رمان ناسپاس Archives - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان ناسپاس

رمان ناسپاس پارت آخر

      -نیازی نیست بابت چیزی که نمیخواستی اتفاق بیفته احساس تاسف داشته باشی… رو لبه تخت نشستم و گفتم: -ولی هستم….متاسفم که همش مایه ی دردسرتم. باید بپذیری قصه ی من یه قصه ی ساده نیست. باید برگردم تا نیفته سر لج…تا نره و با مامور نیاد. تا خونوادمو دق مرگ نکنه… من به اون زندگی اجباری محکومم.

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 147

  دختری که نگرانش بود و دقیقا نفهمیدم چرا براش اونقور جلز و ولز میکرد اما کامل مشخص بود بخاطرش ار خودش بی نهایت عصبانیه! بی نهایت عصبانی و دلگیره! خیره به اون دختری که دو سه ساعت هر کاری میکردن تبش پایین نمیومد گفتم: -میدونی چیه یلدا…دیروز تازه فهمیدم امیرسام اصل منو دوست نداره. یارو خودش عاشق یکی دیگه

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 146

  -سلام آقا…بردن…دیر اومدی…نیم ساعت پیش بردنشون! جسته گریخته حرف میزد و نامفهوم. همونطور که موتور رو نگه داشته بودم پرسید: -بردن !؟ کی رو بردن !؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی صفدر! کلهش رو از سر برداشت و جواب داد: -مامورا آقا…مامورا سلدا خانم و دوستاشو سوار یه ون کردن و بردن!   نفسم رو با کلفگی بیرون

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 145

    شغلت چیه که تورج با بنز میارت و با بنز میرسونت !؟ هان ؟ در برابرش حرف و سلحی نداشتم جز سکوت! راستش هرگز فکرش رو نمیکردم اون واسه فهمیدن حقیقتی که بارها ازش خواهش کرده بودم دنبالشو نگیره اینقدر سماجت به خرج بده! آب دهنمو قورت دادم و به سختی گفتم: -لطفا از اینجا برو ! برافروخته

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 144

  فقط بهم خیره موند. فکر کنم خودش هم جا خورد که چرا از یه طرف دست رد به سینه اش میزنم و از طرف دیگه دعوتش میکنم تا امشب رو توی یه اتاق و پیش هم بخوابیم. اما… من از خواسته ی خودم پشیمون نبودم. اینو ازش خواستم چون میدونستم امشب آخرین شب باهم بودنمونه. درسته از داشتنش محروم

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 143

      رنگ و بعد هم دستهاش رو سمت دکمه های لباس تنم دراز کرد. خشکم زد و قلبم به تپش افتاد….   خشکم زد و قلبم به تپش افتاد. هیچ کاری نتونستم بکنم جز اینکه تماشاش بکنم. تک به تک دکمه های لباس منی که بدجور سرخ و سفید شده بودم رو یکی پس از دیگری باز میکرد.

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 142

    جوابم رو که شنید یکم سرعت موتور رو کم کرد اونقدر که حالا دیگه نیازی نبود واسه اینکه صداش به صدام برسه بلند بلند حرف بزنه. چند لحظه بعد حتی موتور رو هم نگه داشت و بعد دوتا پاهاش رو گذاشت رو زمین و سرش رو یه کوچولو چرخوند سمت منو و با گرفتن دستهام اونارو دور بدن

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 141

      خیره به چشمهاش جواب دادم: -چی رو؟ لبخند محوی زد و گفت: -اینکه سه هیچ از همه جلوتری و… مکث کرد.صورتم رو با دقت از نظر گذروند ودرحالی که به شدت خودش رو کنترل کرده بود سی×نه هام رو دید نزنه ادامه داد:       -و اینکه خوشبخت ترین دختری هستی که تاحالا دیدم! لبخند مغرورانه

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 140

      سوالش سوال خوبی نبود. بودن من اینجا فقط یه دلیل داشت. اجبار! من اینجا بودن چون پای جبر در میون بود نه خواست خودم. نه متل و اموال برادر اون. نفس عمیقی کشیدم و درحالی که دستم همچنان روی دستش بود جواب دادم: -نه! بازم یه پوزخند زد و بعد هم بی توجه به جوابی که بهش

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 139

    درگیر من شده بود! میتونستم این درگیری رو به همه و حتی خودش اثبات کنم! یلدا سقلمه ای به پهلوم زد وبا بالا و پایین کردن ابروهاش گفت: -ای شیطون! شماره رد و بدل کردی باهاش آره !؟ از گوشه چشم نگاهی به صورتش که تلفیقی بود از دو حالت شیطنت و خباثت انداختم و بعد پرسشی گفتم:

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 138

    به محض شنیدن صدای نویان دیگه حرفهاش رو ادامه نداد. فورا لیوان توی دستش رو گذاشت کنار و با بلند شدن از روی مبل، چرخید سمت نویان و با زدن یه لبخند معنی دار گفت: -چه خوب که اومدی! کم کم داشت حوصله ام سر می رفت… نویان خشمگین و عصبانی به سمتش اومد. این خشم و غیظ

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 137

      مکث کرد.دستهاشو از دور بدنم رها کرد و با گرفتن انگشتهام درحالی که منو به سمت تخت میبرد گفت: -اما تو مثل هیچکدوم نبودی… درحالی که منو به سمت تخت میبرد گفت: -اما تو مثل هیچکدوم نبودی… پوزخندی زدم.این حرفها مزخرف و قصه بودن.       یه مشت چرند که منطق من نمیتونست باورشون بکنه وقتی

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 136

    «پارت قبل اشتباه بارگذاری شده بود این ادامه پارت ۱۳۵هست» ایستاد و دیگه پله هارو بالا نرفت. چشمهام از پشت سر روی قد و بالاش به گردش در اومد. من هیچوقت نمیتونستم حتی نویان چه مدلیه یا تو سرش چی میگذره خوبه، بده ، یدجنسه یا بدذات واقعا نمیتونستم بفهمم و حدس بزنم! چنددقیقه بعد به آرومی چرخید

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 135

      به زور چند تیکه از اون استیک خوردم.شاید برای اینکه دیگه بهانه ای برای به اجبار نگه داشتن من در کنار خودش نداشته باشه. دلم میخواست زودتر پناه ببرم به خواب. عین بچه ای که دنبالش هستن و فکر میکنه اگه بره زیرپتو همه چیز امن و امان پیش میره. نویان اما همچنان حین اینکه با اشتها

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 134

        وقتی فهمید میخوام کنارش بشینم نیم خیز شد و پاهاش رو جمع کرد و آورد پایین. به صورتش خیره شدم و گفتم:     -من متاسفم…     پرسشی نگاهم کرد و با زدن یه لبخند پرسید:     -متاسفی؟تو چرا متاسفی؟     نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:     -آره…بابت وقتی که میتونستیم

ادامه مطلب ...