رمان تارگت Archives - صفحه 5 از 31 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان تارگت

رمان تارگت

رمان تارگت پارت 402

        سرش و بالا گرفت و برعکس تمام این دقایق که سعی داشت از چشم تو چشم شدن با من جلوگیری کنه.. عمیق تو چشمام خیره شد و با حرص گفت: – ولی شاید پشت سرش توقعی باشه. آره؟ – مثلاً چه توقعی؟! جوابم و نداد در حالی که با نگاهش داشت فریاد می زد که خودت

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 401

        برگه رو که به سمتم دراز کرد.. دست از برانداز کردنش برداشتم و ازش گرفتم. نگاهی به لیست قطعاتشون انداختم و پرسیدم: – این کم نیست؟ – بله؟ – تعدادش و می گم.. کم نیست؟ قرارداداتون و پوشش می ده؟ لحنم کاملاً دوستانه بود و نمی خواستم هیچ کینه و متلکی پشتش باشه.. ولی بازم درین

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 400

      اولین حدسم دوستش.. آفرین بود که توی مراسم مادرش هم ندیدمش و همون جا حدس زدم که باید هنوز خارج باشه.. با این حال بازم به ادامه حرفاش گوش دادم: – پس چرا زودتر نگفتی؟ … – نه حالا نمی خواستم بیام فرودگاه استقبالت.. ولی باز باید می گفتی دیگه! … – من؟ اوممم.. یه کاری دارم

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 399

        راضی از این که دوباره ساحل و که از شانس خوبم بیکار بود.. به عنوان منشی همراه خودم به این شرکت آوردم.. لبخندی به روش زدم و سرم و تکون دادم: – بفرستش بیاد تو! – چشم! راه افتاد بره و منم بعد از بستن فولدرهای لپ تاپم.. بلند شدم تا برم تو سرویس اتاق و

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 398

        در صورتی که می دونستم همچین چیزی نیست و درین.. حتی امروز.. توی اون لباسای سر تا پا مشکی.. با چهره بدون آرایش که دیگه هیچ شادابی و طراوتی توش دیده نمی شد و با همون نگاه غمزده اش هم.. خیلی راحت می تونست دلبری کنه.. لبخندم پر کشید و از روی صفحه گوشیم.. انگشتم و

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 397

          خندیدم ولی طبق معمول نتونستم زیاد ادامه اش بدم و به سرفه افتادم و همونطور که داشتم سینه ام و ماساژ می دادم نگاهم و به مهناز دوختم که هنوز قصد رفتن نداشت و انگار می خواست حرفی بزنه که تو گفتنش مردد بود.. با این امید که به همین سکوتش ادامه بده و نخواد

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 396

        دیگه درد پام داشت طاقت فرسا می شد و شنیدن این حرف ها هم اعصابم و بهم ریخت که با کلافگی پام و روی میز دراز کردم و مشغول ماساژ دادنش شدم که مهناز هم نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت: – واسه چی خودت رانندگی کردی؟ می گفتی سیامک ببردت دیگه! – نمی شد.. لازم

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 395

        انگار از قبل توسط مهناز توجیه شده بود که تایید نهایی با منه و الآنم انقدر تند و هولزده داشت همه توانایی هاش و یکی یکی رو می کرد.. که توجه من و جلب کنه تا یه وقت نگم من احتیاج به سرایدار و نگهبان ندارم! با این که ترجیح می دادم به جز خودم و

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 394

          در و باز کرد ولی هنوز میل به بیرون رفتن نداشت و برای اولین بار حس کردم که داره از اون فاصله.. با دلتنگی و شایدم.. حسرت.. به منِ خشک شده وسط خونه ام نگاه می کنه.. تا بالاخره رفت بیرون و در و بست! نمی دونم شایدم فقط حس کردم که نگاهش همچین معنی

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 393

          خواست از همون جا چیزی بگه که دست انداختم و با خشم شالم و از رو سرم کشیدم و مشغول باز کردن دکمه های پیراهنم شدم: – خیلی خسته ام.. بیا زود کارت و انجام بده و برو! سریع اومد تو و در و بست.. منم خیره تو چشمای متعجبش.. داشتم جون می کندم تا

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 392

          کاراش در نظرم مثل فیلم های کمدی و صامت قدیمی بود که بعد از هر صحنه.. دیالوگ هاشون رو یه صفحه سیاه ظاهر می شد و دوباره می رفت رو صحنه بعدی! الآنم میران.. بعد از بررسی و نگرفتن هیچ نتیجه ای نگاه گیجش و به چشمام دوخت و سرش و به معنی نفهمیدن به

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 391

          اهمیتی ندادم.. همین که ساکت شد و نمی خواست با پرروگری حرف خودش و به کرسی بنشونه.. کافی بود تا منم بتونم تو این فاصله ذهنم و برای حرفایی که می خواستم بزنم و کارایی که می خواستم انجام بدم.. آماده کنم! هرچند که.. به همین راحتی هم نبود. من.. من تو ماشین میران نشسته

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 390

          جوابش و ندادم که خودش ادامه داد: – هوا یه کم دیگه تاریک می شه.. بلند شو تو رو برسونم.. بعد… قطع شدن یه دفعه ای جمله و صدای کوروش و حس کردم.. ولی هنوز تو دنیای خودم غرق بودم و اهمیت ندادم به این که چرا حرفش و قطع کرد.. تا این که لحن

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 389

        * – این بود اون سنگی که گفتی برای قبر مادرت سفارش دادی؟ با صدای پر از سرزنش و پچ پچ مانند دایی که از پشت سرم شنیدم.. روم و برگردوندم سمتش و یه کم از جمعیت کمی که دور مزار وایستاده بودن و به صدای قرآن گوش می دادن فاصله گرفتم. از اول مراسم.. درست

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 388

          حس می کردم که تو این مدت.. هیچ قدرتی به دست نیاوردم که حالا بخوام دلم و بهش خوش کنم و باهاش.. رو در روی این دشمنی که هدفش معلوم نبود قرار بگیرم. – اینا رو بهت گفتم.. که حواست و جمع کنی درین. دوباره مثل دفعه قبل گولش و نخور.. خامش نشو. فکر نکن

ادامه مطلب ...