رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 122 1 (1)

2 دیدگاه
    ـ مهمونی رو همونطور که گفته بود تو باستی هیلز گرفته ، اما جالبیش اینجاست که آدرس ویلایی که داده ، ناآشناست .       ـ از جاسوس هامون خبر گرفتی که کیا برای این مهمونی دعوت شدن ؟       ـ پرسیدم ………… بیشتر افرادی…
IMG 20221006 220245 864

” خدمتکار عمارت درد” پارت 42 5 (1)

بدون دیدگاه
    رفتم تو حیاط اونجا حالم بهتر بود یه گوشه یه تاب سفید بود اونجا نشستمو و خودمو تکون میدادم میتونستم یکم نفس بکشم   خودمم موندم چقدر این اتفاقا داره زود داره میگذره   چیشد که اومدم آلمان خاله ام حامله بودن رزا داداشم   من الان یه…
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 218 4 (4)

17 دیدگاه
    چشمام و محکم بستم.. حواسم اصلاً سر جاش نبود! – گفتم که دوست ندارم بدقول باشم! دست خودم نبود که پوزخندی رو لبم نشست و از شدت حرص گوشت پام و بین دو تا انگشتم گرفتم و فشار دادم. کلافه بودم از بی حواسی خودم چون.. دیگه یه…
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 158 3.7 (6)

9 دیدگاه
    سرموبه نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم: _آره حس میکنم اگه خراب واسم بهتره.. ترجیح میدم تا اطلاع ثانوی همه چی خراب بمونه.. اینطوری ادامه پیدا کنه من سکته میکنم!   پشت بند حرفم همزمان که زدم زیر گریه باقدم های بلند خودمو به اتاقم رسوندم.. اومدم…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 43 5 (7)

6 دیدگاه
    از کلمه شوهر و خانواده شوهر دلم یه جوری شد، چون نه جاوید شوهر من به حساب می‌اومد، نه خانوادش و دیده بودم! البته به جز آیدین و ژیلا و آقابزرگ!… بیخیال این بحثا باید مطمعن می‌شدم آخر هفته عروسی در کار نیست و از اون جایی که…
InShot 20221025 201431177

صدای سکوت پارت هشتم 0 (0)

بدون دیدگاه
بعد از اینکه گوشی رو قطع کردم آلارم گوشیم به صدا  در اومد، وقت دارو خوردنم بود. دستم رو به سمت میز کوچولویی که کنار تختم بود بردم و قرص هام رو توی دستم ریختم. اروم و با احتیاط از روی تخت بلند شدم تا برم آب بخورم. خداروشکر خونه‌ی…
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 242 3.4 (5)

30 دیدگاه
  دلارای سرش را به آیینه تکیه داد و در سکوت چشمانش را بست   همه‌ی زن های باردار برای نگه داشتن عزیزترینشان اینطور شکنجه می‌شدند؟   آرام لب زد   _ ارسلان؟   _ هیش…   بی جان تر از قبل تکرار کرد   _ ارسلان   _ به…
IMG ۲۰۲۲۱۱۰۵ ۰۰۳۷۲۳

چون عاشقت شدم پارت ۳ 4.5 (2)

2 دیدگاه
پارت ۳ با عصبانیت به طرف در خونه رفتم و پاکت خوراکی هارو برداشتم. به سمت پنجره رو به کوچه اصلی رفتم. پرده های حریر سبز رنگ و به کناری زدم و پنجره رو باز کردم. همزمان با خالی کردن محتوای داخل پاکت ها داد زدم و گفتم: _ ازت…
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 116 5 (2)

7 دیدگاه
  _داداش… شاهرخ عصبی فریاد زد: _کی بهت گفت بیای اینجا کثافت؟ از جونت سیر شدی؟ شیدا به گریه افتاد. ارسلان قصد کرده بود جانش را بگیرد و از جایش تکان هم نمیخورد. _اشتباه کردی این پتیاره رو وارد بازی کردی شاهرخ خان‌. امشب جلو چشمات پر پرش میکنم! _پتیاره…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 147 0 (0)

9 دیدگاه
ترجیح میدادم به چیزایی که شنیدم فکر نکنم ، حداقل الان دستاش نوازش وار توی موهام حرکت میکرد و کم کم چشمام خمار شد سرمو کمی تکون دادم و خیره اش شدم نگاهم کرد و لبخند کمرنگی زد و روی موهامو بوسید . …………………………………………………………… _ رسپینا ، عزیزم پاشو، دیرت…
رمان خان زاده جلد سوم

رمان خان زاده جلد سوم پارت 39 5 (2)

7 دیدگاه
  _باشه بابا میبرمت….دیگه برنمیگردیم اینجا قول میدم بهت… اگه بابارو نداشتم اگه اونم مثل مامان باهام رفتار میکرد عاقبتم چی میشد؟ چقدر خوشبخت بودم بخاطر وجود این مرد…. از کلانتری بیرون اومدیم . بعد از تشکر و خداحافظی از وکیل سوار ماشین شدیم. مقصدمون خونه نبود _کجا میریم بابا؟…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 81 4.5 (2)

3 دیدگاه
          با حرص و تعجب صداش کردم: -سامیار..چی میگی…   -نه من میگم چرا این بنده خداهارو تو زحمت انداخته..فکر کرده من صبر می کردم تا عقده دائم؟….   صورتم سرخ شده بود و داشتم از خجالت اب میشدم…   سرم رو پایین انداختم و با…
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 56 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  دستش رو روی دستی که صورتش رو لمس می‌کرد گذاشت و با لذت عجیبی چشم‌هاش رو بست. – هیچ‌کدوم… من وطن شوکام! هرجا که بری همیشه به من برمی‌گردی! بی من غمِ غربت اسیرت می‌کنه، دونه انار. این رو خودت خوب می‌دونی، مگه نه؟ برای همین از قعر جهنم…
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 42 5 (1)

5 دیدگاه
    نیشخندم پر رنگ‌تر شد _روانشناسی که خوندی بدردت خورده مثل این که اما سوال این جاست چرا خودت و درمان‌ نمی‌کنی؟!   نگاهش و این دفعه کامل بهم داد و بعد مکثی‌ گفت: _دردی که باعث شه پیشرفت کنی و بهش نمیگن بیماری، مگه این که بیمار باشی…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۲۰ 3.5 (2)

3 دیدگاه
  _ آقا اگه میشه یکم تندتر برید…. از آینه بهم نگاه میکنه و میگه: از این تند تر که نمیشه دخترجون…   خشمم با مشت کردن رو پام و کوبیدن به زانوم هم خالی نمیشه،…. از ازمایشگاه تا الان عین اسپند رو آتیش جلز و ولز میکنم و آروم…