رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 42

3
(5)

 

هم خجالت زده ام، هم عصبانی… اما بیشتر از همه، از یادآوری اش بدم می آید. یعنی…از خودم! از خودم که با یادآوری اش، یک جورِ عجیبی میشوم و شرمم باد!

اولین آغوشِ زندگی ام که میتوانست به شدت عاشقانه و رمانتیک باشد، به خاطر یک خروس بی محل به فنا رفت…کاش میشد به کل آن قسمت را از زندگی ام پاک کرد.

ساعتی بعد درحالیکه هنوز آرام نگرفته ام، چند تقه ی آرام به در میخورد.

به ثانیه نمیکشد که نگاهم به سمت در کشیده میشود و به همراهش لرزی از تنم میگذرد. آب گلویم را فرو میدهم و با مکث میپرسم:
-بله؟

صدای بهادر را میشنوم
-کجا در رفتی خوشگله؟ تازه داشت خوش میگذشت…
آه خودش است!
دندانهایم روی هم فشرده میشوند و خجالت و عصبانیت را باهم حس میکنم.

-کوفتت بشه اون بغل مفتیِ اولینِ من!
با اینکه به نظرم صدایم آرام است، اما او با خنده ی کوتاهی جوابم را میدهد.

-بغلِ اولین دیگه چه مزخرفیه؟ اما هرچی بود کوفت نشد…گوشت شد و چسبید به اونجایی که باید!

نمیدانم چرا خجالت میکشم. چیزی خاصی نگفت…مگر نه؟!!
زیر لب میگویم:
-اونجایی که بایدِت از ته قطع بشه ایشالا!
-بلند بگو بشنوم!

عصبانی داد میزنم:
-میگم دیگه زیادی داشت بهت خوش میگذشت…ترسیدم رو دل کنی!
میتوانم خنده اش را حس کنم وقتی میگوید:

-بابا حوری تو جای آبجیِ مایی…منحرف نباش آبجی خانوم…یه بغل کوچولو که دیگه این حرفا رو نداره…

دهانم کج میشود. میدانم مسخره ام میکند. اما نمیتوانم جلوی زبانم را بگیرم، چون پر از غصه ام! با ناله داد میزنم:

-لعنت به خودت و اون خروسِ بی نزاکتت…نامرد اولینم بود!

انگار منظورم را نمیفهمد که میگوید:
-اولی آخری نداره که…میخوای بیا یه چندباری بپر بغلم که طبیعی شه واسه‌ت! من پایه…چنگیز پایه…هردو آماده ی فداکاری در راه جوگیر بازیای تو!

که بیشتر گوشت بشود و بچسبد به آنجایی که باید؟!!
بی اعصاب میگویم:
-میشه بری لطفا؟!!

آرام به در میزند:
-خلاصه تعارف نکن…من مردونه و خالصانه و بی توقع کمکت میکنم که واسه‌ت طبیعی بشه آبجی! مخلصتم هستم اصلا حور و پری!!

بینی ام از حرص چین میخورد. او میگوید:
-بیا این خرمالوهات رو بردار…
جا میخورم…خرمالوهایم؟!
-جداً؟!!

حرف دیگری میزند:
-آبتین دنبال چندتا کارآموزه که استخدام کنه…تو شرکت!
این یکی بیشتر متحیرم میکند! منظورش چیست؟! به یاد حرف نصفه و نیمه اش در حیاط می افتم.

-اینو میخواستی بگی؟!!
نمیدانم لحنم چطور است که با تکخندی آرام میگوید:
-اَره…برو حالشو ببر…

لب میفشارم و با مکث میگویم:
-وا من چرا؟!
با لحن خاصی میگوید:
-حالا!
و دیگر هیچ!

دست زیر چانه میزنم و محو تماشایش میشوم. زیبا توضیح میدهد…صدایش رسا…فن بیانش بی نقص…جدی و آرام و شمرده کلمات را ادا میکند و با اعتماد به نفس جملاتش را به خوردِ دانشجوها میدهد. البته همه ی دانشجوها، به جز من!

من فقط به حرف زدنش توجه میکنم. به نوع نگاهش…اخمهایش…فکِ مستطیلی جذابش…و قد و بالا و صدا و تمامش…به جز مبحثی که توضیح میدهد!

چندباری نگاهِ گذرایی به من میکند. چشم میگیرد، اما دوباره نگاه میکند. و اینبار مکث میکند. ولی بازهم چشم میگیرد و ادامه ی توضیحاتش را از سر میگیرد. و من از نگاهش خوشم می آید!

-نگاهت را می ستایم
همان دم که بر چشم و جان و تنم میباری
نگاهت باران بهاری ست
در روزهای سرد پاییزی
ای
آبتین!!!

-هوممم بازم نگام کن لطفا!
دوباره که نگاهم میکند، بیشتر مکث میکند. انگار میخواهد چیزی بگوید. چیزی؟!!

ناگهان حواسم را جمع میکنم. نکند از من درمورد درس و توضیحاتش چیزی بپرسد و من بازهم چیزی برای ارائه نداشته باشم؟!

صاف می نشینم و مظلوم میشوم. کاش به رویم نیاورد که چقدر حواسم پرتش بود! با ترس خنده ای به لب می آورم و بی صدا میگویم:
-ببخشید!

نمیدانم لبخوانی اش در چه حد است. اما همان لحظه که منتظرِ ضایع شدن دوباره ام هستم، با اخم چشم میگیرد. آه خدا را شکر! احتمالا دیگر حرفی برای گفتن ندارد و به روایتی از رو افتاده است!!

-از رو انداختیش بیچاره رو…
شاهد از غیب…آیلار جان!

کلاس که تمام میشود، زودتر از همه بلند میشوم و به سمتش میروم. من چند روز است که منتظرم تا امروز برسد. به خاطر همان اشاره ی ریزِ بهادر، یا همان کمک کردنِ سخاوتمندانه اش!!

درحال برداشتنِ کیفش است که روبرویش می ایستم.
-خسته نباشید آقای سمیعی…
نگاهی به من میکند و درِ کیفِ چرمِ مارکش را می بندد.

-متشکرم…امیدوارم چیزی از درس فهمیده باشید!
اُه پس متوجهِ غرق شدنم شده بود، بارانِ بهاری ام!

-بله…بسیار پُربار و عالی بود…ممنون ازتون…
کوتاه و بی اهمیت، یا شاید پرمعنا میخندد.
-خواهش میکنم…

و بعد نگاهم میکند. من ایستاده روبروی او، و او ایستاده روبروی من برای…رد شدن!

نگاهش طولانی میشود. یعنی کنار بروم؟!
-اجازه میفرمایید؟
آهان باید کنار بروم.
-اُه…خواهش میکنم…

کمی کنار میروم. از کنارم که میگذرد، میگوید:
-به بهادر سلام برسونید…
همین بهانه میشود برای ادامه ی مکالمه. کنارش قدم برمیدارم تا وقتی از کلاس خارج میشویم.

-بزرگیتون رو میرسونم…اتفاقا چند روز پیش حرفتون بود…

نگاه گذرایی به من میکند.
-حرفِ من؟
-بله! تعریف از شما بود…و اینکه…گفتن به چند کارآموز واسه شرکتتون نیاز دارید…

می ایستد، درست وسطِ راهرو. نگاه بهت زده اش با مکث از روبرو جدا میشود. وقتی به من خیره میشود، دهانش نیمه باز و چشمهایش حالتی از مات ماندگی ست!
-بهادر اینو گفت؟!!

تند تند سر تکان میدهم:
-بله…راستی شما شرکت دارید؟!
او زیر لب زمزمه میکند:
-سگ تو روحت بهادر!

متعجب میشوم:
-بله؟!
پوفی میکشد و خیره به من میگوید:
-هیچی…خب داشتید میگفتید…

چه میگفتم؟! نگاهش نمیگذارد که!
-امممم بله میگفتم…
قدم برمیدارد و من هم کنارش…

-راستش من خیلی وقته دنبال یه کار نیمه وقت میگردم…وقتی آقا بهادر پیشنهاد دادن که با شما درمورد استخدام تو شرکتتون صحبت کنم…
-بهادر پیشنهاد داد؟!

به جان چنگیزش!!
-تقریبا…بله

با تکخندی میگوید:
-خب؟
سکوت میکنم. دوباره می ایستد؛ من هم! روبرویم قرار میگیرد و میگوید:
-میخواید تو شرکت استخدام بشید خانم بهشتی؟!
نیکی و پرسش؟!

سکوتم سرشار از پاسخ مثبت است و او دستی به پیشانی اش میکشد، با بازدمی بلند!

من از آن دسته چسب هایی هستم که کنده شدنم با مصیبت است! مثلا وقتی از البرز کنده شدم که حس نگاهش تیربارانم کرد.

اما نگاه این لعنتی کاملا بی احساس است و همین وسوسه میشود به جانم که همچنان به این بی تفاوتِ متفاوتِ سرد و مغرور و پاک و نجیب و متشخص و سگ چشم و سگ اخلاق، بچسبم!

بعد از سکوتی نسبتا طولانی، بالاخره میگوید:
-اگه بهادر اینطور میخواد، من دیگه حرفی ندارم…
بهادر خواست؟!! با نفهمی میپرسم:
-یعنی…استخدامم؟!

با لبخندی کاملا تصنعی که کمی هم حرص مخلوطش شده، سر تکان میدهد.
-بله!

ناباورانه و ذوق زده بلغور میکنم:
-یعنی…الان…استخدام بشم و…رئیس کارمندی! رئیس منشی…مدیر…رئیس…استخدام شدم…

میان زمزمه های نامفهومم سر تکان میدهد:
-با اجازه!
جدی میگوید. من پلک میزنم. چشم میگیرد و با قدمهای بلند دور میشود. و من به دور شدنش خیره میمانم.

من کارمندِ این رئیسِ جذاب خواهم شد و یک عاشقانه ی مغرورانه ی بیرحمانه ی وحشیانه ی کَل کَلانه ی لجبازانه ی سکسولانه رقم خواهد خورد؟!!

دو دستم را روی دهانم میفشارم و جیغِ بنفشم را در گلو خفه میکنم.
-از این هایم آرزوست!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sara
sara
1 سال قبل

بهترین رمان بخدا

هیشکی
هیشکی
1 سال قبل

آقا یه چیزی بگم؟
من حدس میزنم این بهادر ازون کله خرای پولدار مولتی میلیاردره که از حوری خوشش اومده
حالام آبتین از جانب بهادر داره اونجا رو اداره میکنه و غیر مستقیم به آبتین گفته دختره رو استخدام کنه تا پیش خودش باشه
حاضرم به جوونیم قسم بخورم این بهادر آدم کله گنده ایه😂
کیا باهام موافقن؟

Mobi
Mobi
پاسخ به  هیشکی
1 سال قبل

Me🙂😂

N.m
N.m
1 سال قبل

چرا این بچه حوری این قدر خودشو تحویل می گیره ٫:)

جیگر
جیگر
1 سال قبل

سکسولانه🤣 عاشق طبع شعری این دختره ام یعنی 😂😂

Nahar
Nahar
1 سال قبل

چرا انقدر بهادر باحاله؟🥴

اخرم حوری عاشق بهادر میشع😁

Sarina
Sarina
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

ارع هیشکی نه حوری
اگه یونجه اعتماد ب نفس اینو داشت سالی سه بار زعفرون میداد🤣
خیلی تنوع طلبه
و کرم داره که یارو رام کنه بعد ول کنه برع
همون کرم من کخ دوست دارم شماره بگیرم پاره کنم

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x