رمان گلادیاتور پارت 122

1
(1)

 

 

ـ مهمونی رو همونطور که گفته بود تو باستی هیلز گرفته ، اما جالبیش اینجاست که آدرس ویلایی که داده ، ناآشناست .

 

 

 

ـ از جاسوس هامون خبر گرفتی که کیا برای این مهمونی دعوت شدن ؟

 

 

 

ـ پرسیدم ………… بیشتر افرادی رو که می شناسیم و به این مهمونی دعوت کرده ………… یه چیزی نزدیک به صد ، صد و بیست سی نفر دعوتن .

 

 

 

یزدان پوزخندی بر لب نشاند و نگاهش را سمت خیابان های آشنایی که با سرعت از میانشان گذر می کردند ، چرخاند :

 

 

 

ـ پس مشخص شد که چرا ویلای خودش و برای چنین مهمونی در نظر نگرفته ……….. یه ویلای بزرگ اجاره کرده که بتونه تمام افرادی که ممکنه تو این سرقت دست داشته باشن و بدون محدودیت تو این ویلای جدید دعوت کنه و دست خودش و برای انجام دادن هر غلطی تو این سه روز باز بذاره .

 

 

 

ـ درسته .

 

 

 

ـ البته این شرایط برای منم بد نیست …….. هیچ کسی غیر از اونی که شمعدونی ها رو دزدیده و فرهاد و حالا هم ما ، از گم شدن اون شمعدونی های قیمتی خبر نداره ………… هیچ کدوم از آدمایی که به اون مهمونی دعوت شدن ، نمی دونن فرهاد قراره چه حقه ای رو سرشون سوار کنه ………. جلال ده نفر از بچه ها رو مامور کن تا لیست دقیق افرادی که قراره به این مهمونی بیان و برای من در بیارن …………. مطمئنا فرهاد بو برده که شمعدونی ها باید دست یکی از همین افراد باشه . باید قبل از اون پیر خرفت دستمون به اون شمعدونی ها برسه .

 

 

 

ـ حتما قربان ……… همین امروز ده نفر و انتخاب می کنم تا برای تهیه لیست اقدام کنن ………. فقط قربان ، مباشر فرهاد خان گفتن دوباره تاکید کردن که فرهاد خان شما رو با معشوقه جدیدتون دعوت کردن .

 

 

 

یزدان حرصی دستانش را مشت کرد و بر هم فشرد و با حرصی عیان غرید :

 

 

 

ـ مرتیکه حروم زاده .

 

 

 

تا زمانی که به عمارت برسند ماشین در سکوتی مطلق فرو رفت و دیگر کلامی میانشان رد و بدل نشد ………… با ورود به عمارت ، جلال در عقب را برای یزدان باز نمود ……. با پیاده شدن یزدان ، رو به کرد :

 

 

 

ـ قربان با من امر دیگه ای ندارید ؟

 

 

 

ـ نه ………….. فقط به گندم بگو تا نیم ساعت ، چهل دقیقه دیگه تو اطاقم باشه

 

ـ چشم قربان .

 

 

 

یزدان به سمت اطاقش به راه افتاد و کارت میان شیار قفل در کشید و وارد شد ……….. الان بیشتر از هر زمان دیگری به دوش آب خنکی احتیاج داشت تا کمی روان خسته شده اش آرام گیرد .

 

 

 

چند دقیقه ای از خروجش از حمام نگذشته بود که با شنیدن صدای در اطاقش ، گره حوله بسته به دور کمرش را محکم تر کرد و به سمت در راه افتاد …………. می دانست که فرد پشت در ، گندم است .

 

 

 

با باز شدن در چشمان گندم به هیبت خیس و برق افتاده تن یزدان افتاد و لبانش را از داخل گزید و چشمانش را تا چشمان او بالا کشید :

 

 

 

ـ سلام ……….. جلال گفت ده و نیم بیام اطاقت …………. می خوای برم یه پنج دقیقه ، ده دقیقه دیگه بیام ؟

 

 

 

یزدان در را کامل باز کرد و با کنار کشیدن خودش ، به او فهماند که وارد شود :

 

 

 

ـ لازم نیست ، بیا داخل .

 

 

 

گندم باز هم از گوشه چشم ، اما نامحسوس ، به هیبت عضلانی و پر از ماهیچه های برجسته و پر پیچ و خم او نگاه انداخت و از کنارش گذشت و داخل رفت و از پشت سرش صدای بسته شدن در اطاق را شنید .

 

 

 

در حالی که نگاهش را دور تا دور اطاق تمیز و پر از زرق و برق او می چرخاند ، پرسید :

 

 

 

ـ جلال گفت حتما بیام پیشت ……… این وقت شب چی کارم داری ؟

 

 

 

و باز هم نگاهش به سمت یزدانی که از کنارش گذشت و وارد اطاق لباسش شد ، کشید ……….. یزدان برای اینکه صدایش بهتر به گوش گندم برسد ، صدایش را اندکی بلندتر کرد و از همان داخل اطاق لباس جوابش را داد :

 

 

 

ـ باید برای یه مهمونی آماده بشی .

 

 

 

ابروان گندم از چیزی که شنید بالا پرید ………….. مهمانی برود ؟ آن هم همراه با یزدان ؟

 

 

 

هیجانی وصف ناپذیر از خبر غیر منتظره ای که شنیده بود ، تمام جانش را در بر گرفت و لبخند پت و پهن و بزرگی روی لبانش نشست و چشمانش را برقی خیره کننده فرا گرفت ……….. با نگاهی منتظر و پنجه هایی درهم فرو برده از سر هیجان ، منتظر خروج یزدان از اطاق لباسش شد تا جریان را مفصل برای او توضیح دهد .

 

 

 

یزدان شلوارک سفید به پا کرده ، با بالا تنه ای برهنه و موهایی خیس از اطاق لباسش خارج شد و به گندم خندان و هیجان زده ایستاده میان اطاقش نگاه کرد ………… از دیدن لبان خندان و چشمان هیجان زده او ، ابروانش درهم رفت و نگاه جدی و بدون انعطاف و تلخ شده اش را در چشمان براق او فرو برد تا حساب کار دستش بیاید که الحق هم جواب داد و لبخند نشسته بر لبان گندم ، با دیدن نگاه به اخم نشسته او ، همچون تکه برفی مانده در آفتاب ، ذره ذره آب شد و از بین رفت .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضا
رضا
1 سال قبل

داره جذاب میشه،دستت طلا نویسنده فقط زیادی کوتاهه پارت ها

mehr58
mehr58
1 سال قبل

یزدان هیولا مانند

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x