رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 39

3.8
(5)

 

و زودتر از او داخل آسانسور میشوم…کنارِ سمیعیِ متعجب! بهادر پر لذت میگوید:
-نمی‌اومدی تعجب میکردم بچه پررو!

خوشم می آید که کم کم دارد من را میشناسد. خودش هم سوار میشود و دکمه را میزند. اما یک ثانیه هم چشم از من نمیگیرد.
-خداییش باحال نیست؟

مخاطبش من نیستم احتمالا…که ادامه میدهد:
-نگاش کن…اصلا این کم نیاوردنش منو روانی کرده…دلم میخواد هی اذیتش کنم، هی آویزونش کنم، هی بترسه، اما هی برگرده باز پیشِ خودم…اصلا روانیتم دختر!

دلم نمیخواهد پیش آبتین جانِ سمیعی اینطور با من حرف بزند.
-اصلا میشه با من حرف نزنید؟!
-پَ چیکار کنم؟ نگات کنم؟

-نه!
-دست بزنم؟
آبتین میخندد و من بهت زده میگویم:
-معلومه که نه!

اما او دست دراز میکند و آن طره ی صورتیِ چتری هایم را میکشد:
-این چه خوشگله!
آسانسور می ایستد. من با اخم دستش را پس میزنم.
-دست نزنید لطفا عه!

و بلافاصله از آسانسور بیرون می آیم. پشت سرم میگوید:
-بیا میرسونمت خوشگل…

می ایستم…اما نه به قصد اینکه او مرا برساند. با مکث برمیگردم و تعجب را در نگاه هردو می بینم. اما رو به آبتین لبخند میزنم.

-آقای سمیعی من واسه استراحت یه چندروز رفته بودم شهرمون…
به جای سمیعی، بهادر جواب میدهد.
-میگم حال اومدی…خوش نگذشت که باز برگشتی ورِ دل خودم؟

جوابش را نمیدهم و به جایش پاکتی که در دستم است، به سمت سمیعی میگیرم.
-بفرمایید این مال شماست…
بازهم بهادر زودتر واکنش نشان میدهد.
-چی؟! چیه این؟

با اخم نگاه گذرایی به او میکنم و بعد با لبخند رو به آبتین جانم میگویم:
-سوغاتیه…البته خیلی ناقابله…

-فقطم واسه آقای سمیعیِ متشخص دیگه؟!
فقط یک ثانیه لال شود!

سمیعی با مکث پاکت را میگیرد و میگوید:
-ممنون نیازی نبود…
سری به سمت شانه کج میکنم:
-قابل شما رو نداره…

بهادر با صورتی کاملا پوکر شده نگاه میکند.

-عجب بابا عجب!
آبتین میگوید:
-دست شما درد نکنه…

پاکت را باز نمیکند که داخلش را ببیند. توقع دیگری از او داشتم؟! اما بهادر میگوید:
-منم که هیچی!
جوابش را نمی دهم و دقیقا هیچی!

چشم میگیرم و برمیگردم. کنارم می آید و میگوید:
-سوغاتی پیشکش…زنجیرمو بده!
خود را به نفهمی میزنم:
-زنجیر چیه؟

-همون که اون شب کشیدی کندی از گردنم…
آهان پس خودش هم میداند که در چه لحظه ای آن زنجیر را به دست آوردم. با لبخند جدی ای میگویم:
-آهان اون…غنیمت جنگه…پس دادنی نیست!

به حالت خاص و مرموزی نگاهم میکند.
-آهان…پس میشه غنیمتم جمع کرد…
لرزش قلبم برای چیست؟!

-لنگه صندل منم دست شماست…
لبی میکشد و نگاهش منحرف میشود.
-اون یه لنگه دمپاییِ بی ارزش که هیچی…از این به بعدو داشته باش فقط!

و وقتی به لبهایم خیره است، خیلی آرامتر میگوید:
-چیزای با ارزش‌تری واسه غنیمت گرفتن هست از جنگ با تو حوری!
نمیدانم چرا از دهانم میپرد:
-ازین غنیمتا نداریما!

-کدوم غنیمتا؟
چیزی مثل خجالت زیر پوستم میدود. بدون هیچ جوابی چشم میگیرم و از خانه بیرون میروم…یا…فرار میکنم؟!

میانِ کوچه هستم که سرعت ماشینش را کنارم آرام میکند.
-برسونمت!
وقتی به سمتش برمیگردم، متعجب می بینم که خودش پشت رُل نیست. حتی روی صندلی جلو هم نیست. صندلی عقب نشسته و از همانجا نگاهش به من است.

-بیا بالا خوشگله!
قصدم که خب همراه شدن با آنها بود…اما این مدلی اش…نمیدانم…کمی هم این نگاهِ سیاه موذیانه است!

-دِ بیا دیگه…
تردید را کنار میگذارم و به سمتشان میروم. هرچه باشد، کنار سمیعی نشستن تجربه ی جدیدی ست که میتواند متفاوت باشد!

-الان من…جلو بشینم؟!
سمیعی حرفی نمیزند و بهادر با چشمکی خیلی آرام زمزمه میکند:
-جور کردم برات…حالشو ببر!
به شدت جا میخورم. امروز رفتارهای خاص تری از این آدم می بینم!

با همان حیرت سوار میشوم.
-مزاحم شدم…
سمیعی بدون اینکه نگاهم کند، زیر لب میگویم:
-خواهش میکنم…

کمی گیجم و معذب. بهادر میگوید:
-تو واسه ما سوغاتی نخر، اما ما هواتو داریم حورا خانوم!
احساسم میگوید که این “حورا خانوم” و درکل این جمله معنای خاصی دارد. سمیعی میگوید:

-دانشگاه میرید خانوم بهشتی؟
زیر لب میگویم:
-بله ممنون…
صدای زمزمه ی بهادر را میشنوم:
-بهشتی…حورا..حوری…بهشتی…

هنوز آنقدر ریلکس نشده ام که ماشین گوشه ی خیابان از حرکت می ایستد. و بعد سمیعی پیاده میشود…بهادر هم! متعجب نگاهشان میکنم که می بینم بهادر پشت رُل می نشیند و سمیعی میگوید:
-خب دیگه من برم…روزتون بخیر…

از شدت تعجب بی اراده میپرسم:
-کجا؟!!
پرمعنا فقط نگاهم میکند. خجالت میکشم. بهادر میخندد:
-کار داره، من میرسونمت..

خدای من!
سمیعی دستی تکان میدهد و دور میشود. و من حتی نتوانستم خداحافظی کنم. بهادر ماشین را به حرکت درمی آورد و میگوید:
-شرمنده دیگه…همینم غنیمت بود، نه حوری؟

متوجه نمیشوم! و واقعا نمیدانم چه بگویم. رفتنِ ناگهانیِ سمیعی را درک کنم، پشت رل نشستنِ او را، یا حرفهای پرمعنایش را؟!!
-یعنی…چی؟!

با کجخند و نگاه گذرای خاصی میگوید:
-یعنی تو نمیدونی دیگه؟
نمیدانم و…خجالت میکشم!
-چیو باید بدونم؟

-همون که به خاطرش لپات قرمز شد…
اُه…حالا کاملا متوجه شدم! بیشتر خجالت میکشم.

مکث میکنم…با اخم میگویم:
-اینطور نیست!

جفت ابروانش بالا میروند و متعجب میپرسد:
-چطوری نیست؟!
خودم هم نمیدانم چه میگویم.
-اونطوری که شما فکر میکنید…

-چطوری…
نمیگذارم دوباره سوال پیچم کند و میگویم:
-درموردِ…همون که خودتون میدونید دیگه…من…نسبت به آقای سمیعی…راستش…

با تعجب میخندد:
-پس حتما یه چیزی هست…
-نیست!
مجال نمیدهد:
-هست حوری هست…من خودم ختم این ک…کلک بازیا ام…

از حرفی که شنیده ام، یک لحظه هنگ میکنم! چطور…چطور میتواند انقدر راحت به زبان بیاورد؟!!
-شما…بیش از حد بیتربیت هستید!!
کجخندی میزند، خیلی راحت!

-معنی اصلیشو در نظر بگیر کلک…خبریه؟ این پسرعموی ما بد دل برده انگار…باکلاس و…متشخص و مودب و…سوغاتی ام که براش میخری…عشوه مِشوه ام که میریزی…
عصبی میشوم:

-الان دنبال اعتراف گرفتن از من هستید؟!! اصلا شما اجازه ندارید درموردش حرف بزنید؟ هرچی هست، به شخص خودم مربوط میشه…
-کتاب!

جا خورده و پر از نفهمی لب میزنم:
-ها؟!
حرف خودش را میزند:
-نیازی به اعتراف نیس…تابلویی اصلا دختر!

بی اراده و ماتم زده ناله میکنم:
-واقعا راست میگی؟!
با خنده ی مسخره ای میگوید:

-تازه میپرسه راست میگی، شُل مغز…از نخ دادن گذشته حوری…طنابت خیلی کُلفته! بدجور تو دید میزنه که میخوای فرو کنیش تو این آبتینِ چشم و گوش بسته و متشخص ما!

الان…حرفهایش بی ادبانه است دیگر…باید خجالت بکشم!

-این حرفا چیه؟!
-یعنی نمیخوای فرو کنی توش؟!!
دهانم یک متر باز میشود و سپس با عصبانیت میگویم:

-محض رضای خدا یکم مودب باشید!
با خنده ی صداداری میگوید:
-بابا اصل مطلبو بچسب، انقدر زوم نکن رو ادب من…تو نخِ آبتین هستی یا نه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Kkk
Kkk
1 سال قبل

عاشق بهادرم فقط🤣🤣🤣

نازلی
نازلی
1 سال قبل

وایییی بهادر یزیدتووووو🤣🤣🤣🤣

Azal
Azal
1 سال قبل

وای حرف های این بهادر🤣🤣👌

Nahar
Nahar
1 سال قبل

تف ت روحت بهادر🤣🤣

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x