رمان یاکان پارت 83

4
(2)

 

 

 

هیسی از ته گلوش بیرون پرید.

_مواظب حرف زدنت باش یاکان. یادت نره که من

استادم! خیال کردی نمیدونستم دست راست من

عاشق دختر سرهنگه؟ دختری که پدرش توسط

شریک من ترور شده؟ من بودم که این همه سال

سنگ و شیشه رو کنار هم نگه داشتم.

لیوان مشروب رو توی دستهاش تکون داد.

_فکر کردی نمیدونستم دختر سرهنگ این همه سال

کجا قایم شده؟

خودم گره مینداختم تو کارت تا نتونی پیداش کنی

چون وقتش نبود! چون اگه زودتر از زمان موعود

پیداش میکردی همهی نقشههامون به هم میریخت!

لبهام رو به هم فشردم و سکوت کردم خیلی وقته از

همهی این ها خبر داشتم.

چشمهاش برق می زد.

_درست وقتی که مرید تبدیل به یه مهرهی سوخته شد

بهت نیاز داشتم تا نابودش کنی برای همین فرستادمت

به اون شهر و اون گمرک. میدونستم پیداش میکنی!

 

 

 

واسه همین وقتی محموله لو رفت عصبانی نشدم چون

انتظارش رو داشتم!

تو به خاطر اون دختر حتی خودتم میفروشی.

دستهای مشت شدهم رو پشت سرم نگه داشتم.

و برای همین به جای مرید تو شدی اولویت انتقامم

استاد!

نباید دست روی نقطه ضعف یاکان میذاشتی… تو

استادی ولی از همه چیز خبر نداری.

خیره و جدی نگاهش کردم.

متعجب از سکوتم نگاهش رو به چشمهام دوخت.

_با اون چشمها این جوری به من نگاه نکن یاکان…

کمی مکث کرد.

_منو یاد اولین باری که دیدمت میندازی!

اشاره ای به مرید زد.

_هدف انتفام تو اون جاست!

 

 

 

پوزخندی گوشه ی لبم نشست. من یه سلاح بودم برای

نابود کردن مرید کسی که خیلی وقته برای این کار

تعلیم دیده.

ولی قبل از هر چیزی این سلاح خود استاد رو به

نابودی می کشونه!

با دیدن مرید که با دخترش به سمتمون میومد اخ ِم

روی پیشونیم پررنگ تر شد.

آخرین چیزی که بهش احتیاج داشتم همین بود!

 

با محض رسیدن سری بالا انداخت.

_شبنم و سرکان رو نمیبینم استاد.

سعی کردم جلوی لبخند زدنم رو بگیرم.

عملیات خیلی وقته شروع شده بود و سر استاد و مرید

حسابی گرم بود.

 

 

 

_رفتن طبقهی بالا.

بی هوا سرم دور تا دور سالن چرخید.

با ندیدن نوید اخمهام توی هم رفت. معلوم نیست باز

کجا داشت چه گندی بالا میاورد.

همین که به سمت میزی که شوکا روش نشسته بود

برگشتم خشکم زد.

شوکا نبود!

چندبار با دقت سر تا سر سالن رو چک کردم.

لعنتی من فقط ازش خواستم تا برگردم سر میز بمونه.

کجا رفته بود؟

_همسرت کجاست یاکان؟ زیادی مخفی نگهش

میداری دلم میخواد بیشتر باهاش آشنا بشم.

نگاه کلافه و نگرانم به سمت مرید چرخید.

_سنخیتی با هم ندارید. نیازی نیست دلت پی اون باشه.

ابرویی بالا انداخت و به رها اشاره زد.

 

 

 

_تعریفش رو زیاد شنیدم دلم خواست باهاش یه گپ و

گفتی داشته باشم.

اهمیتی بهش ندادم.

_بر می گردم سر میزم، فعلا.

استاد سری واسهم تکون داد و مرید با اخم نگاهم کرد.

با قدم هایی بلند و عصبی به سمت میز برگشتم و

دوباره نگاهی به اطراف انداختم.

هیچ اثری از شوکا نبود.

سریع گوشیم رو در آوردم و بهش پیام دادم: ( کجایی

شوکا؟ مگه قرار نبود سرجات باقی بمونی؟ این جا

خطرناکه ممکنه همه چیز خراب بشه. برگرد پیشم!)

بعد از چند لحظه صفحهی گوشی روشن شد با دیدن

اسم راشد روی صفحه با ناامیدی اخم هام رو توی هم

کشیدم.

(ندا رو پیدا کردم توی سرویس بهداشتی طبقه ی دومه

چندتا نگهبان هم پشت در ایستادن، تا وقتی حساب

 

 

 

نگهبان رو برسم تیم رو از باغ بیرون ببر. من ندا رو

با خودم میارم نمیخوام معطل بشیم.)

نگاهم دوباره بین جمعیت چرخید. سریع به سمت

سرویس بهداشتی راه افتادم.

چند بار به اطراف سرک کشیدم و کل سالن رو گشتم.

پیشونیم خیس از عرق شده بود. حسابی نگرانش بودم.

هیچ خبری از شوکا نبود.

نگاه وحشت زدهم مدام بین اتاقهای عمارت و استاد و

مرید میچرخید.

نکنه بلایی سرش آوردن باشن!

دستهام مشت شد.

عصبی و بی طاقت به سمت مرید به راه افتادم که بین

راه گوشی توی جیبم لرزید سریع از جیبم بیرون

کشیدمش و نگاهی بهش انداختم.

یه پیام از طرف شوکا بود!

 

 

 

(من و شبنم توی ون منتظرتونیم زود بیا پیشم امیر

علی.)

وسط سالن ایستادم و چندبار بهت زده پیام رو مرور

کردم اون با شبنم چیکار میکرد؟

دندونهام رو پر حرص به هم فشار دادم.

تقاص دیوونه کردن منو پس میدی زرطلا.

نوید توی سالن نبود.

میدونستم از پس خودش بر میاد.

نگاهی به استاد و محافظ هاش انداختم و سیگار و

فندک رو از جیبم بیرون کشیدم.

از عمارت بیرون زدم و همون طور که سیگار رو

روی لبم میذاشتم به نگهبان اشاره زدم برای کشیدن

توی باغ قدم میزنم.

با احترام سری واسهم خم کرد.

 

 

 

یا از آدمهای فرامرز بود یا این که تا چند دقیقهی دیگه

به استاد اطلاع میداد من به سمت باغ اومدم پس باید

عجله میکردم!

با قدم هایی بلند سعی کردم از محوطهی حفاظت شده

خارج بشم.

 

هرچی از عمارت دور تر میشدم صداهای کم جونی

به گوشم میرسید.

بی هوا قدم هام رو تند کردم و شروع به دویدن کردم.

هرچی جلوتر می رفتم صدای زد و خورد بیشتر

میشد.

محوطه تاریک بود و نمیشد چیزی تشخیص داد.

 

با رسیدن به محل زد و خورد و دیدن نویدی که با بی

رحمی پیشونی آخرین بادیگارد سرکان رو به درخت

میکوبید سرجا خشکم زد.

_داری چه غلطی میکنی نوید؟ باید بریم!

یقه ی سرکانی که از مستی تلو تلو میخورد رو

محکم گرفت و با چشم هایی که با برق خطرناکی

میدرخشید نگاهم کرد.

_شماها برید من حسابم رو با این حرومزاده تسویه

کنم میام.

کلافه و عصبی نگاهش کردم که شروع به کتک زدن

سرکان کرد.

_انقدری تخم داری که دست روی زن فایتر میذاری

نه؟ امشب رو دستهای بقیه از این عمارت بیرن

میری سرکان بیگ…

لگد محکمی به دهنش کوبید که خون ازش بیرون

ریخت.

سرکان از شدت مستی حتی جون داد زدن نداشت.

 

 

 

سریع نگاهم رو به اطراف دوختم.

_زود باش کارت رو تموم کن. چیکار کردی با این

احمق؟

دست سرکان رو محکم از پشت پیچوند و با خنده

گفت: انقدر مستش کردم که نفهمه داره چه گوهی

میخوره…

بی هوا لگدی به دستش کوبید که صدای شکستن

استخون هاش و داد سرکان باعث شد نفس کلافهای

بکشم.

_با همین دستت کمر گل منو گرفته بودی. نه؟

عصبی به سمتش دویدم و بازوش رو محکم کشیدم.

_راه بیفت بریم نوید می خوای بکشیش؟ دردسر

درست نکن الان نگهبانها سر میرسن.

دستش رو بالا برد.

_یه لحظه صبر کن حس میکنم اون قدری که

سزاوارشه تنبیه نشده. بذار واسهش عبرت بشه

 

 

 

هیچوقت دست روی دختری که دلش پیش یکی

دیگهست نذاره.

با شنیدن صدای همهمه و زد و خوردی که از بیرون

عمارت به گوش میرسید گوش هام تیز شد.

حدس میزدم کار ندا و راشد باشه!

_نوید زودباش داری چیکار می…

با دیدن کاری که می خواست بکنه حرف تو گلوم

خشک شد و بهت زده نگاهش کردم.

_نه نوید… این کثافت کاری رو بذار کنار عوضی.

کی قراره آدم بشی؟

با تک خندهای دکمه ی شلوارش رو باز کرد و پایین

کشیدش.

عصبی و پر حرص سرم رو برگردوندم تا شاه ِد به

اصطلاح نشونه گذاریش نباشم.

نوید همیشه همین کار رو با دشمن های قسم خوردهش

میکرد.

 

 

 

برای همینه که به چشم همه یه عوضی بیقید و شرط

بود.

 

چند ثانیه بعد با شنیدن صدای بالا کشیدن زیپ

شلوارش نفس سنگینی کشیدم و به سمتش برگشتم.

با دیدن لباسهای خیس سرکان سرم رو با تاسف

تکون دادم.

_دفعهی بعدی که جلوی من این غلط رو بکنی از ته

آویزونت میکنم نوید!

با بیقیدی شونههاش رو بالا انداخت.

_بذار همه بفهمن عاقبت دست زدن به سوگلی فایتر

چیه… این واسه استاد هم عبرت میشه چون دفعهی

بعد که بخواد شبنم رو ازم بگیره به جای سرکان اون

زیر پامه!

 

 

 

با شنیدن صدای دویدنی از پشت سرم که هرلحظه

نزدیکتر میشد سریع به عقب برگشتم.

با دیدن ندا و راشد که به سمتمون میدویدن سریع به

سمتشون رفتم.

_چرا انقدر دیر کردین؟ داشتین اون تو چه غلطی

میکردین؟

راشد نفس نفس زنون اشارهای به ندا و تور روی

صورتش زد.

_برو تو ببینم میتونی از بین این همه محافظ دختر

استاد و عروس سرکان بیگ رو…

یههو با دیدن سرکان که با وضعیت اسفناکی جلوی

پای نوید افتاده بود جا خورده مکث کرد.

_این اینجا چه غلطی میکنه؟ این چه سر و وضعیه

واسهش ساختید؟

چند لحظه مکث کرد و با ناباوری گفت: نوید؟ جدی

جدی شاشیدی روش؟

 

 

 

نوید سرش رو بالا انداخت.

_شرط رو بردم! رفتیم خونه باهات حساب میکنم راه

بیافت نگهبان ها دارن میرسن.

ندا هینی کشید و همون طور که به سمت دیوار باغ

میدوید داد زد: خیلی نجس و کثافتی نوید!

با دیدن نگهبانهایی که یکی یکی سر و کلهشون پیدا

میشد سریع داد زدم: راه بیافتید وقت رو تلف نکنید.

راشد جلوتر از همه به سمت ته باغ به راه افتاد.

_پشت من بیاید روی دیوار نردبون گذاشتم…

نوید همینطور که می دوید متعجب پرسید: نردبون

چرا احمق؟ اگه می دیدنش بدبخت میشدیم!

راشد جلوی دیوار ایستاد و اشارهای به ندا زد.

_این با این سر و وضعش میتونه از دیوار بیاد بالا؟

تو زورش رو داری بغلش کنی یا من؟

 

 

 

ندا پاش رو روی نردبون گذاشت و با حرص گفت:

این اسم داره!

برگشتم و با بدنی منقبض به عقب نگاه کردم صدای

نگهبانهایی که دنبالمون میگشتن توی گوشم زنگ

میزد.

صدای نیشخند راشد بلند شد.

_اوکی… این خوشگل خانم میتونه از دیوار بالا بیاد؟

نوید از روی نردبون لگدی به راشد انداخت.

_با دادا ِش من لاس نزن حیوون!

با حرص به کل کل احمقانه شون نگاه کردم.

ندا که روی دیوار نشسته بود آروم جواب داد: تو

دخالت نکن.

نوید سریع نردبون رو اون طرف دیوار گذاشت تا ندا

ازش پایین بره.

_خیلی پررو شدیا بذار پامون برسه خونه.

 

با دیدن نگهبانهایی که به سمتمون میومدن عصبی داد

زدم: دو دقیقه خفه شید بذارید سالم برسیم به اون

ماشین لعنتی… زود باش برو بالا راشد دارن میان.

 

همین که راشد به سمت دیوار خیز برداشت دوتا از

نگهبان ها بهمون رسیدن!

یکیشون خواست به سمت راشد حمله کنه تا نذاره از

دیوار بالا بره که با لگد محکمی که به شونهش کوبیدم

قدمی به عقب برداشت.

هردو بیهوا به سمت من چرخیدن و بهم حمله کردن.

راشد وحشت زده داد زد: یاکان!

در مقابل مشتی که توی صورتم فرود میاومد جاخالی

دادم و داد زدم: برو راشد من خودم رو میرسونم.

مشتی به شکمش کوبیدم که روی زانوهاش خم شد.

 

 

 

دستهام توی یک لحظه از پشت قفل شد! محکم و پر

قدرت خودم رو به عقب هل دادم که باعث شد کمرش

به دیوار کوبیده بشه و صدای پر دردش بلند بشه.

به نفس نفس افتادم و بدنم خیس از عرق شد.

با نوک کفش لگدی به گردن بادیگاردی که هنوز از

شدت درد خم شده بود کوبیدم که باعث شد روی زمین

بیفته.

همین که به عقب برگشتم مشت محکمی که توی بینیم

کوبیده شد باعث شد لحظهای جلوی چشمهام سیاه بشه.

با نفسی بند اومده به سمتش حمله کردم و دستم رو

محکم دور گردنش حلقه کردم.

چند ضربهی محکم به قفسهی سینهم کوبید که باعث

شد از شدت درد فشار دستهام روی گردنش کمتر

شد.

 

 

 

با شنیدن صدای چند نفری که از پشت سر میومدن به

سرعت زانوم رو توی شکمش کوبیدم و محکم به

دیوار کوبیدمش.

الان زمان مکث و فکر کردن نبود اگه بهم میرسیدن

بیرون رفتن از اینجا غیر ممکن میشد.

نگاه آخری به دونفری که روی زمین افتاده بودن

انداختم و قبل از این که چشم بقیهشون بهم بیافته از

دیوار بالا رفتم.

نفس نفس زنون خودم رو از روی دیوار پایین انداختم

و با درد به سمتی که ون پارک شده بود به راه افتادم.

ماشین روشن بود و راشد پشت فرمون نشسته بود.

با دیدنم چندبار چراغ داد و ماشین رو به حرکت در

آورد.

دویدم و خودم رو روی صندلی جلوی ماشین انداختم.

 

 

 

همین که ماشین با سرعت سرسام آوری به راه افتاد

در عمارت استاد باز شد و آدمای سرکان و استاد با

چندتا ون مشکی و مسلح به سمتمون به راه افتادن.

خواستم به عقب برگردم و نگاهی به شوکا بندازم ولی

صدای شلیک و شکستن شیشه های ماشین بهم امون

نداد.

_همه بخوابید روی زمین… زود باشید!

راشد لعنتی گفت و پاش رو روی گاز فشار داد.

_آدمهای سرکانن که شلیک میکنن. استاد چنین

جرأتی نداره!

نوید از زیر صندلی داد زد: سعی کن بدون درگیری

ماشین رو برسونی به جادهی اصلی و داخل شهر…

اون جا جرأت تیر اندازی ندارن.

راشد آینه رو تنظیم کرد و با چشمهایی آروم گفت:

نگران نباش فایتر من کارم رو بلدم.

 

 

 

 

نوید تک خنده ای کرد.

_شوفر خودمی مرد!

نگاهی عصبی به ماشین هایی که از پشت سر

تیراندازی میکردن انداختم و ضربهای به صندلی که

همه پشتش پناه گرفته بودن زدم.

_یه اسلحه بده من نوید!

شوکا سریع گفت: اسلحه میخوای چیکار علی؟

نوید اسلحه ی طلایی و خوش دستش رو بین دستهام

گذاشت و گفت: میخواد باهاش آب بپاشه… اسلحه

واسه شلیکه دیگه عروس قشنگه!

بی توجه شیشه نیمه شکسته ی ماشین رو پایین کشیدم

و سعی کردم بین زیگزاگی روندن راشد چرخ جلوی

یکی از ماشین ها رو هدف بگیرم.

 

 

 

اسلحه رو از بین شیشه بیرون بردم و بادقت چندبار به

سمت ماشین پشت سری که فاصلهی کمی باهامون

داشت شلیک کردم.

همین که تیر به چرخ هاش خورد تیر اندازی متوقف

شد و ماشین به سمت گاردریل کنار جاده چرخید.

نوید سرش رو بیرون آورد و نگاهی به عقب انداخت.

_دمت گرم مرد زودباش فقط یکی دیگه مونده بقیه

فاصله شون زیا…

قبل از تموم شدن حرفش ماشینی که بهش اشاره زده

بود کل شیشه ی ماشین رو با رگبار پایین آورد.

نوید سریع سرش رو پایین کشید.

نگاه نگرانی به عقب انداختم. میترسیدم شیشه ها

بهشون آسیبی بزنه.

 

 

 

بی هوا نیم تنه م رو از لای پنجره بیرون کشیدم و

سریع شروع به شلیک کردم…

صدای داد راشد با صدای گوش خراش شلیک اسلحه

یکی شد.

_چیکار میکنی بیا تو یاکان خطرناکه!

چند بار پشت سر هم به ماشین پشت سر شلیک کردم

و قبل از پر شدن اسلحههاشون دوباره توی ماشین

برگشتم.

_صبر کن یاک… انگار سرعتشون کم شده!

نفس سنگینی کشیدم و با پاک کردن عرق روی

پیشونیم از توی آینه نگاهی به ماشینی که سرعتش

کمتر و کمتر میشد انداختم.

_زودباش راشد باید از منطقهی استاد بزنیم بیرون

بقیهی نیروها هرلحظه ممکنه برسن!

پاش رو تا آخر روی گاز فشار داد و با بلند کردن

صدای آهنگ سیگار خاموش رو روی لبش گذاشت.

_کمربندت رو ببند!

 

نگاهی به قفل کمربند انداختم و سرم رو به دو طرف

تکون دادم.

_قفلش شکسته!

اخمهاش توی هم رفت و همون طور که با دقت به

جلو خیره بود گفت: پس سیگارم رو روشن کن!

با تاسف نگاهش کردم و فندکم رو از توی جیبم بیرون

کشیدم.

همین که صدای روشن شدنش اومد ندا با حرص

گفت: توی این موقعیت داری سیگار میکشی احمق؟

با حرص نگاهی به عقب انداختم.

_این دوتا مگه عقل هم دارن؟

نیاید بالا هنوز دنبالمونن ممکنه تیر اندازی کنن

خطرناکه.

 

 

 

 

شبنم آروم از اون زیر گفت: باز چیکار کردی نوید؟

نوید تک خندهای کرد.

_شاشیدم به نامزد گرامیت.

شبنم هینی کشید.

_خیلی بی ادبی نوید این چه طرز حرف زدنه؟

ایندفعه حتی من هم خندهم گرفت.

شبنم هیچوقت پاش به این بازیها باز نشده بود و اون

روی نوید واسهش غریبه بود.

صدای پر از خنده ی راشد بلند شد.

_بی ادب چیه شبنم جان؟ مستش کرد بردش تو باغ،

خودش و محافظهاش رو گرفت زیر مشت و لگد…

بعدش هم کشید پایین ریخت روش! اوکیه یا واضح تر

از گل کاشتن دوست پسرت تعریف کنم؟ فکر کردی

آدمهاش واسه چی انقدر با غیض تعقیبمون میکنن؟

صدای هین شوکا بلند شد.

 

 

 

_خیلی کثیفی نوید برو اون ور به من نچسب.

شبنم سریع گفت: به منم نزدیک نشو رفتیم خونه سریع

برو حموم.

نوید اون پشت سعی میکرد با خنده بهشون نزدیک

بشه و جیغ همهشون رو در آورده بود.

سرم رو با تاسف تکون دادم و به جلو خیره شدم.

توی هیچ موقعیتی دست از این کار بر نمیداشتن!

نمیدونم چه قدر توی راه بودیم که راشد بالاخره

ماشین رو به شهر رسوند.

آدهای سرکان و استاد بیخیالمون شده بودن چون

میدونستن توی مکان عمومی کاری ازشون بر نمیاد.

ضربه ای به صندلی زدم.

_بیاید بالا رسیدیم توی شهر.

اشاره ای به راشد زدم.

 

 

 

_یه راست برو به سمت عمارت من، آدمهای فرامرز

اون جا رو پوشش دادن.

راشد سر تکون داد و چشمی گفت.

به عقب برگشتم تا اوضاع شوکا رو بررسی کنم ولی

با دیدن سر و وضعش جا خورده خشکم زد.

_شوکا؟

نوید که انگار تازه توی روشنایی چراغ ماشین

چشمش به شوکا و شبنم افتاده بود بهت زده خودش رو

عقب کشید و با تعجب نگاهشون کرد.

_شما دوتا چرا به این روز افتادید؟

شوکا نگاه مضطربش رو به من دوخت.

_وقتی داشتیم فرار میکردیم یه درگیری کوچیک

پیش اومد.

با وحشت و نگرانی به سر تاپاش نگاه کردم.

کل لباسش پر از گل و پارگی بود و روی گردنش

ردی از سرخی دیده میشد.

 

 

 

خواستم چیزی بگم که راشد سریع گفت: چه درگیری؟

اصلا مگه قرار نبود شبنم زودتر از همه تنها از باغ

بزنه بیرون؟ من حتی واسهتون یه نردبون هم گذاشتم

چه گندی به خودتون زدین؟

شوکا متعجب نگاهش کرد.

_چه نردبونی؟ ما از دیوار رفتیم بالا.

ضربهای به بازوی راشد کوبیدم.

_بهشون نگفتی؟

راشد نفس تندی کشید و با شرمندگی نگاهشون کرد.

_یادم رفت!

دلیل پارگی و گلی بودن لباسهاشون رو درک

میکردم ولی سرخی پررنگ روی گردن شوکا برای

چی بود؟!

 

 

 

 

دستم رو جلو بردم تا بازوش رو بگیرم ولی کمی

خودش رو عقب کشید.

_چیزیم نیست امیر علی!

حالا علاوه بر نگرانی عصبانیت هم به حسی که

داشتم اضافه شد. حس میکردم یه چیزی درست

نیست!

_چرا رفتی دنبال شبنم؟ مگه قرار نبود منتظرم

بمونی؟

شبنم سریع جواب داد: تقصیر منه… من ازش خواستم.

خیره نگاهش کردم که شوکا خودش رو عقب کشید و

سرش رو به صندلی تکیه داد. سرخی روی گردنش

بیشتر نمایان شد و بدنم منقبض شد.

از دیدن وضعیتش سرم درد گرفته بود.

زیر چشمی نگاهم کرد.

_بریم خونه حرف بزنیم. باشه؟ الان وقتش نیست

همهی تنم درد می کنه.

 

 

 

ضربهای به صندلی کوبیدم و کلافه به جلو برگشتم.

چه بلایی سر زن من اومده بود؟!

چرا یه لحظه هم سر جاش آروم نمیگرفت؟

بدون این که به من بگه…

نفس سنگینی کشیدم و سعی کردم تا وقتی به عمارت

برسیم دندون رو جیگر بذارم.

راشد با چک کردن اطراف جلوی عمارت وایساد و

چندبار بوق زد.

یکی از آدمهای فرامرز در رو باز کرد و وارد حیاط

عمارت شدیم.

همین که ماشین رو پارک کرد سریع پایین پریدم و

کتم رو از تنم بیرون کشیدم.

شوکا که پیاده شد با دیدن لباسهای پارهش آهی کشیدم

و با ناراحتی کت رو روی شونهش انداختم.

 

 

 

محوطه زیاد روشن نبود و نمیتونستم حالت صورتش

رو درک کنم.

به عقب برگشتم و به بچهها که جلوی ماشین صف

شده بودن نگاه کردم.

_همه حالتون خوبه؟

نوید سری واسهم تکون داد.

_فقط چندتا خراشیدگی جزئی هست… همه باید همین

جا بمونیم؟

با دست به جلو اشاره زدم.

_آره برید توی عمارت به اندازهی کافی برای همه

اتاق هست… باید چند وقتی همین جوری بگذرونیم.

یکی یکی از کنارم گذشتن.

شوکا دستش رو دور بازوم حلقه کرد و با بیحالی بهم

تکیه داد.

 

سریع کمرش رو بین دستهام گرفتم و به سمت

عمارت به راه افتادم.

_یه توضیح بهم بدهکاری!

هومی کشید.

_تو هم یه ماساژ بهم بدهکاری.

میون ناراحتی و سردرگمی لبخند کمرنگی روی لبم

نشست.

_به روی چشم!

آروم خندید و پیشونیش رو به بازوم تکیه داد.

 

حس میکردم درد داره و قلبم داشت از سینه بیرون

میزد.

قدم هام رو بلند تر برداشتم.

 

 

 

همین که وارد خونه شدیم هرکی گوشهای نشست.

وضعیت همه افتضاح به نظر میرسید.

شوکا بیتوجه به من روی کاناپه نشست و با تکیه

دادن سرش چشمهاش رو بست.

با قدمهای بلند به سمتش رفتم و بالای سرش ایستادم.

خواستم چیزی بگم که با دیدن کف دستهای خونیش

چند لحظه سکوت کردم.

با پریشونی و حرصی که توی خونم میجوشید به سر

تاپاش نگاه کردم.

دست های زخمی و خونی گردنی کبود و لباسهایی

پاره!

این ها نمیتونست تنها نتیجهی بالا رفتن از دیوار

باشه.

کنارش نشستم و بیهوا دستهاش رو بین دست هام

گرفتم که صدای ناله ش بلند شد.

 

 

 

_فشار نده امیر علی درد میگیره!

لبهام رو به هم فشار دادم و جدی نگاهش کردم.

_واو به واو واسهم تعریف کن چه اتفاقی افتاد!

پوفی کشید.

_میشه بعد…

بیهوا صدام بالا رفت.

_گفتم همین الان شوکا.

شونههاش کمی بالا پرید و لبش رو تر کرد.

همه صاف سرجاشون نشسته بودن و به ما نگاه

میکردن.

بعد از چند لحظه نگاهم به سمت شبنم چرخید.

_شوکا با تو چیکار میکرد شبنم؟!

توی صدم ثانیه چشمهاش پر از اشک شد.

_یاکان من… بخدا…

 

 

 

نوید دستش رو دور شونهی شبنم حلقه کرد.

_آروم بابا چیزی نیست که دختر چرا این جوری

میلرزی؟

اشک از چشمهای شبنم پایین ریخت.

_ببخشید همهش تقصیر من بود.

شوکا نگاه پر دردی بهش انداخت.

_تقصیر تو نیست شبنم تقصیر این احمقهاست که با

این که میدونستن فوبیای ارتفاع داری بهت گفتن از

بالکن بپری!

دندونهام رو به هم فشار دادم.

_یه نفر عین آدم تعریف کنه چه اتفاقی افتاده!

شبنم آروم گفت: من از ارتفاع میترسم هرکاری کردم

نتونستم از بالکن بپرم برای همین به شوکا پیام دادم.

نگاهم به سمت شوکا چرخید که سریع ادامه داد: رفته

بودی پیش مرید و استاد هرچه قدر گشتم نتونستم نوید

رو پیدا کنم. فقط ده دقیقه وقت داشتیم تا شبنم رو از

 

 

 

اونجا بیرون ببریم برای همین مجبور شدم خودم

دست به کار بشم.

با اخم غلیظی نگاهش کردم.

_چه دلیل خوبی برای این که به من چیزی نگی و

توی اون اوضاع خطرناک تنهایی بزنی بیرون.

بقیهش؟!

شبنم آروم خودش رو پشت نوید قایم کرد.

_شوکا با دست خالی از طناب بالا اومد بعدش هم

مجبورم کرد خودم رو به گردنش آویزون کنم تا

هردومون رو از بالکن پایین بیاره.

با غم و ترس عجیبی دستهاش رو بین دستهام

گرفتم و نوازشش کردم.

_پس این زخمها به خاطر ساییدگی طنابه؟

آروم سرش رو تکون داد.

_همه چیز تموم شده بود علی داشتیم میرفتیم به سمت

دیوارهای باغ نمیدونم یههو سر و کلهی اون

بادیگارد لعنتی از کجا ییدا شد.

 

 

 

چشمهام ریز شد.

_کدوم بادیگارد؟

 

شونهش رو بالا انداخت.

_نمیدونم. اسمش سلمان بود!

اگر باهاش درگیر نمیشدیم کل نقشه لو میرفت

نمیتونستم اجازه بدم کسی چیزی بفهمه برای همین

باهاش مبارزه کردم!

شبنم سریع با بغض گفت: خیلی وحشتناک بود شوکا

هرکاری کرد نتونست از دستش فرار کنه اون، اون…

به هق هق افتاد.

_دستهاش رو دور گلوی شوکا حلقه کرده بود یه

لحظه فکر کردم نفس نمیکشه اون عوضی داشت

 

 

 

میکشتش برای همین مجبور شدم با چوب چندبار

بزنم توی سرش… حتی نمیدونم مرده ست یا زنده!

بهت زده و پر از ترس به شوکا و کبودی روی

گردنش خیره شدم.

دستهای لرزونم رو جلو بردم و به آرومی گردنش

رو لمس کردم.

انگشت شستم رو روی کبودی ها کشیدم و نفس

سنگینی کشیدم.

حاضر به قبول این واقعیت نبودم، اگه بلایی سرش

میومد چی؟

از دست عالم و آدم نجاتش داده بودم که خودم با سهل

انگاری سرش رو به باد بدم؟

نفسهام گرفته بود و سرم تیر میکشید.

از تصور بلایی که سرش اومد به جنون رسیده بودم!

 

 

 

همهی اونها رو با دستهای خودم میکشتم!

نمیدونم چی توی چشمهام دید که به آرومی به شبنم

گفت: حالا لازم نیست همه چیز رو با جزئیات تعریف

کنی. مهم اینه که الان همه…

بی هوا بازوش رو گرفتم و از جا بلندش کردم.

همون طور که به سمت اتاق میکشیدمش با لحنی که

سعی میکردم عصبانی نباشه رو به بچهها گفتم:

هرکی توی اتاق خودش مستقر بشه بعدا راجع به

عملیات امروز حرف میزنیم.

هیچکس جوابی نداد.

در اتاق خواب رو باز کردم و با حرصی که درونم

میجوشید منتظر موندم تا وارد بشه.

با سری پایین افتاده سریع وارد اتاق شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

حرف نداشت واقعااا عالی و پرهیجان بود 🤗 ادمین جان 😘

آیلین
آیلین
1 سال قبل

عالی بود

sanaz
sanaz
1 سال قبل

یه پارت دیگع هم میشه بدین🥺💔

Jazmin
Jazmin
1 سال قبل

خیلی رمان زیبایی و پارت گذاری منظم❤️‍🔥

Shadi123
Shadi123
1 سال قبل

هیجانی بود

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x