رمان یاکان پارت 81

5
(1)

 

 

 

با خنده خودش رو عقب کشید.

_شوخی کردم بابا نزن رژم پاک میشه.

چشم غره ای به لب های صورتیش رفتم.

_تازه عروس منم اینو ببین چه آرایشی میکنه.

پشت چشمی واسهم نازک کرد.

_خنگی دیگه این جوری هپلی پیشش میگردی دو

روز دیگه سرت هوو بیاره چی؟

خمیازه ای کشیدم و به سمت سرویس به راه افتادم.

_امیر علی هر شکلی باشم دوسم داره… چشمت در

بیاد.

وارد سرویس شدم و نشنیدم چه جوابی داد.

آبی به دست و صورتم زدم. از صبح خیلی سرحال تر

شده بودم. می خواستم به امیرعلی توی جمع کردن

وسایل کمک کنم ولی انگار خودش از قبل ترتیب همه

رو داده بود.

 

 

 

با بیرون رفتن از اتاق متوجه ندا و جعبهی توی

دستش شدم.

اشاره ای بهم زد.

_اومده بودم لباست رو تحویل بدم یک ساعتی می شه

رسیده بپوش ببینم توی تنت چطوره.

 

سریع به سمتش رفتم و جعبه رو ازش گرفتم. نگاهی

به لباس انداختم رنگ مشکی براقش به خاصی همون

چیزی که توی ژورنال دیدیم بود.

لباس رو از توی جعبه بیرون کشیدم و سریع به سمت

اتاق خواب به راه افتادم.

_صبر کن بپوشم ببینم کامل اندازمه یا نه.

_خیالت راحت کارش مطمئنه سایزت رو درست بگی

عین کار رو تحویلت میده.

سریع لباس هام رو در آوردم و پیراهن رو پوشیدم.

 

 

 

نمی تونستم پشت لباسم رو ببندم در اتاق خواب رو باز

کردم و بیرون رفتم.

_ببین چه طوره ندا؟ نمی تونم پشتش رو ببندم.

سریع به سمتم اومد و پشت لباسم رو بست.

قدمی به عقب برداشت و با چشم هایی براق گفت:

خیلی بهت میاد دختر… فقط سریع عوضش کن تا

یاکان نیومد بذار فردا توی تنت ببینه سوپرایز بشه.

چرخی دور خودم زدم و با لبخند به دنبالهی بلند و

زیبای لباس نگاه کردم. امیدوار بودم فردا واسهم

دردسر نشه!.

_راستی چرا بدون آستینش رو سفارش ندادی؟ به

نظرت شیک تر نبود؟

همون طور که آستین لباسم رو درست می کردم با

بیخیالی جواب دادم: چون دستم سوخته نمیخوام ردش

رو کسی ببینه.

چند لحظه مکث کرد.

 

 

 

_ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم.

نگاهی بهش انداختم و لبخند زدم.

_مشکلی نیست مال خیلی وقت پیشه بهش عادت

کردم. فقط دوست ندارم کسی بهش خیره بشه یا

راجعبهش سوالی ازم بپرسه.

هومی کشید و سرش رو پایین انداخت.

خواست چیزی بگه که با شنیدن سر و صدای نوید و

امیر علی که از بیرون میومد سراسیمه داخل اتاق هلم

داد و در رو بست.

_زود باش عوضش کن.

لبخندی به ذوقش زدم. انگار سوپرایز شدن امیر علی

برای اون جالب تر بود تا من.

لباسم رو عوض کردم و از اتاق بیرون زدم.

امیر علی نگاه کنجکاوی بهم انداخت.

_چیکار میکردی که این ملیجک نمیذاشت بیام

داخل؟

 

 

 

نگاهی به نوید که مشغول بلند کردن مجسمهی میمون

جلوی در بود انداختم.

_لباس مراسم فردا تنم بود نمیخواست الان ببینیش…

این داره چیکار میکنه؟

نوید مجسمه رو بلند کرد و سرش رو از پشتش بیرون

آورد.

_این رو به درخت می گن عروس قشنگه، دارم

مجسمه رو با خودم میبرم توی ماشین ببریمش

عمارت جاش خالی نباشه.

آهی کشیدم.

_یعنی این میمون بدترکیب رو اون جا هم باید تحمل

کنم؟

شونه ای بالا انداخت و به سمت در رفت.

_به لطف حفاظت همین میمون تا حالا صحیح و

سلامت موندید.

امیر علی در رو واسهش باز کرد.

_تلاش های منم که این وسط کشکه نه؟

 

 

 

خندهم گرفت.

 

نوید همونطور که خودش رو به در و دیوار میکوبید

و به سمت آسانسور میرفت داد زد: تو که سروری

زندگی…

امیر علی چشمی واسهش چرخوند و ندا پشت سر نوید

از خونه بیرون زد.

_من دیگه میرم فردا میبینمتون.

دستی واسهش تکون دادم که واسهم بوسی روی هوا

فرستاد.

با مسخره بازی بوسه ش رو با دست گرفتم و روی

صورتم چسبوندم که امیر علی محکم در رو روش

بست.

_خجالتم نمیکشن!

 

 

 

پقی زدم زیر خنده و متعجب داد زدم: علی!

چپ چپی نگاهم کرد و به سمتم اومد.

_حداقل جلوی من با هم لاس نزنید.

سریع خم شد و پرصدا گونه م رو بوسید.

_بوسهش رو پس گرفتم!

سرم رو به دوطرف تکون دادم و ضربه ای بهش

زدم.

_مثل بچههای حسود نباش.

دستش رو دور کمرم حلقه کرد و مجبورم کرد روی

کاناپه بشینم.

_یه امروز رو درست و حسابی استراحت کن شوکا

فردا خیلی فشار رومونه نمیخوام اذیت بشی.

نفس عمیقی کشید و زیر چشمی نگاهم کرد.

_اصلا کاش می موندی خونه این جوری خیالم…

ضربه ای به شونهش کوبیدم.

 

 

 

_شورش رو در نیار امیر علی بشینم تو خونه دق کنم

تا شاید خبری ازتون برسه؟ شاید اون جا کاری از

دستم بر اومد!

با کلافهگی سکوت کرد.

می دونستم حسابی تحت فشاره. سرم رو روی

شونهش گذاشتم و آروم موهاش رو نوازش کردم.

_چیکار کنم آروم شی امیرعلی؟ این آشفتهگیت

ناراحتم میکنه میشه یه کم از این بار رو بذاری

روی شونه های من؟

خم شد و لبش رو روی پیشونیم گذاشت.

_بگردم این سر پناه رو… اگه نبودی هیچوقت به سرم

نمی زد از همه چیز دست بکشم و خودم و گروهم رو

از این منجلاب نجات بدم. همین برای اثبات ناجی

بودنت کافی نیست؟

آهی کشیدم.

_کافی نیست امیر علی… من زنتم می خوام سهم

بیشتری از دردهات مال من باشه!

 

سرش رو توی موهام فرو برد و نفس عمیقی کشید.

_واسهم بخون… هرچی که شد!

نمیخوام هروقت که به صدات فکر میکنم آخرین

ترانهای که واسهم خوندی تو ذهنم نقش ببنده و منو یاد

جداییمون بندازه!

کمی خودش رو عقب کشید و منو بیشتر به خودش

نزدیک کرد تا بین پاهاش بشینم.

_میخونی؟

سرم رو بالا گرفتم. توی فاصلهی چند سانتی به

چشمهای پر محبتش نگاه کردم و دستم رو لای

موهاش فرو بردم.

 

همون طور که چندتار سفید کنار شقیقهش رو با

نوازش میکردم توی صورتش لب زدم:

 

 

 

_یه رنگ سفیدی نشسته رو موهات

هنوزم قشنگن واسهم جفت چشمات

دستم رو کنار لبهاش کشیدم و خیره به ستاره بارون

چشمهاش ادامه دادم:

دوتا خط باریک کنار لباته

هنوزم تب عشق تو حال و هواته

یه لبخند کوتاه کنارش یه کم غم

چقدر زود گذشتن همین چند قدم هم

مثل اینکه دیروز همو دیده بودیم

با همدیگه عشق رو به اوجش رسوندیم…

قبل از بسته شدن لبهام سرش رو جلو آورد و با

بیتابی و گرمای خاصی لبهاش رو به لبهام فشرد.

چنگی به موهاش انداختم و میون بوسیدنش لبخند زدم.

انقدر لبخندم رو بوسید که نفس کم آوردم.

امیر علی با یه جمله ی کوتا ِه من چنان بیقرار میشد

که از این حجم ظالم بودن خودم خجالت میکشیدم.

 

 

 

کاش انقدر اذیتش نمیکردم… کاش لحظهای که

دیدمش ایمان میاوردم اون همون مردیه که همه ی

رویاهام رو به نامش زدم!

تنها چیزی که میخواستم جای جبران بود، این مرد با

ارزش ترین دارایی زندگیم بود کسی که مجبورم کرد

سرنوشت رو شکست بدم و خنده های بلندم جای

غمهام رو بگیره!

به سختی خودم رو از آغوشش جدا کردم و کمی عقب

کشیدم.

_خفهم کردی یاکان خان یه کم ملایم باش.

نفس سنگینی کشید و خندید.

_دارم رعایتت رو میکنم.

چشمهام رو واسه ش ریز کردم.

_خدا به داد من برسه پس.

سرم رو روی سینهش گذاشت و محکم بغلم کرد.

_مگه تا حالا اذیتت کردم؟

 

 

 

چشم بستم و آروم گفتم: هیچوقت.

دستش رو زیر چونهم گذاشت و آروم گفت: این چند

تار سفید روی موهای منم حسابی واسهت معضل شده

ها زرطلا.

بی هوا چشم باز کردم.

_معضل شده چون باعث و بانیش منم!

اخم هاش درهم رفت.

_کی گفت…

پریدم تو حرفش.

_مگه نمیگفتی دونه انارت بودم…

موهاش رو نوازش کردم.

_گرد سپید موهات شدم؟ تک تک اینا تقاص این سال

هاییه که از هم دور بودیم. با دیدنشون غصه

میخورم.

لبش رو با مکث به خط رویش موهام چسبوند.

_همه خوشدل اینکه مطرب بزند به تار چنگی

من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار مویی

 

 

 

بنموده تیره روزم ستم سیاه چشمی

بنموده مو سپیدم صنم سپیدرویی

 

با لبخند غمگینی چشم بستم و زمزمه کردم:

روزت رو سیاه کردم و موهات رو سپید؟

چه قدر ظالمی علی!

خندید و حلقهی دستش رو دو تنم محکم کرد.

_روزگارم رو سیاه کن و یه تار سیاه بین موهام باقی

نذار ولی فقط کنارم بمون دونه انارم. توقعم زیاده؟

ضربهای به شونهش زدم و با اخم چشم بستم.

نمیخواستم این بحث رو ادامه بدم، اذیتم میکرد.

نفس سنگینی کشیدم و از پایین به صورت آرومش

خیره شدم.

 

 

 

چند لحظه بیشتر نگذشت که بی هوا پرسیدم: امیر علی

کی قراره راجع به قضیهی سرهنگ بهشون بگی؟ از

عاقبتش میترسم.

کمی مکث کرد.

_از نامزدی که برگردیم همه چیز رو واسهشون

روشن میکنم.

آهی کشیدم.

_امیدوارم خیلی عصبانی نشن. هرچند به نظرم قبلش

باید نوید رو با طناب ببندیم!

خندهش گرفت.

_موافقم.

بالاخره تصمیم گرفت از جاش بلند بشه.

_چیزی نمیخوری شوکا؟ بذار برم غذای تو یخچال

رو گرم کنم شاممون بشه بریم بخوابیم که حسابی

خستهم.

تکیهم رو ازش برداشتم و کمی ازش فاصله گرفتم.

 

 

 

_من که انقدر خوابیدم اصلا نمیتونم بهش فکر کنم.

همون طور که به سمت آشپزخونه میرفت گفت: دو

دقیقه تو بغل من دراز بکشی خوابت میبره زرطلا

خاصیت آرام بخش دارم.

چشمی واسهش چرخوندم.

_ماشالله هرروز به میزان فروتنیت داره اضافه میشه.

از توی آشپزخونه جواب داد: درخت هرچه پربار تر

افتاده تر.

پوفی کشیدم و سرم رو توی گوشیم فرو بردم.

بحث کل کل که میشد هیچوقت از رو نمیرفت.

از اول هم همین طوری بود. نصف مكالمههای پشت

تلفنمون با بحث و جدل میگذشت.

بعد از خوردن شام طبق گفتهی خودش به سمت اتاق

رفت تا استراحت کنه.

 

 

 

میدونستم سرش رو بذاره روی بالشت خوابش

میبره. برعکس من از صبح کلی کار برای انجام

دادن داشت.

نیم ساعتی مشغول چت کردن با بچه ها شدم. کم کم

حوصله م سررفت و به سمت اتاق خواب به راه

افتادم.

با دیدن چهرهی غرق خوابش لبخندی روی لبم نشست.

کنارش دراز کشیدم و دستم رو روی صورتش

گذاشتم.

کمی تکون خورد و دستهاش رو از هم باز کرد.

_بیا اینجا.

بهت زده نگاهش کردم.

_مگه خواب نبودی؟

چشم هاش رو به سختی باز کرد.

_بدون تو؟

 

لبخندم پررنگ تر شد و سریع توی آغوش گرمش فرو

رفتم.

_حالا کی خاصیت آرام بخش داره؟

هومی کشید و لب هاش رو به سرم چسبوند.

_مسلماً شما خانم…

 

* *

تاپ دوبندی و شلی تنم کردم تا بعد از درست کردن

موهام بتونم راحت لباسم رو در بیارم.

مشغول سشوار کشیدن موهام بودم که تقهای به در

خورد.

_بیا تو ندا.

وارد اتاق شد و نگاه سرسری بهم انداخت.

_زودباش بشین موهات رو درست کنم شوکا. چرا

انقدر لفتش دادی دختر؟

 

 

 

لبم رو گاز گرفتم. نمی شد بگم یاکان خانتون کل صبح

رو روی تخت معطلم کرد و نمیذاشت از زیر پتو

بیرون بیام.

_غر نزن دیگه یه چیز سرسری بزن بره پی کارش…

راستی تو کی میای؟

موهام رو بین دستهاش گرفت.

_آخر شب… باید صبر کنم مراسم به آخراش برسه

من به جای شبنم میرم توی اتاق… اون هم از بالکن

فرار میکنه.

کمی مکث کرد.

_یاکان نمیدونه شبنم ترس از ارتفاع داره؟

با تعجب از توی آینه نگاهش کردم.

_واقعا؟ پس چه جوری قراره از روی بالکن پایین

بیاد؟

شونه ای بالا انداخت.

_نمیدونم… به هر حال مجبوره برای نجات زندگیش

به ترسش غلبه کنه.

 

 

 

لب هام رو به هم فشار دادم. امیدوار بودم همه چیز

طبق برنامه پیش بره.

نیم ساعتی طول کشید تا کار موهام تموم بشه.

همهشون رو با فر درشت و ساده مدل داده بود.

نگاهی بهم انداخت و چشمهاش رو ریز کرد.

_آرایش ساده؟

سرم رو تکون دادم.

_تو این کارا رو از کجا یاد گرفتی؟

جلوم ایستاد و لبش رو تر کرد.

_از همین بیوتی بلاگرای اینستاگرام.

ابرویی بالا انداختم.

_پشتکارت رو تحسین می کنم.

نچی کرد.

_صورتت رو تکون نده دختر.

صاف و بی حرکت سرجام نشستم تا کارش رو تموم

کنه.

زیادی جدی به نظر میرسید.

 

 

 

_ندا حالت خوبه؟

نفس سنگینی کشید.

_استرس دارم شوکا اگه نتونم به موقع از عمارت

فرار کنم چی؟ آدمهای استاد سلاخیم می کنن.

با ناراحتی نگاهش کردم.

_نگران نباش راشد میاد کمکت.

نچی کرد.

_اون که ببینه اوضاع پسه دمش رو می ذاره روی

کولش فرار میکنه. من کیلو چندم؟

لبخند کمرنگی روی لبم نشست.

این جوری که معلومه جونش هم در بره تورو نمی

ذاره در بره!

ضربه ای به پبشونیم زد.

_چرا میخندی؟

سرم رو به دوطرف تکون دادم.

_هیچی… ندا مگه من میذارم بدون تو ماشین راه

بیفته؟

 

 

 

لبخندی بهم زد و عقب کشید.

_مرامت از تک تک این عوضیا بیشتره بخدا… من

برم سرویس ترکیدم دیگه.

باشهای گفتم و از جا بلند شدم تا واسهش شربت

درست کنم.

همین که از اتاق خارج شدم کلید توی در چرخید.

 

فکر میکردم امیر علی برگشته خونه همین که به

سمت در قدم برداشتم با دیدن مرد کچل و غریبهای که

وارد خونه شد وحشت زده جیغ بلندی کشیدم و به

سمت گلدون روی میز خیز برداشتم.

سریع جفت دستهاش رو بالا برد.

_شو…

 

 

 

قبل از تموم شدن حرفش گلدون رو به سمتش پرت

کردم که سریع جا خالی داد و گلدون با برخورد به

دیوار با صدای بلندی شکست.

مرد به سرعت دوید و خودش رو پشت مبل پرت

کرد.

با ترس نگاهش کردم.

جلوی یقهی تاپم رو گرفتم و جیغ زدم: کمک… دزد

اومده علی کجایی؟

صدای آشنای مرد از پشت مبل بلند شد.

_منم دخترهی وحشی نویدم. صبر کن واسهت توضیح

بدم.

بهت زده سرجا خشکم زد.

_دروغ نگو عوضی بیا بیرون ببینم.

یکی از دستهاش رو از پشت مبل بیرون آورد.

_دستهام رو ببین چه سفید و خوردنیه…

 

 

 

یههو سرش رو بالا آورد که با دیدن قیافهش دوباره با

ترس و بهت قدمی به عقب برگشتم.

_بابا منم نوید واسه مراسم امشب گریم کردم، نمی

دونم چرا یاکان تو انتخابش تجدید نظر نمیکنه نزدیک

بود به کشتنم…

قبل از تموم شدن حرفش در اتاق خواب باز شد و ندا

سریع ازش بیرون پرید.

_چیشده شوکا چرا…

با دیدن صورت نوید که از پشت مبل بیرون اومده بود

چشماش گرد شد. جیغ خفیفی کشید که نوید با خنده

بیرون پرید و به سمت ندا دوید.

ندا که از چیزی خبر نداشت جیغ بلند دیگهای کشید و

خواست فرار کنه که قبل از این که نوید دستش بهمون

برسه پام رو بالا بردم و با یه لگد آروم به قفسه ی

سینهش به عقب هلش دادم.

_نترس بابا نویده باز مسخره بازیش گل کرده.

 

 

 

ندا دستش رو روی قلبش گذاشت و همون طور که

وحشت زده نفس نفس میزد به نوید خیره شد.

_بخدا حیوونی بیش نیستی!

نوید همون طور که قفسهی سینه ش رو میمالید با

خنده گفت: کارم خوب بود نه؟ امشب عمرا کسی با

این ماسک و گریم منو بشناسه.

ندا به احتیاط بهش نزدیک شد و صورتش رو لمس

کرد.

_دیگه ننه خدابیامرزمون هم نمی شناستت کار آدمهای

فرامرزه؟

نوید چرخی به چشمهاش داد.

_آره…

یههو به سمت من برگشت.

_راستی یاکان گفت بگم تا نیم ساعت دیگه بری پایین

داره میاد دنبالت.

نگاهی به ندا انداختم و هردو سریع به سمت اتاق

دویدیم.

 

نوید با تعحب نگاهمون کرد.

_چیشد چرا جنی شدین؟

در رو روی صورتش بستم.

_چون من آرایشم هنوز تموم نشده.

روی صندلی نشستم و چشمهام رو بستم تا ندا کارش

رو تموم کنه.

نفس تندی کشید و مشغول شد.

_دیر بشه کلی سرمون غر میزنه. خدا به داد برسه.

شونه ای بالا انداختم و سکوت کردم تا به کارش

برسه.

 

بعد از تموم شدن کار ندا بدون این که به خودم نگاه

کنم سریع به سمت لباسم رفتم و به سختی پوشیدمش

 

 

 

از اتاق بیرون زدم و از ندا خواستم تا پشت لباسم رو

ببنده.

هرکدوم مشغول کاری بودیم که صدای زنگ گوشیم

بلند شد.

ندا سریع کفش ها رو جلوم گذاشت.

_اوه یاکانه سریع بپوش من برم گوشی و مانتوت رو

بیارم.

از همون دم در کفش هام رو پوشیدم و منتظر ندا

موندم.

گوشی که هنوز مشغول زنگ خوردن بود رو به دستم

داد و کمک کرد مانتوم رو بپوشم.

گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و مشغول مرتب کردن

شالم شدم.

_جانم امیر علی؟

چند لحظه طول کشید تا حرف بزنه.

_کجایی دور سرت؟ نیم ساعته این پایین معطلم زودتر

تمومش کن دیگه.

 

 

 

بوسی برای ندا فرستادم و سریع به سمت آسانسور راه

افتادم.

_تو آسانسورم دارم میام پایین امیر علی، فعلا.

بالاخره وقت کردم از توی آینهی آسانسور نگاهی به

خودم بندازم.

آرایشم از روز عقدم هم پررنگ تر بود.

آستین های لباسم توری بود تا حدی که حداقل

سوختگی دستم رو بپوشونه.

تنها مشکلم دنبالهی بلند لباس بود که امیدوار بودم

باهاش زمین نخورم.

در آسانسور که باز شد با قدم های بلند به سمت در

رفتم و وارد خیابون شدم.

امیر علی به محض دیدنم از ماشین پایین پرید و به

سمتم اومد.

_چرا همین جوری اومدی تو خیابون؟ میگفتی دختر.

 

 

 

نگاه سرسری بهم انداخت و در ماشین رو باز کرد تا

سوار بشم.

_داریم می ریم نامزدی گونی می پوشیدم؟

پشت رل نشست و در رو بست.

برگشت و نگاه دقیقی به سرتاپام انداخت.

تک تک اجزای صورتم رو از سر گذروند و روی

چشمهام مکث کرد.

_امشب چه قدر شیرین به نظر میرسه این دونه انار.

آروم خندیدم.

_مگه قبلا نبودم؟

ماشین رو به راه انداخت و زیر چشمی نگاهم کرد.

_بر منکرش لعنت… ببینم همه ی خورده وسایلت رو

جمع و جور کردی؟

سری تکون دادم.

_آره همهش رو گذاشتم جلوی در نوید و ندا می برن

توی ون، دیگه بر نمیگردیم خونهی سازمانی؟

 

 

 

نفس عمیقی کشید.

_نه. دلت تنگ میشه؟

چشم از نیم رخ جدیش برداشتم و به بیرون خیره شدم.

_کلی خاطره با هم داشتیم.

دستم رو گرفت که باعث شد به سمتش بچرخم.

مچ دستم رو به لبهاش رسوند و به آرومی روی

نبض دستم رو بوسید.

_قراره خاطره های قشنگ تری با هم بسازیم حسرت

اونا رو نخور.

دوباره به نیمرخش خیره شدم.

 

اضطراب داشتم و نمیدونستم چهجوری پنهانش کنم.

_می گم همهی بچه ها آمادهن علی؟ نکنه مشکلی پیش

بیاد؟

سرش رو به دو طرف تکون داد.

 

 

 

_نگران نباش زرطلا حواسم به همه چیز هست. بچه

های تیم حسابی آموزش دیدهن دست کمشون نگیر.

نوید رو دیدی؟

با یادآوریش اخم هام توی هم رفت.

_آره دیدمش مردک ُخنک!

با خنده نگاهم کرد.

_چرا باز چیکار کرده؟

حرصی گفتم: همینطوری در خونه رو باز کرد اومد

تو منم فکر کردم دزده گلدون رو پرت کردم سمتش،

بیچاره ندا تا وقتی بیام دست و پاش از ترس میلرزید.

ولی یه کتک حسابی هم خورد این بشر درست بشو

نیست بخدا.

صدای خندهش بیشتر شد.

_پنج ساله نتونستم اینو آدم کنم ببخیالش شدم دیگه بگو

ببینم گلدون خورد تو سرش؟

نچی کردم.

 

 

 

_نه متاسفانه ولی به جاش لگدم خوب جایی نشست.

صدای خندههاش باعث شد لبخندی روی لبم بشینه.

دستش رو بین دستهام فشار دادم و دوباره به بیرون

خیره شدم.

دلم شور امشب رو میزد. کاش همه چیز زودتر تموم

میشد تا می تونستم یه نفس راحت بکشم.

تا وقتی که برسیم دستم رو بین دستهای گرمش نگه

داشت.

با رسیدن به عمارت استاد، امیر علی شیشه ی ماشین

رو پایین کشید و اشارهای به نگهبان زد.

نگهبان با دیدن امیر علی در حیاط رو باز کرد و عقب

رفت.

از تعداد ماشین هایی که توی باغ پارک بود مشخص

بود امشب تعداد زیادی مهمون دارن این جوری شاید

توی شلوغی کارمون راحت تر پیش میرفت.

 

 

 

امیر علی از ماشین پیاده شد و در رو واسهم باز کرد.

نفس عمیقی کشیدم و با استرس عجیبی دستم رو دور

بازوش حلقه کردم و با هم به سمت عمارت به راه

افتادیم.

قبل از باز شدن در برگشت و نگاهی بهم انداخت.

_آماده ای؟

نفس عمیقی کشیدم و محکم تر به بازوش چنگ زدم.

_بریم شبنم و مدارک رو صحیح و سالم از این جهنم

بکشیم بیرون یاکانم!

برگشت و نیم نگاهی بهم انداخت، چشمهاش برق می

زد و میدونستم به خاطر میم مالکیتیه که برای یاکان

به کار بردم.

به محض باز شدن در عمارت لبخند کمرنگی روی

لبم نشوندم، سرم رو بالا گرفتم و زیر نگاه سنگین

 

مهمون ها با قدم هایی محکم کنار امیر علی به راه

افتادم.

 

امیر علی یک راست به سمت جایگاهی که استاد و

مرید ایستاده بودن به راه افتاد.

تزئین عمارت، گل های کنار پله و چراغونی مدرنش

به حدی زیبا بود که ناخودآگاه آدم چند لحظه محوش

میشد.

نزدیکتر که شدیم با دیدن صورت کریه مرید مایع

تلخی به گلوم هجوم آورد و دندونهام رو محکم به هم

فشار دادم.

تنها چیزی که باعث میشد در برابرش سر خم نکنم و

سرپا بمونم انتقام بود… اون تقاص کاری که با ما کرد

رو به بدترین شکل پس میداد.

 

 

 

اولین نفر نگاهش بهمون افتاد اشارهای به استاد زد که

اون هم به سمتمون چرخید.

سعی کردم جلوی انقباض صورتم رو بگیرم.

امیر علی به آرومی پشت دستم رو نوازش کرد.

همین که بهشون رسیدیم استاد لبخند پررنگی روی

لبش نشوند.

_خوش اومدید. صادقانه بخوام بگم فکر نمیکردم

دعوتم رو قبول کنید…

به پشت سرمون نگاهی انداخت و ادامه داد: می بینم

بقیه رو پشت سر خودت راه ننداختی بیاری. اون فایتر

احمق بالاخره یاد گرفت پاش رو از گلیمش دراز تر

نکنه!

لبخند کمرنگی روی لبم نشست، تک تکشون دارن

قبرت رو میکنن استاد.

امیر علی آروم و بی تفاوت چند لحظه نگاهش کرد و

بدون این که جوابی بهش بده به سمت مرید برگشت.

_خیلی وقته ندیدمت سرکان کجاست؟

 

 

 

مرید که از توجه امیر علی جا خورده بود ابرویی بالا

انداخت.

_طبقه ی بالاست رفته دنبال عروسش!

امیر علی سری واسهش تکون داد.

استاد که از بی توجهیش سرخ شده بود تک خنده ای

کرد و نگاهش رو به سمت من معطوف کرد.

_دو دیدار قبلی زیاد خوب پیش نرفت چه طوره از

اول با عروس جدی ِد سازمان آشنا بشیم؟

دستش رو جلو و آورد و منتظر نگاهم کرد.

اخم های امیر علی توی هم رفته بود ولی چیزی

نگفت.

دستم رو چند لحظه بین دست هاش قرار دادم و

خواستم سریع عقب بکشم که سریع خم شد و لب های

زبرش پشت دستم نشست.

_خوش اومدی خانم…!

بدنم منقبض شد و حس وحشتناکی بهم هجوم آورد.

 

 

 

توی صدم ثانیه امیر علی عکس العمل نشون داد و

عصبی دستم رو از بین دست های استاد بیرون کشید.

خنده ی استاد لحظه به لحظه غلیظتر می شد.

انگار میدونست امیر علی حساسه و از قصد این

کارها رو میکرد.

_عصبی به نظر میرسی یاک!

امیر علی نگاه وحشتناکی بهش انداخت و غرید: من

مثل این آشغالهای مثلا روشن فکری که دورت رو

گرفتن نیستم. حواست به رفتارت باشه!

ففط چون توی جمع بودیم فکت رو خورد نکردم!

استاد جا خورده و با چشم هایی گرد شده نگاهش کرد.

انگار انتظار چنین رفتاری رو نداشت.

مرید تک خنده ای کرد و سریع دستش رو روی

شونهی امیر علی گذاشت.

_هی هی آروم باش پسر قدیما ریلکس تر از این حرفا

بودی امشب اومدیم خوش بگذرونیم. ها؟ کشش نده!

 

 

 

 

امیر علی و استاد چند لحظه به چشمهای هم خیره

موندن.

توی نگاهشون حرص و نفرت موج میزد.

نمیدونم این همه وقت چه طور کنار هم دووم

آوردن.

هرچند حدس میزدم امیر علی از وقتی راجع به

نارویی که استاد بهش زد فهمید کنترلش رو نسبت به

مهار تنفرش از دست داد.

دست امیر علی رو بین دستهام فشار دادم و سعی

کردم آرومش کنم.

امشب وقت نبش قبر کردن این کینهی قدیمی نبود.

 

 

 

با ورود سرکان و شبنم و صدای دستی که توی سالن

پیچید بالاخره چشم از هم برداشتن و نگاه همهمون به

سمت شبنم چرخید.

به قدری توی اون لباس نباتی و آرایش لایت زیبا شده

بود که چند لحظه بهش خیره موندم.

نوید با دیدنش دیوونه میشد!

سریع سرم رو دور تا دور سالن چرخوندم تا پیداش

کنم.

با اون گریم وحشتناکش با یه سینی نوشیدنی کنار در

ایستاده بود و با نگاهی مات و مبهوت به شبنم خیره

شده بود.

_زیاد بهش نگاه نکن ممکنه مشکوک بشن.

با شنیدن صدای امیر علی سریع به سمتش برگشتم.

نگاه خیرهش به من بود.

_فقط میخواستم بدونم حالش چه طوره.

نفس عمیقی کشید.

 

 

 

_کسی که دوسش داری رو دست تو دست با یه غریبه

ببینی حالت چه طور میشه؟

با شنیدنش قلبم توی سینه فشرده شد.

با ناراحتی نگاهش کردم.

_این جوری نگو امیر علی…

بهم خیره موند ولی چیزی نگفت

به محض رفتن استاد و مرید به سمت شبنم، بی توجه

به همه به سمت میز خم شد.

یه دستمال از توی سبد برداشت و توی لیوان آب فرو

برد.

با تعجب به کارهاش نگاه کردم.

دستی که استاد بوسیده بود روی بین دستهاش گرفت

و چند بار با دقت دستمال خیس رو روش کشید.

_بذار دستت رو تمیز کنم… من اون دهن رو پر خون

میکنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x