رمان حورا پارت 228
_ وحید اونقدر نصیحت کرده که هواتو داشته باشم که اگه بذارم اینو هم جمع کنی عذاب وجدان یقهمو میگیره! خندیدم و به سمتش رفتم: _ ولش کن خاتون، وحید بزرگش کرده…خطری نیست که! نگاهش را به شکمم دوخت: _ باباشو میخواد، دختر…اینجوری میخوای کیو مجازات کنی؟ اخم کردم: