون جا باش دارم

میام بالا.

 

 

 

هینی کشید.

_نیا شوکا خطرناکه.

پارچه ای که از دنبالهی لباسم برش داده بودم رو دور

دستم بستم تا طناب دستم رو نبره.

_خبر داری که فقط ده مین وقت داری از این باغ

بزنی بیرون. نه؟

با هردو دستم طناب رو محکم گرفتم و همون طور که

نفس نفس میزدم سعی کردم خودم رو از بالکن اتاق

بالا بکشم.

توی اون سوز سرما کل بدنم خیس عرق شده بود و

میدونستم صورتم از فشار و هیجان سرخ شده.

همین که خودم رو توی بالکن انداختم شبنم سریع دستم

رو گرفت.

_حالت خوبه شوکا؟

 

 

 

 

نگاهی به پایین انداختم و نفس تندی کشیدم.

قلبم محکم به سینهم میکوبید.

بدون هدر دادن وقت محکم شونههاش رو بین

دستهام گرفتم و به چشم های روشن و وحشت

زدهش خیره شدم.

_به من نگاه کن شبنم یا بی کم و کاست به هرچی که

میگم گوش میدی یا همین جا میمونی، زن سرکان

میشی و نوید رو برای همیشه فراموش میکنی!

لب هاش شروع به لرزیدن کرد و اشک توی

چشمهاش جمع شد.

_من… میترسم شوکا خواهش میکنم نمیتو…

بازوش رو کشیدم و به سمت طناب به راه افتادم.

_منو ببخش شبنم ولی الان نجات تو برام توی

اولویته… نمیتونم به ترس هات بها بدم.

 

 

 

خواست خودش رو عقب بکشه که سریع جفت

دستهاش رو دور گردنم حلقه کردم.

_سریع باش پاهات رو دور کمرم چفت کن… من

جون همه رو به خطر ننداختم که حالا دست خالی از

این جا برم.

تند تند نفس کشید.

_میتونی وزن منو…

چشم غره ای بهش رفتم.

_الکی که این همه سال باشگاه نرفتم. زود باش شبنم!

با بدنی لرزون پاهاش رو دور کمرم چفت کرد و

دست هاش رو دور گردنم فشار داد.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم زیر این فشار دومم

بیارم.

_حالا چشم هات رو ببند و تا پنج بشمار… آفرین دختر

خوب!

صورتش خیس از عرق شده بود.

 

 

 

چشم هاش رو به هم فشار داد و پیشونیش رو به

شونهم تکیه داد.

بدنم از سنگینی وزنش منقبض شد. مطمئن نبودم بتونم

تحملش کنم یا نه.

دندونهام رو به هم فشار دادم طناب رو محکم بین

دست هام گرفتم.

من میتونم… برای نجات امیر علی و بچه ها باید

بتونم!

نفسم رو آزاد کردم و با سر دادن دستم روی طناب،

سریع به سمت زمین سقوط کردیم.

شبنم هین بلندی کشید ولی سعی کرد خفهش کنه.

از شدت اصطکاک کف دستهام میسوخت و شبنم

هر لحظه فشار دستهاش رو دور بدنم بیشتر میکرد.

همین که پاهام زمین رو لمس کردن نفس تندی کشیدم

و محکم روی زمین افتادم.

 

 

 

شبنم سریع نیم خیز شد و با چشمهایی گرد شده و پر

از بهت به اطراف نگاه کرد.

_رسیدیم؟

به سختی پچ زدم.

_آره حالا از روم بلند شو!

از جا پرید و کمک کرد تا بلند بشم.

_حالت خوبه شوکا؟ آسیبی ندیدی؟

بدنم و کف دستهام درد میکرد ولی سرم رو به دو

طرف تکون دادم و گفتم: مهم نیست راه بیافت بریم

شبنم باید هر چه زودتر از باغ بزنیم بیرون.

 

قدم اول رو برنداشته صدایی از پشت سر باعث شد

کل بدنم یخ بزنه.

_کجا خانوما؟ تشریف داشتید!

 

 

 

سرم جوری به عقب چرخید که گردنم درد گرفت.

شبنم با اشکهایی که روی صورتش میریخت لب

زد: تموم شد شوکا. بیچاره شدیم.

بهت زده به سلمانی که با خندهی پر تمسخری پشت

سرمون ایستاده بود نگاه کردم.

_از اولش میدونستم یه ریگی به کفشته من که زن

یاکان خان رو ول نمی

ِغی

یا

کنم همین جوری توی باغ

واسه خودش بچرخه!

نفسم بند اومده بود!

فرار شبنم چندان مهم نبود ولی اگه خبری از دزدیده

شدن مدارک بهشون میرسید این باغ میشد قتلگا ِه

همهمون!

دستم رو از بین دستهای شبنم بیرون کشیدم.

هیکلش بزرگ بود و از بالا نگاهم میکرد.

تنم کوفته بود و نفسم هنوز به خوبی در نیومده بود

ولی من آدم روزهای سخت بودم بدون جنگیدن تسلیم

نمیشدم!

 

قدمی به عقب برداشتم و با انگشت بهش اشارهای زدم.

_بیا جلو ببینم چند مرده حلاجی، میتونی جلوم رو

بگیری؟

بلند خندید و با قدم هایی سریع خودش رو بهم رسوند.

بدون هشداری دستش رو دور گردنم حلقه کرد و

شروع به فشار دادنش کرد.

چشمهام گرد شد ولی قبل از این که نفسم بند بیاد لگدی

به وسط پاهاش کوبیدم.

صدایی از ته گلوش بلند شد و سریع خم شد…

صورتش که به زمین نزدیک شد با تمام توان با زانو

توی صورتش کوبیدم، صدای شکستن بینیش و دادی

که کشید باعث شد وحشتزده و نفس نفس زنون به

عقب فرار کنم.

_زود باش شبنم تا همه رو خبر دار نکرده باید از باغ

بزنیم بیرون.

 

 

 

قبل از این که دستم به شبنم برسه یقهم از پشت کشیده

شد و صدای پاره شدن لباسم توی سکوت باغ پیچید.

در تعجب بودم چه جوری با ضربهای که خورد

دوباره سرپا شده.

همین که به عقب برگشتم دستش رو بین موهام پیچید

و با قفل کردن پاهام بازوهاش رو محکم دور گردنم

چفت کرد.

_لعنتی چه سگ جونی هستی تو…

شروع به تقلا کردم. راه تنفسیم قطع شده بود و

مردمک چشم هام گشاد…

با تمام توان چنگی به دستش انداختم و سعی کردم

فرار کنم ولی مجال نداد.

سرم تیر کشید و ضربان قلبم کاهش پیدا کرد.

فقط با یه فشار میتونست گردنم رو بشکونه!

من نباید تسلیم میشدم… خون بابام روی دست هام بود

نمیتونستم قبل از نابود کردن قاتلش بمیرم!

 

 

 

شدت تقلاهام کم شد و چشمهام سیاهی رفت، انگار این

جا آخر راه بود!

 

قبل از این که همه ی امیدم نقش برآب بشه و از پا

بیافتم صدای ضربهی محکمی به گوشم رسید و بعد

دستهاش دور گردنم شل شد!

همه ی بدنم از ترس و ضعف لرزید.

با تمام توان شروع به سرفه کردم… اشک از چشمهام

روون شد و دستم به سمت گردنم رفت.

با دیدن کالبدی که کنارم باصدا روی زمین افتاد

وحشت زده سرم رو بلند کردم و از پشت چشمهای

تارم به شبنمی که با یه چوب بزرگ توی دستش پشت

سر سلمان ایستاده بود نگاه کردم.

 

 

 

کل صورتش از اشک خیس شده بود. با رنگی پریده

به سمتم خیز برداشت و بازومهام رو گرفت.

_شوکا؟ حالت خوبه؟

تک سرفهی دردناکی کردم و دستم رو روی گردنم

فشار دادم.

_نباید گیرشون بیافتیم بلند شو بریم شبنم.

شبنم بازوم رو گرفت و به سختی کمکم کرد تا بلند

بشم.

بدنم جون نداشت و نمیتونستم به خوبی روی پاهای

لرزونم بایستم.

شبنم با چشمهای اشکی اشارهای به سلمان که بی

حرکت روی زمین افتاده بود زد.

_من… من کشتمش شوکا؟

با احتیاط و بی رمقی به سمتش خم شدم و انگشتم رو

روی نبضش گذاشتم.

_نه نمرده فقط بیهوش شده… زود باش بریم شبنم.

 

 

 

قبل از به راه افتادن به سمت باغ لگد محکمی به شکم

سلمان کوبیدم و بعد به سمت شبنم دویدم.

نگاهم رو به اطراف دوختم آروم گفتم: کجای باغ

دیوارش کوتاه تره؟

دستم رو کشید و به سمت ته باغ به راه افتاد.

_نگران نباش استاد انقدر به نگهبانهاش و

دوربینهای امنیتی اطمینان داره که این جا زیاد سخت

گیری نداشته.

رو به روی دیوار ایستادم و نگاهی بهش انداختم.

_نمیترسی که؟

سرش رو به دوطرف تکون داد.

_سعیم رو میکنم!

دوتا دستم رو توی هم قلاب کردم.

_زود باش برو بالا شبنم.

 

 

 

کفشهاش رو از پاش بیرون کشید و با پا گذاشتن

روی دستم خودش رو به دیوار رسوند.

نگاهی به اطراف انداختم و سریع از دیوار بالا رفتم.

کف دستهام به خاطر خراشیدگی ها خونی شده بود و

کل لباسم پاره و گلی بود!

روی دیوار نشستم و بی صدا و سریع خودم رو به

اون طرف دیوار رسوندم.

دستم رو به سمت شبنم گرفتم و با حرص گفتم: بپر

دیگه دختر معطل چی هستی؟

لبش رو تر کرد و چشمهاش رو بست.

دستش رو به دستم رسوند و با کشیدن نفس تندی

خودش رو روی زمین انداخت.

با تاسف سرم رو به دوطرف تکون دادم.

خوبه ارتفاع دیوار زیاد نبود!

 

 

 

دستش رو کشیدم و از روی زمین بلندش کردم.

_باید خودمون رو به ون برسونیم. هنوز با امیر علی

ارتباط نگرفتم. ممکنه دیر بشه!

 

 

یاکان

جام مشروبی که استاد به طرفم گرفت رو برداشتم و

سری واسهش تکون دادم.

مرید پیش دخترش ایستاده بود و اخم هاش حسابی

توی هم بود.

_چه نقشه ای برای مرید داری یاکان؟

سوالی نگاهش کردم.

_نقشه؟

چشمهای مرموزش ریز شدن.

 

 

 

_تو که فکر نمیکنی من باور می کنم خسارت

محموله رو بهش میدی و ازش میگذری؟

با کمی مکث ادامه داد: در ضمن اون هنوز یه تهدید

بزرگ برای همسرته.

با آتیشی که توی قلبم روشن شده بود خیره نگاهش

کردم که با خنده جفت دستهاش رو بالا برد.

_نفرتت باید اون رو نشونه بگیره یاکان من

بیتقصیرم.

با دندونهای بههم فشرده نگاهش کردم.

_اون قدری که به نظر میاد هم بیتقصیر نیستی استاد.

کم کم لبخندش محو شد و نگاهش جدی.

_پس بالاخره فهمیدی!

نگاهم رو ازش گرفتم.

_باید خیلی احمق باشم که نفهمم داری چه غلطی

میکنی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته

    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این کشمکش های پرهیجان میفهمد که ماهیگیر خطرناک کسی نیست جز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر مجازی به صورت pdf کامل از سوزان _ م

    خلاصه رمان:   تمنا یه دخترِ پاک ولی شیطون و لجباز که روزهاش با سرکار گذاشتنِ بقیه مخصوصا پسرا توی فضای مجازی می‌گذره. نوجوونی که غرق فضای مجازی شده و از دنیای حال فارغ.. حالا نتیجه‌ی این روند زندگی چی میشه؟ داشتن این همه دوست مجازی با زندگیش چیکار میکنه؟! اعتماد هایی که کرده جوابش چیه؟! دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دل کش
دانلود رمان دل کش به صورت pdf کامل از شادی موسوی

  خلاصه: رمان دل کش : عاشقش بودم! قرار بود عشقم باشه… فکر می کردم اونم منو می خواد… اینطوری نبود! با هدف به من نزدیک شده بود‌…! تموم سرمایه مو دزدید و وقتی به خودم اومدم که بهم خبر دادن با یه مرد دیگه داره فرار می کنه! نمی ذاشتم بره… لب مرز که سهله… اگه لازم بود تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شیطان کیست به صورت pdf کامل از آمنه محمدی هریس

      خلاصه رمان:   ویرجینیا بعد از مرگ پدر و مادرش، برای اولین بار نزد پدربزرگ و خانواده مادریش می‌رود. در آنجا با رفتارهای متفاوتی از سوی خاله‌ها و داییش و فرزندانشان مواجه می‌شود. پرنس پسرخاله‌اش که وارث ثروت عظیم پدری است با چهره‌ای زیبا و اخلاقی خاص از همان اول ویرجینیا را شیفته خود می‌کند. اتفاقات ناخوشایند

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اشرافی شیطون بلا

  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی از مهمونی ها مجبور به شرکت کردن میشه و سوتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاصدک های سپید به صورت pdf کامل از حمیده منتظری

    خلاصه رمان:   رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنت‌های خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش تصمیم میگیره که پول توجیبی اون رو قطع بکنه و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دنیام
دنیام
1 سال قبل

خیلی خوبه پارتا طولانین البته امیدوارم کم نشه❤🤝🏻

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x