رمان بوسه بر گیسوی یار Archives - صفحه 12 از 14 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 43

  برای پنجمین بار دستگیره را میکشم و از لای در، به درِ واحدش نگاه میکنم. قلبم میریزد. حتی قدم به سمت درِ آن واحد برداشتن سخت است. آن وقت در بزنم؟!! به آرامی در را بازتر می کنم. باید از خودش بپرسم دیگر! اما قدم برنداشته، پشیمان میشوم و دوباره داخل می آیم. در را میبندم و زیر لب

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 42

  هم خجالت زده ام، هم عصبانی… اما بیشتر از همه، از یادآوری اش بدم می آید. یعنی…از خودم! از خودم که با یادآوری اش، یک جورِ عجیبی میشوم و شرمم باد! اولین آغوشِ زندگی ام که میتوانست به شدت عاشقانه و رمانتیک باشد، به خاطر یک خروس بی محل به فنا رفت…کاش میشد به کل آن قسمت را از

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 63

  صورتش جمع میشود و ناله ای میکند. -آخ آی خاله گفتم که… عمو گفت بیام یه سر و گوشی آب بدم ببینم چه خبره… بی اراده از دهانم میپرد: -عمو بیخود کرد! همان لحظه تقه ای به درِ خانه ی بهادر میخورد! قلبم!! رادین میگوید: -بی احترامی نکن خاله… بده که ازت خبر میگیره؟ وای از دست این رادین

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 41

  صبح آرامی ست…انشاا… که صاحبِ این فک و فامیل هم نیست و این آرامش بر هم نخورد. چهارپایه ی گوشه ی حیاط را برمیدارم و زیر درخت میگذارم. وقتی روی چهارپایه می ایستم و اولین میوه ی خرمالو را لمس میکنم، هزاربار به خاطر اینجا بودنم و این لحظه ها، از خود ممنون میشوم. اولین بار است که چنین

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 40

  بی اعصاب میگویم: -اصلا باشم یا نباشم…خب که چی؟! شما چرا انقدر پیگیرِ حس من به آقای سمیعی هستی؟ چه ربطی به شما داره که انقدر کنکاش میکنی؟ یرَه بکّن دِگِه!!* *بابا ول کن دیگه! ماشین را گوشه ی خیابان نگه میدارد. دو خیابانی نرسیده به دانشگاه. رو به من میکند و بهت زده میگوید: -تو مثلا حوری ای…چرا

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 39

  و زودتر از او داخل آسانسور میشوم…کنارِ سمیعیِ متعجب! بهادر پر لذت میگوید: -نمی‌اومدی تعجب میکردم بچه پررو! خوشم می آید که کم کم دارد من را میشناسد. خودش هم سوار میشود و دکمه را میزند. اما یک ثانیه هم چشم از من نمیگیرد. -خداییش باحال نیست؟ مخاطبش من نیستم احتمالا…که ادامه میدهد: -نگاش کن…اصلا این کم نیاوردنش منو

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 38

  لب و دهانم کج میشود و چشمانم مهتابی میزند. -خیلی ممنون! چمدانم را هُل میدهم و داخل خانه میشوم. وقتی از کنارش میگذرم، زیر لب و به عمد میگوید: -جووون! و من از همان لحظه منتظرم میشوم که برگشتنم و ناامید نکردنش را جبران کند! از شیشه ی ترک برداشته ی درِ تراس، به بیرون خیره میشوم. آن شب

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 37

  اخم میکند و هنوز جوابم را نداده که وحید میگوید: -راستی البرز سلام ویژه بهت رسوند حورا! وقتی نگاهش میکنم، با حالت خاصی میخندد. خنده اش بخورد در فرق سرش که به همه فهماند به چه منظور است! قیافه ام کج میشود و آرام میگویم: -سلامت باشن… وحید رو به بابا میگوید: -عجب پسر ماهیه این البرز…آقاست! سوره آرام

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 36

  قبول…شعر بود! -بی ادب! در جواب با بازدم بلندی میگوید: -میخوای بمونی دیگه؟ حالا دیگر شک دارم…به خصوص با نگاه هیز او که چرخ میخورد! -نگاه نکن! کجخندی میزند. به سختی نگاهش را به چشمهایم میدهد! -خب حالا تحفه! میری یا می مونی؟ در سکوتی پر اخم خیره اش میشوم. یک چیزی در مشتم فشرده میشود. -به خودم مربوطه!

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 35

  واقعا میخواهد چنین غلطی بکند؟! یعنی…کارم تمام است؟! چرا سکته نمیکنم از وحشت؟! چشمهایم باز میشوند و از ترس به حالتی از خشک شدن رسیده ام. -این کارو…نمیکنی!! نگاه سیاه و وحشی اش در صورتم چرخ میخورد. روی لبهایم مکث میکند…چند ثانیه ای! دیگر نفسم بالا نمی آید. -نه پسر…نکن…جونِ…چنگیز… صورتش جلو می آید. سرم عقب میرود. بدنم مثل

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 34

  اما من همون روز شما رو شناختم… بهادر آرام میخندد: -بس که فضولی موش… از کوره درمی روم: -آقا بهادر واقعا خیلی بی ادبید! صدای خنده اش بلندتر میشود. آبتین نگاه گذرایی به سمت پشت می اندازد و میگوید: -دقت بالایی دارید… بهادر مهلت نمیدهد: -کجاشو دیدی! هدف گیریش حرف نداره…یه جاهایی رو واسه ضربه زدن مورد هدف قرار

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 33

  البته ده قدمی جلوتر از من راه می‌رود و به هیچ جا هم نگاه نمیکند. واقعا مغرورِ جذاب برازنده اش است! کمی با احتیاط فاصله را پشت سرش کمتر میکنم. چسب بشوم، شده ام دیگر! وقتی سرِ خیابان میرسد، شاید سه قدم ازش فاصله داشته باشم. خب آخر بدون هیچ حرفی که نمیشود. لااقل باید یک آشنایی بدهیم یا

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 32

  از حصار نرده ایِ تراس خیره اش می شوم. انقدر نگاهش می‌کنم که بالاخره رفتنش را با ماشینش به چشم می‌بینم! آه بالاخره از خانه دل کند و رفت! از صبح منتظرِ رفتنش بودم. یک روز دانشگاهم از ترسِ روبرو شدن با اویی که منتظرِ بیرون آمدنم از خانه بود، به فنا رفت. می‌ترسم آخر غیبت‌هایم به خاطرِ این

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 31

  -دی…وو…نه!! -پس نخورد بهت…عِب نداره حالا دفعه بعد صاف میزنم وسط ابروهات! فقط تو بیا بیرون… بیش از حد خطرناک و کله خر و حیرت آور و دیوانه و دیوانه کننده! -بیا بیرون حوری… صدایش آرامتر شده…و حسم میگوید که به در خانه ام تکیه داده و کمی…بی حوصله است؟! -مُردی؟ یا بی اعصاب؟! -نمیام! صدایش با خنده ی

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 30

  با وحشت به سمت در پشت بام برمی‌گردم. اینبار صدایش را واضح‌تر می‌شنوم: -کی اون بالاست؟!! صدایش…عصبانی ست!! انقدر هینِ ترسیده ام بلند است که بی شباهت به سکسکه نیست. به سرفه می افتم. دست روی قلبم میگذارم. خودم را گم میکنم و نمی دانم در این لحظه چه کنم. و در همان حال به شانس پی پی گرفته

ادامه مطلب ...