رمان یاکان پارت 79

3
(3)

 

 

با چشم هایی تبدار و نیمه باز نگاهش کردم.

_حالم بده علی!

موهایی که به پیشونیم چسبیده بود رو کنار زد و روی

صورتم خم شد.

_ببرمت تا سرویس بهداشتی؟

نچی کردم و دوباره چشم بستم.

_نه حال ندارم… پس ندا کی میاد؟

خم شد تا پیشونیم رو ببوسه که خودم رو عقب کشیدم.

_نزدیکم نشو امیرعلی مریض میشی… بداخلاق

میشی!

چشماش گرد شد.

_من بداخلاق می شم؟

هومی کشیدم.

_دفعه ی پیش رو یادت نیست؟

پشت سرش رو خاروند.

_احتمالا داری هذیون میگی.

_باهام بحث نکن نمی بینی مریضم؟

حس کردم خنده ش گرفت.

_ببین کی به کی میگه بداخلاق.

 

 

 

بهت گفتم توی آب نمون سرده.

زیر لبی گفتم: انقدر سرم غر نزن. اصلا نمی ذارم

بالاسرم بشینیا.

صدای خنده ش بلند شد.

_نمی گی از این افتخار منعم می کنی دلم می شکنه؟

بینی کیپ شده م رو بین انگشتاش فشرد که باعث شد

نفسم بگیره.

_زودباش از اتاق بیرونم کن زرطلا… آخه من

دماغت رو بگیرم جونت در میره که.

حرصی زیر دستش زدم و نفس عمیقی کشیدم.

_بعضی وقتها خیلی حرص درار میشی امیر علی

ولی الان وقتش نیست خب؟

به طرف گردنم خم شد و بوسه ی محکمی روی

پوست گردنم نشوند.

_چرا اتفاقا الان وقت اذیت کردنته آرومی جون حمله

کردن نداری.

 

 

 

انگار یه لحظه بی حالیم یادم رفت با مشت به سینه ش

کوبیدم.

_خیلی ظالمی علی چطور دلت می…

جفت دست هام رو بین دستهاش قفل کرد و توی

فاصله ی چند سانتی از صورتم بهم خیره شد.

لب هام آروم از هم فاصله گرفت.

_می دونی الان ویروسام واسه بدن رشیدت کمین

کردن؟

 

_می دونی الان لب هام واسه گرمی پوست تنت کمین

کردن؟

چند لحظه گیج نگاهش گردم که لب هاش روی پوست

صورتم نشست و به آرومی سانت به سانتش رو غرق

بوسه کرد.

 

 

 

با کرختی چشم بستم و نفس آرومی کشیدم که با شنیدن

صدای تک سرفه ای سریع به عقب هلش دادم.

برگشت و به ندا که با بستهی سرم جلوی در ایستاده

بود نگاه کرد.

_گندت بزنن خب؟

ندا بلند خندید.

_یاکانم از این کارا بلده؟ تا به چشم نمی دیدم باورم

نمی شد.

چشم غره ای به ندا رفت و از روی تخت بلند شد.

ندا کنارم نشست و سرم رو بیرون کشید.

_یکی دوتا آمپوله می ریزم توی همین سرم.

نفس راحتی کشیدم.

_خوبه که لازم نیست دوباره سوراخ بشم.

به امیر علی نگاه کردم تا ندا سوزن رو توی دستم فرو

کنه.

_قبل از این که برم بیهوش و بی حال بودی می بینم با

دیدن شوهر جونت خوب سرحال اومدی.

 

 

 

زیر چشمی نگاهش کردم.

_از دلخوشی نیست که… گاهی یه جوری میره رو

مخم تو قبرم باشم دلم می خواد پاشم یه لگد مهمونش

کنم!

ندا خندید و امیر علی اخم کرد.

_خدا نکنه زرطلا.

با حس سوزشی که توی دستم پیچید چهره م درهم شد.

امیر علی ندا رو کنار زد و روی تخت نشست.

_شوکا مطمئنی نمی خوای بری بیمارستان حالت

بهتره؟

آروم سر تکون دادم.

_یه کم بی حالم ولی زود خوب می شم نترس من

پوستم کلفته مثل تو نیستم.

چشماش رو واسم ریز کرد.

_یادت نمیره که این وسط یه طعنه ای هم به من بزنی

نه؟

نچی کردم که ندا یهو گفت: راستی شبنم کارت داشت

چرا گوشی رو روش قطع کردی؟

 

 

 

امیر علی سری بالا انداخت.

_متوجه نشدم بعدا زنگ میزنم بهش.

ندا چشم و ابرویی اومد.

_ضروری به نظر می رسید.

امیر علی چند لحظه مکث کرد و از جا بلند شد.

_میرم بهش زنگ بزنم.

به محض بیرون رفتنش از اتاق نگاهی به ندا انداختم.

_قضیه چیه ندا؟

_راجع به گاوصندوقه فکر کنم یه چیزایی فهمیده.

نفس عمیقی کشیدم.

_انشالله که خیره.

تاثیر آرام بخشی که توی سرم بود باعث شد سرم گیج

بشه و چشمام سنگین.

منتظر بودم امیر علی برگرده تا ازش بپرسم چه اتفاقی

افتاده.

ولی چند دقیقه بیشتر نتونستم مقاومت کنم و پلک هام

با سنگینی روی هم افتادن.

 

 

 

 

یاکان

گوشی رو دم گوشم گذاشتم و منتظر موندم تا بوق

بخوره.

به محض خوردن اولین بوق صداش توی گوشی

پیچید.

_الو یاکان؟

_چیشده شبنم؟ ندا می گفت اتفاقی افتاده.

سریع گفت: نمی تونم زیاد حرف بزنم… فقط بدون

رمز گاوصندوق الان پیشمه به گوشیت پیامک می کنم

جمعه شب منتظرتونم!

چند لحظه مکث کردم تا متوجه بشم چی میگه.

_چی؟ جدی میگی شبنم؟ مطمئنی رمزش همینه؟ شاید

دارن امتحانت می کنن.

صداش رو پایین آورد.

 

 

 

_نگران نباش به صابر گفتم دوربینا رو دو دقیقه

خاموش کنه تا خودم برم و رمز رو چک کنم همه

چیز روی رواله.

فقط نمی تونم مدارک رو بردارم و بیام بیرون عمارت

تحت حفاظت شدیده تنها امیدمون شب نامزدیه.

نفس تندی کشیدم و کلافه شروع به راه رفتن کردم.

_باشه شبنم غمت نباشه اون شب همه مون اونجاییم

تورو با مدارک سالم از اون خراب شده بیرون می

کشیم… فقط بعد از این که رمز رو فرستادی پیام رو

پاک کن.

_باشه حواسم هست… مواظب نوید باش تا اون موقع

گندی بالا نیاره، فعلا.

با قطع کردن گوشی روی مبل نشستم و نفس عمیقی

کشیدم.

تا جمعه فقط چهار روز دیگه زمان داشتیم. تا اون

موقع باید همه رو آماده می کردم.

 

با روشن شدن صفحه ی گوشی نگاهی به پیامک رمز

گاوصندوق انداختم.

شیشه ی مشروبی که روی میز افتاده بود برداشتم و

لیوان رو تا نصفه پر کردم.

نیاز داشتم کمی ذهنم رو آروم نگه دارم.

فقط یک اشتباه جون تمام اعضای تیم از جمله شوکا

رو به خطر مینداخت.

اون ها برای فرار کردن از این مرداب به من اعتماد

کرده بودن و نباید ناامیدشون می کردم!

لیوان مشروب رو به لب هام رسوندم. بعد از چند

لحظه مکث گوشی رو از روی میز برداشتم و با

فرامرز تماس گرفتم.

به محض خوردن اولین بوق جواب داد.

_جانم رئیس؟

لبم رو تر کردم.

_یادمه یه روز یه حرفی از دهنت شنیدم می خوام

بدونم سر حرفت هستی یا نه.

کمی مکث کرد.

 

 

 

_کدوم حرف؟ اتفاقی افتاده یاک؟

پریدم بین حرفش.

_گفتی برای نابودی مرید هروقت به کمکت نیاز

داشتم دریغ نمی کنی!

نفس سنگینی کشید.

_اون حرومزاده کاری کرده؟

چشم بستم.

_کرده… جونم رو آتیش زده ولی مسئله چیز دیگه ایه.

_چی؟

لیوان مشروب رو دوباره به لب هام نزدیک کردم.

_لازمه قبلش استاد رو دور بزنیم!

چند لحظه سکوت کرد.

 

می دونستم هیچوقت دلش نمی خواد با استاد در بیفته.

به آرومی ادامه دادم: پاداش بزرگی توی راهه،

مهمونی آخر سال…

 

 

 

پرید تو حرفم.

_مگه تو هم بینشون هستی؟

لبخند کمرنگی روی لبم نشست، معامله ها و پولی که

توی مهمونی آخر سال رد و بدل میشه می تونه

هرکسی رو وسوسه کنه.

_می بینی فرامرز؟ حتی قدرتمند ترین آدما هم گاهی

می تونن احمق باشن و توی مهمونی شغالها یه گرگ

رو دعوت کنن… اون ها آماده ی دریده شدن هستن

این طور نیست؟

بعد از چند لحظه صدای خنده ی بلندش به گوشم

رسید.

_انگار اَج ِل این حکومت سررسیده یاکان خوشحال

می شم توی این افتخار سهیم باشم!

با رضایت سر تکون دادم.

_جمعه شب نامزدی دختر استاده یه ماموریت

کوچیک داریم می خوام لوازم مورد نیاز رو تامین

کنی یه سری سند و مدارک جعلی و دست کاری شده

هم می خوایم.

 

 

 

از طرفی هم نیاز دارم چند نفر از افرادت رو جای

نگهبانای عمارت جا بزنی تا اگه لو رفتیم امنیتمون

تضمین باشه.

_خیالت راحت هرچی که می خوای بهم بگو… فقط

برای امنیت عمارت باید با صابر هماهنگ کنم؟ اون

هم توی تیمه؟

نفس عمیقی کشیدم.

_آره تنها کسیه که توی سازمان میشه بهش اعتماد

کرد… منتظر خبرم بمون فرامرز.

_چشم رئیس… عزت زیاد!

گوشی رو قطع کردم و روی میز گذاشتم.

باقی مونده ی مشروب توی لیوان رو سر کشیدم و با

صورتی درهم از جا بلند شدم و به طرف اتاق خواب

به راه افتادم.

با دیدن شوکایی که به خواب عمیقی فرو رفته بود و

ندا که بالای سرش نشسته بود کمی مکث کردم.

_حالش بهتره؟

ندا نگاهی بهم انداخت.

 

 

 

_به خاطر آرام بخش توی سرم خوابش برده… شبنم

چی می گفت؟

وارد اتاق شدم و به طرف شوکا به راه افتادم.

_رمز رو به دست آورده وقتشه عملیات رو شروع

کنیم.

فکش منقبض شد و نفسش تنگ.

_یعنی میشه یه روزی نابودی این بی شرف ها رو به

چشم ببینم؟

جدی به عمق نفرت توی چشماش خیره شدم.

_میشه ندا… حتی اگه در حال سقوط هم باشم اون ها

رو با خودم پایین می کشم. نمیذارم یه لحظه بیشتر

وجود نحسشون دنیا رو آلوده کنه!

دستی به صورتش کشید.

_با نوید حرف زدی؟

زیر چشمی نگاهش کردم.

_تا منفجر شدن راهی نداره سعی کن تا نامزدی

آرومش کنی.

نچی کرد.

 

 

 

_تا اون موقع هم آرومش کنم همین که شبنم رو کنار

اون عوضی ببینه سکته می کنه.

نگاهی به صورت آروم شوکا انداختم.

_بد تنبیهی واسه ش در نظر گرفتی دونه انار… این

حق هیچکس نیست.

 

ندا لبخندی زد.

_خوبش شد لازم بود یه نفر باهاش این جوری تا کنه

فقط ته دلم کمی واسه ش می سوزه.

هومی کشیدم.

_جاش بودم یه لحظه هم نمی تونستم تحمل کنم خیلی

مقاومه.

ندا از جا بلند شد.

_تا وقتی اسم شبنم نره تو شناسنامه ش تعقیب و گریز

نوید و استاد با هم ادامه داره.

دوباره نگاهم به سمت شوکا چرخید.

 

 

 

_نوید چوب حماقتش رو می خوره باید زودتر از اینا

باهاش ازدواج می کرد.

ندا نگاهی به جفتمون انداخت و لبخند مرموزی روی

صورتش نقش بست.

_البته که ازدواج فقط ثبت اسم توی شناسنامه نیست

یاکان!

گیج شده نگاهش کردم.

_چی؟

خندید و سرش رو به دوطرف تکون داد.

_میرم پایین غذا درست کنم… سوپ شوکا رو می

فرستم بالا. فعلا.

تا وقتی از در خارج بشه نگاه متعجبم رو از روش

برنداشتم.

منظورش از این حرف که ازدواج فقط تو شناسنامه

نیست…

با جرقه ای که توی ذهنم خورد برگشتم و جا خورده

به شوکا نگاه کردم.

نکنه منظورش…!

 

پلک هام رو به هم فشار دادم و نفس سنگینی کشیدم.

یعنی شوکا بهش گفته بود ما با هم رابطه ای نداشتیم؟

بلند شدم و کلافه وسط اتاق شروع به قدم زدن کردم.

من هرکاری که می کردم برای راحتی اون بود

حاضر بودم خودم تحت فشار باشم ولی اون ذره ای

احساس معذب بودن و ناراحتی نکنه.

اون وقت حتی ندا هم از این که ما هنوز با هم رابطه

نداشتیم خبر داشت.

برگشتم و کلافه به صورت غرق خوابش نگاه کردم.

این به خاطر خودش بود که همیشه از من فاصله می

گرفت وگرنه کدوم مردی حاضره از زن عقدیش

بگذره؟

سرم رو به دوطرف تکون دادم و دوباره روی تخت

نشستم.

این دختر آخر با رفتارهای عجیبش منو دیوونه می

کرد.

دستم رو جلو بردم و روی پیشونیش گذاشتم.

تبش پایین اومده بود و آخرهای سرمش بود.

 

 

 

بعد از چند دقیقه سرم رو از دستش بیرون کشیدم که

باعث شد صورتش درهم بشه و کمی سرجاش تکون

بخوره.

آهی کشیدم… گاهی واقعا نباید اجازه بدم همه چیز

جوری که دل بخواهشه پیش بره. ممکنه به خودش

آسیب بزنه!

خم شدم و به نرمی پیشونیش رو بوسیدم.

می دونستم حالا حالاها بیدار نمی شه.

از جا بلند شدم لباس ها رو توی لباسشویی ریختم و

خونه رو مرتب کردم.

بعد از در آوردن لباس ها شروع به جمع کردن وسایل

کردم.

وقتش بود از این خونه دل بکنیم.

 

 

 

اول لباس های خودم رو جمع کردم بعدش هم وسایل

شوکا رو… میخواستم قبل از مراسم نامزدی همه چیز

رو به عمارت خودم انتقال بدم.

اینجا بیشتر اوقات تحت نظر آدمای استاد بود ولی

امنیت عمارت خودم رو فرامرز تامین می کرد.

می دونستم بعد از نامزدی و بردن شبنم با خودمون

استاد و سرکان بیگ راحتمون نمی ذارن برای همین

باید همه رو به یه جای امن انتفال می دادم.

هوا داشت تاریک می شد و شوکا هنوز خواب بود.

همین که روی کاناپه نشستم صدای در باعث شد با

کلافگی از جا بلند شم.

همین که در رو باز کردم با دیدن ندا و نوید و راشد

پوفی کشیدم.

_اینجا چیکار می کنید؟

ندا اشاره ای به سینی توی دستش زد.

_من واسه تون غذا آوردم این دوتا هم اومدن عیادت

مریض.

دستم رو برداشتم و اجازه دادم ندا وارد بشه.

 

 

 

نوید خواست جلو بیاد که دوباره دستم رو لبه ی در

گذاشتم.

_شما کجا؟ اومدید عیادت کمپوت و آبمیوه کو؟

راشد نچی کرد و سعی کرد از زیر دستم وارد بشه.

_قبلا این جوری نبودی که تقصیر اون دخترهستها

برو کنار بذار بیایم تو.

نوید هم به عقب هلم داد و با اخم گفت: با نسخه ی

جدیش راحت تر میشه کنار اومد تا این مسخره

بازیاش.

ضربه ای به پشتش کوبیدم.

_حالا متوجه شدی این همه سال از دست خنک

بازیات چی کشیدیم؟

راشد خندید و خودش رو روی مبل پرت کرد.

_یه دونه از اون ویسکی تاریخ دارا بیار حال کنیم.

_وقت این کارا رو نداریم کارتون دارم.

آهی کشید.

_باز چیشده؟

روی مبل نشستم و لیوان مشروبم رو پر کردم.

 

 

 

_باید وسایلتون رو جمع کنید یه مدت از اینجا میریم.

راشد همون طور که نگاهش به لیوان مشروب توی

دستم بود بی حواس گفت: کجا؟ چرا خودت می

خوری به ما نمیدی؟

پوفی کشیدم و شیشه مشروب رو روی میز به سمتش

هل دادم که قبل از اون نوید سریع خم شد و برداشت.

_اینو یادت باشه تک خوری یعنی سگ خوری!

راشد نچی کرد.

_بده من اون بی صاحابو یه ساعته دارم باهاش سر و

کله میزنم.

چند بار روی دسته ی مبل کوبیدم.

_اصلا شنیدید چی گفتم؟ باید از اینجا بریم!

ندا که تازه از آشپزخونه بیرون اومده بود با تعجب

پرسید: کجا؟

به سمتش برگشتم.

_چه عجب یه عاقل این وسط پیدا شد… می ریم

عمارت من!

 

 

 

راشد و نوید جفتشون شیشه ی مشروب رو ببخیال

شدن و به سمتم برگشتن.

_عمارت شخصیت؟

_واقعا ما رو هم می خوای ببری؟ آخه چرا؟

 

سری تکون دادم.

_این بار رو مجبورم راهتون بدم فقط امیدوارم به

چیزی گند نزنید… به دلایل امنیتی!

خواستن چیزی بگن که صدای ضعیفی که از توی

اتاق بلند شد باعث شد بلند شم و به سمتش برم.

با دیدن شوکا که روی تخت نیم خیز شده بود سریع

دستم رو دور شونه هاش حلقه کردم و کمک کردم به

بالشت تکیه بده.

_چیشده دونه انارم؟ حالت بده؟

 

 

 

چشمای تب دارش رو به صورتم دوخت و لب هاش

از هم فاصله گرفت.

_می خوام یه آبی به دست و صورتم بزنم سرحال شم

کمکم می کنی؟

دستم رو دور کمرش پیچیدم و کمک کردم از روی

تخت بلند بشه.

_بغلت کنم؟

سرش رو به دو طرف تکون داد.

_نه می تونم راه برم… بچه ها اینجان؟ سرو وضعم

داغونه!

با لبخند نگاهی به موهای درهم و لباسای چروک شده

ش انداختم.

_همه جوره قشنگی بیا بریم زرطلا.

به آرومی باهام به سمت بیرون اتاق به راه افتاد.

ندا با دیدنش با نگرانی گفت: بهتر نشدی شوکا؟

شوکا سری واسه ش تکون داد.

_همین که می تونم روی پاهام وایسم کافیه.

نوید زیر چشمی نگاهش کرد.

 

_انقدر نازک نارنجی نبودی که… چرا انقدر هپلی

شدی حالا؟

شوکا اخمی بهش کرد.

_چون به لطف شما مریضم!

نوید لیوان مشروب رو به لب هاش نزدیک کرد و

خندید.

_بیا یه پیک بزن روشن شی.

شوکا چپ چپی نگاهش کرد و به سمت سرویس به

راه افتاد تا آبی به صورتش بزنه.

_نوید می بینی مریضه سر به سرش نذار.

آهی کشید و سرش رو به پشتی مبل زد.

_بخدا این زن تو اسلحه هم روی سر من بذاره می گی

اذیتش نکن بذار بزنه رو دلش می مونه، شد یه بار

طرف منو بگیری؟

ابرویی بالا انداختم.

_بالاخره زنمه…

نیشخندی تحویلم داد.

_درست میگی هرشب پیش اون می خوابی نه من که!

 

 

 

کوسن مبل رو به سمتش پرت کردم.

_ببند دهنت رو… ببین اگه خودت شروع نکنی کسی

کارت نداره.

چپ چپی نگاهم کرد.

_کاری که این دختره با من کرد آدم با دشمن خودش

هم نمی کنه.

اخمی کردم.

_چیکارت کرده مگه؟

لیوان بعدی مشروب رو پر کرد.

_زنم رو شوهر داد! دور روز دیگه باید با حال خوش

برم کنار یه مرد دیگه ببینمش.

نچی کردم.

_تو هم گنده ش نکن مرد اصلا کار به اونجاها نمی

رسه قبلش فراریش می دیم!

 

 

 

 

با تمسخر سرش رو تکون داد.

_این حرف رو آدمی میزنه که هربار دوستای زنش

بهش زنگ میزنن فشاری میشه؟

با بیرون اومدن شوکا از سرویس تک سرفهای کردم

و بهش چشم غره رفتم تا ساکت بمونه.

شوکا نگاهی به بچه ها انداخت.

_بوی غذا از کجاست؟ دلم ضعف رفت.

ندا سریع از جا بلند شد و دستش رو کشید.

_بیا بریم آشپرخونه واسهت سوپ پختم یه کمی هم

حرف می زنیم نشستن پیش این سه تا خستهم میکنه.

زیر چشمی نگاهشون کردم.

_به شرطی که فقط خودت حرف بزنی… لطف کن از

زیر زبون زن من حرف بیرون نکش.

شوکا با تعجب نگاهم کرد ولی ندا با پررویی خندید و

توی آشپرخونه هلش داد.

_یاکان راجع به عمارت جدی هستی؟

چه جوری این همه آدم اون جا با هم زندگی کنیم؟

بعدش هم آخرش که چی؟ تا کی می تونیم اونجا قایم

بشیم؟

 

 

 

روی مبل نشستم و متفکرانه نگاهش کردم.

الان زمان این نبود که راجع به سرهنگ چیزی بفهمن

ممکن بود بترسن و بزنن زیر همه چیز.

_به اندازه ی کافی اتاق داره… یه مدت که بگذره آب

ها از آسیاب میفته استاد که با مرید در بیفته دیگه وقت

درگیری با ما رو نداره و بیخیالمون راحت میشه. اون

هیچوقت توی دوجبهه نمی جنگه نگران نباش.

نفس عمیقی کشید.

_امیدوارم همه چیز جوری که تو میگی باشه یاکان

نمی تونم تصور کنم با یه اشتباه کوچیک چه آینده ای

در انتظارمونه.

به پشتی مبل تکیه دادم و سکوت کردم.

من نمی دونستم آخر این داستان به کجا میرسه ولی

نمی خواستم مثل یه مرداب گوشه ای ساکن بمونم و

بوی تعفن بگیرم.

باید همه رو مجبور به حرکت می کردم با همه ی

سختی های راه شاید ته این رودخونه دریا بود!

شوکا و ندا که از آشپرخونه بیرون اومدن ببخیال ادامه

ی بحث شدم.

 

 

 

شوکا روی مبل کنارم نشست و به بچه ها نگاه کرد.

صورتش هنوز رنگ پریده بود و معلوم بود بیحاله.

بدون این که مستقیم بهم نگاه کنه پرسید:

_امیر علی شبنم چی میگفت؟ تاریخ نامزدی مشخص

نشده؟

سری واسهش تکون دادم.

_رمز گاوصندوق رو واسه م فرستاده… نامزدی هم

جمعه شبه. شوکا سعی کن تا اون موقع خوب شی.

هومی کشید.

_نگران نباش من زیاد بد مریض نیستم به اونجا نمی

کشه… ببینم همه ی تجهیزات آمادهست؟

راشد کمی جا به جا شد.

_راست میگه یاک ما که چیزی توی دست و بالمون

نداریم!

سری واسهشون تکون دادم.

_زنگ زدم به فرامرز تجهیزات رو تامین می کنه.

نوید ابرویی بالا انداخت.

 

 

 

_بهش اعتماد داری؟ فرامرز خیلی وقته با استاد کار

می کنه و هرجا که به نفعش باشه قدم می ذاره نمی

فهمم چرا انقدر بهش بها میدی!

مستقیم نگاهش کردم.

_کس دیگه ای رو سراغ داری که کمکمون کنه

جلوی سازمان بایستیم نوید؟

شونه ای بالا انداخت.

_حتی خودم رو هم با نامردی راضی کردید.

بعد نگاه بدی به شوکا انداخت.

شوکا پشت چشمی واسه ش نازک کرد.

_حقت بود!

نوید شاکی نگاهم کرد.

_می بینی چه قدر رو داره؟ یه ذره هم از کارش

پشیمون نیست.

 

 

 

چند لحظه بعد یهو ادامه داد: اصلا پات رو از این

خونه بذاری بیرون میرم واسه یاکان زن می گیرم.

چشمام گرد شد.

_مزخرف نگو نوید دو دقیقه نمی تونی دهنت رو

ببندی؟

شوکا لبخندی بهش زد.

_یک من هیچوقت شوهرم رو با تو تنها نمی ذارم…

دو اگه عرضه ش رو داشتی این پنج سالی که نبودم

دست به کار می شدی!

هردو دستم رو بالا بردم.

_لطفا تمومش کنید بچه ها ما این جا کارهای مهم تری

داریم.

شوکا چشمکی بهم زد.

_چی مثلا؟ دعوا کردن سر شیشه ی مشروب؟

گلوم رو صاف کردم.

_نه دونه انار… غیبت کردن پشت شوهرت اونم

جلوی دوستش!

توی صدم ثانیه صورتش سرخ شد و نگاهش رو ازم

دزدید.

 

ضربه ای به شونه ی ندا که می خندید کوبید و غر

زد: خیلی دهن لقی.

با رضایت به خجالتش نگاه کردم… حالا حالاها با هم

کار داشتیم.

نوید همون طور که شیشهی مشروب رو از روی میز

بر میداشت از جا بلند شد.

_خب مریض رو که دیدیم ماشالله سر و مور و گنده

خوش زبون تر از قبل جلومون نشسته با اجازه ما رفع

زحمت کنیم این مشروبم با خودم می برم شیشهای هام

تموم شده.

سری تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم.

_چیزی که نیاوردی تازه یه چیزم دست گرفتی داری

می بری؟

همون که به سمت در می رفت دستی روی سر

مجسمه ی میمون کشید.

_اینو یادتون نره بیارید عمارت برامون خوش شانسی

میاره!

 

 

 

شوکا سوالی نگاهم کرد.

_کدوم عمارت؟

سرم رو بالا انداختم.

_بذار برن واسهت می گم.

ابرویی بالا انداخت و باشهای گفت.

ندا بعد از این که چندبار به شوکا سفارش کرد

داروهاش رو سروقت بخوره از خونه بیرون زد.

به محض بسته شدن در شوکا نفس راحتی کشید.

_یعنی روی یه چیزی کلید می کنه ول کن نیستا.

یه دسته از موهاش رو از پشت به آرومی کشیدم.

_نگرانته زرطلا.

به سمتم برگشت و با چشمهای ریز شده پشت دستم

کوبید.

_دست روی من بلند می کنی؟

 

 

 

دستم رو دور شونه هاش حلقه کردم و همون طور که

به خودم فشارش می دادم به سمت اتاق خواب به راه

افتادم.

_الان داری حواس منو پرت می کنی که دعوات

نکنم؟

طلبکارانه نگاهم کرد.

_چرا دعوام کنی؟ مگه چیکار کردم؟

کنار تخت ایستادم و جدی و مستقیم نگاهش کردم.

_می دونی چه قدر از این که روابط خصوصیمون

زبونزد دیگرون بشه بدم میاد؟

نگاهش رو ازم دزدید.

_من که چیزی نگفتم خودش فهمید.

نگاهی به در اتاق انداختم.

_نکنه شب به شب میاد دم اتاق خوابمون کشیک

میکشه؟

تک سرفه ای کرد، توی صداش ناز و مظلومیت موج

می زد.

_حالم بده امیر علی باید استراحت کنم.

 

 

 

قبل از این که به تخت پناه ببره شونه هاش رو گرفتم و

با لبخندی فرو خورده به چشمهاش خیره شدم.

_از این به بعد اگه چیزی خواستی مستقیم از خودم

تقاضا کن من که بهت نه نمی گم بالاخره زنم…

قبل از تموم شدن حرفم لگد محکمی به ساق پام کوبید

که صدای خنده م بلند شد.

_بی حیا، برو اونطرف. می گم من چیزی بهش

نگفتم نمی بینی مریضم؟ انقدر اذیتم نکن!

با خنده قدمی به عقب برداشتم و اجازه دادم روی تخت

دراز بکشه.

_باشه ولی من فقط تا وقتی خوب بشی دندون رو

جیگر می ذارم بالاخره زنمی من راضی تو راضی

گور بابای ناراضی.

با حرص بالشت رو به سمتم پرت کرد.

_من اون جیگرت رو در میارم علی.

صدای خنده م بلند تر شد.

_میرم داروهات رو بیارم بخوری زودتر خوب بشی.

جواب نداد و سرش رو توی بالشت فرو برد.

 

 

 

به طرف یخچال به راه افتادم و داروهاش رو بیرون

کشیدم.

یه لیوان آب برداشتم و به اتاق برگشتم.

_بلند شو قرص و شربتت رو بخور زرطلا تا شب

نامزدی باید کامل خوب شده باشی ها من روی کمکت

حساب کردم.

تکیه ش رو به بالشت داد و لیوان و قرص رو از دستم

گرفت.

_حالا نه که حضورم خیلی مفیده.

موهاش رو پشت گوشش زدم و با لذت نگاهش کردم.

_بودنت کنارم انگیزه ست دونه انارم!

قرصش رو خورد و روی تخت دراز کشید.

_بخواب علی از صبح که رانندگی می کردی بعدش

هم که اصلا استراحت نکردی خیلی به خودت فشار

میاری.

بلوزم رو از تنم بیرون کشیدم و کنارش روی تخت

دراز کشیدم.

کمی ازم فاصله گرفت. با تعجب نگاهش کردم.

_چرا ازم فاصله گرفتی؟

 

 

 

نفس عمیقی کشید.

_نمی خوام مریض بشی امیر علی این روزها برای

تو…

 

با اخم بازوش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش.

بی توجه به ادامه ی حرفش جواب دادم: هرچی هم

بشه… هیچوقت حق نداری ازم فاصله بگیری.

سرش رو روی بازوم گذاشت و چشماش رو بست.

_آتیش پنج ساله ی تو که با این چیزا سرد نمی شه

یاکان خان.

به صورت مظلومش خیره شدم.

خم شدم و نرم روی پلکهاش رو بوسیدم.

_آتیش من با هیچی سرد نمی شه شوکا… نشین به امید

این که یه روزی از این آغوش دل بکنی.

 

 

 

با اخم ملایمی سرش رو جلو آورد و لب هاش رو به

سینه م چسبوند.

_من نشستم به امید این که همه ی روزهای زندگیم رو

با تو بگذرونم. تا به الان هرچی بوده باطل بوده، درد

بوده، پوچ بوده… باید میومدی تا بفهمم دوست داشتن

و دوست داشته شدن یعنی چی وگرنه بقیه ی زندگیم

هم تباه شده بود!

از سنگینی حرفهاش نفسم بند اومد و قلبم محکم

کوبید.

وقتی وقت و بی وقت به هرروشی سعی می کرد ثابت

کنه که دوسم داره کنترل این روح و کالب ِد تشنه از کفم

می رفت.

_دوست داشتن و دوست داشته شدن؟

تو دوباره امیر علی رو دوست داری شوکا؟

به چشمام خیره شد، نگاهش برق داشت انقدر که تنم

خشک شد.

_من امیر علی رو همیشه توی قلبم دوست داشتم فقط

این قلب مرده بود نیاز به زمان داشتم تا زنده بشه و

دوباره به دوست داشتنت ادامه بدم ولی الان…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

کاش ماهم زر طلایا دونه انار ی آق علی بودیم هیییییی فلک اولدوردین منی 😪

آیلین
آیلین
پاسخ به  Ebrahim Talbi
1 سال قبل

ایشالله تاپلای 😂😂😂

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x