ـ مهمونی رو همونطور که گفته بود تو باستی هیلز گرفته ، اما جالبیش اینجاست که آدرس ویلایی که داده ، ناآشناست . ـ از جاسوس هامون خبر گرفتی که کیا برای این مهمونی دعوت شدن ؟ ـ پرسیدم ………… بیشتر افرادی…
رفتم تو حیاط اونجا حالم بهتر بود یه گوشه یه تاب سفید بود اونجا نشستمو و خودمو تکون میدادم میتونستم یکم نفس بکشم خودمم موندم چقدر این اتفاقا داره زود داره میگذره چیشد که اومدم آلمان خاله ام حامله بودن رزا داداشم من الان یه…
چشمام و محکم بستم.. حواسم اصلاً سر جاش نبود! – گفتم که دوست ندارم بدقول باشم! دست خودم نبود که پوزخندی رو لبم نشست و از شدت حرص گوشت پام و بین دو تا انگشتم گرفتم و فشار دادم. کلافه بودم از بی حواسی خودم چون.. دیگه یه…
از کلمه شوهر و خانواده شوهر دلم یه جوری شد، چون نه جاوید شوهر من به حساب میاومد، نه خانوادش و دیده بودم! البته به جز آیدین و ژیلا و آقابزرگ!… بیخیال این بحثا باید مطمعن میشدم آخر هفته عروسی در کار نیست و از اون جایی که…
بعد از اینکه گوشی رو قطع کردم آلارم گوشیم به صدا در اومد، وقت دارو خوردنم بود. دستم رو به سمت میز کوچولویی که کنار تختم بود بردم و قرص هام رو توی دستم ریختم. اروم و با احتیاط از روی تخت بلند شدم تا برم آب بخورم. خداروشکر خونهی…
دلارای سرش را به آیینه تکیه داد و در سکوت چشمانش را بست همهی زن های باردار برای نگه داشتن عزیزترینشان اینطور شکنجه میشدند؟ آرام لب زد _ ارسلان؟ _ هیش… بی جان تر از قبل تکرار کرد _ ارسلان _ به…
پارت ۳ با عصبانیت به طرف در خونه رفتم و پاکت خوراکی هارو برداشتم. به سمت پنجره رو به کوچه اصلی رفتم. پرده های حریر سبز رنگ و به کناری زدم و پنجره رو باز کردم. همزمان با خالی کردن محتوای داخل پاکت ها داد زدم و گفتم: _ ازت…
_داداش… شاهرخ عصبی فریاد زد: _کی بهت گفت بیای اینجا کثافت؟ از جونت سیر شدی؟ شیدا به گریه افتاد. ارسلان قصد کرده بود جانش را بگیرد و از جایش تکان هم نمیخورد. _اشتباه کردی این پتیاره رو وارد بازی کردی شاهرخ خان. امشب جلو چشمات پر پرش میکنم! _پتیاره…
ترجیح میدادم به چیزایی که شنیدم فکر نکنم ، حداقل الان دستاش نوازش وار توی موهام حرکت میکرد و کم کم چشمام خمار شد سرمو کمی تکون دادم و خیره اش شدم نگاهم کرد و لبخند کمرنگی زد و روی موهامو بوسید . …………………………………………………………… _ رسپینا ، عزیزم پاشو، دیرت…
با حرص و تعجب صداش کردم: -سامیار..چی میگی… -نه من میگم چرا این بنده خداهارو تو زحمت انداخته..فکر کرده من صبر می کردم تا عقده دائم؟…. صورتم سرخ شده بود و داشتم از خجالت اب میشدم… سرم رو پایین انداختم و با…
دستش رو روی دستی که صورتش رو لمس میکرد گذاشت و با لذت عجیبی چشمهاش رو بست. – هیچکدوم… من وطن شوکام! هرجا که بری همیشه به من برمیگردی! بی من غمِ غربت اسیرت میکنه، دونه انار. این رو خودت خوب میدونی، مگه نه؟ برای همین از قعر جهنم…
نیشخندم پر رنگتر شد _روانشناسی که خوندی بدردت خورده مثل این که اما سوال این جاست چرا خودت و درمان نمیکنی؟! نگاهش و این دفعه کامل بهم داد و بعد مکثی گفت: _دردی که باعث شه پیشرفت کنی و بهش نمیگن بیماری، مگه این که بیمار باشی…
_ آقا اگه میشه یکم تندتر برید…. از آینه بهم نگاه میکنه و میگه: از این تند تر که نمیشه دخترجون… خشمم با مشت کردن رو پام و کوبیدن به زانوم هم خالی نمیشه،…. از ازمایشگاه تا الان عین اسپند رو آتیش جلز و ولز میکنم و آروم…