رمان ناسپاس پارت 144

3.3
(4)

 

فقط بهم خیره موند.

فکر کنم خودش هم جا خورد که چرا از یه طرف

دست رد به سینه اش میزنم و از طرف دیگه دعوتش

میکنم تا امشب رو توی یه اتاق و پیش هم بخوابیم.

اما…

من از خواسته ی خودم پشیمون نبودم. اینو ازش

خواستم چون میدونستم امشب آخرین شب باهم

بودنمونه.

درسته از داشتنش محروم بودم اما میتونستیم که لاقل

یه شب کنار هم باشیم !؟

منتظر جوابم بودم اما اون ساکت بود.

دوباره پرسیدم:

 

-امشب پیش من میخوابی !؟

اومقدر بهش خیره موندم تا اینکه بالخره بدون اینکه

چیزی بگه راه افتاد.

از مسیری که می رفت مشخص بود پیشنهادمو قبول

کرده و داره سمت اتاقم میره.

خوشحال شدم.

لبخند محوی هب سر رضایت زدم و به قدمهام

سرعت دادم و خودمو سروندم به اتاقم.

در رو باز کردم و اول خودم رفتم داخل.

اون هم اومد.

چراغ رو روشن کردم ولی پرده هارو کشیدم و درو

هم از داخل قفل کردم تا نه کسی داخل رو ببنیه و نه

کسی بتونه بیاد داخل.

لباس گرمی که روی تیشرتش پوشیده بود رو درآورد

و انداخت کنار و بعد درحالی که به سنت تخت میرفت

دست برد تو جیبش و پاکت سیگار و فندکش رو

بیرون آورد.

اب دور تماشاش کردم و حین،

 

حین درآودرن لباسهام پرسیدم:

-تو باید از ایران بری آره ؟

نخ سیگارو لی لبهاش گذاشت و جواب داد:

-اهم…

دستی لی موهای خیس و نم دارم کشیدم و گفتم:

-کی !؟ کی باید بری !؟

فندک و پاکت رو دوباره تو جیب شلوارش گذاشت و

جواب داد:

 

-همین چند روز…

تا اینو گفت دلم گرفت….کاش هیچوقت هیشکی دم از

رفتن نزنه.

آخه یه رفتنهایی بدجور آدمو از پا میندازن….

 

بعد از عوض کردن لباسهام قدم زنان به سمتش رفتم

و کنارش نشستم.

سرمو چرخوحدم سمتش و به نیمرخش خیره شدم.

تو سکوت سیگار میکشید اون هم با درهم ترین و پکر

ترین و افسرده ترین حالت ممکن.

با حالتی که احساس میکردم مقصرش منم.

 

آهسته گفتم:

-میدونستی خیلی شبیه پدرتی!؟

واسه چند لحظه ی کوتاه نگاهم کرد و بعد پوزخندی

زد و به سیگار کشیدنش ادامه داد من اما در ادامه

گفتم:

– تو بیشتر یه اون رفتی! اما من شبیه مادرمم…ننجون

میگه من یه نسخه ی کپی مانند از مامانمم وقتی که

همسن من بود…

هیچی نگفت.

انگار کل تمایلی به حرف زدن نداشت.

شاید هم داشت اما مطمئن بود که از طرف من جواب

مشخصی نمیگیره.

نگاهی به سیگهرش انداختم.

 

خاکستر سیگارش لحظه به لحظه داشت بیشتر و

بیشتر میشد.

دلم میخواست حرف بزنه واسه همین دنبال بهونه

بودم.

اشاره ای به گردنبندش کردم و گفتم:

-خوشگله!

بالخره یه واکنش نشون داد.سر خم کرد د نگاهی به

گردنبند انداخت و آهسته گفت:

-یه رفیق قدیمی اینو بهم داد…

لبخند زنان گفتم:

-خیلی باحال!

با یه دستش سیگارو گرفت و با دست دیگه اش

گردنبند رو درآورد و بعد هم اونو به سمتم گرفت و

گفت:

-بگیر…مال تو !

بخشندگیش دلگرم کننده بود.

فکر نمیکردم اینقدر سریع بخواد از خیر اون گردنبند

بگذره و اونو به من بده.

دستمو به نشانه ی نه و نپذیرفتن تکون دادم و با زدن

یه لبخند کمرنگ گفتم:

 

-نه نه…منظورم این نبود که اونو بهم بدی.

به خودت بیشتر میاد!

سیگارو مابین لبهاش نگه داشت تا بتونه با دست دیگه

اش مشتمو وا کنه و وقتی اینکارو کرد دستشو پس

کشید و گفت:

-گفتم که…مال تو !

به گردنبندی که حال کف دستم بود نگاه کردم.

دوستش داشتم و احساس میکردم از الن با

ارزشترین چیزیه که دارم.

جالب اینجا بود که این گردنبند باز و بسته میشد.

لبخند زدم و گفتم:

 

-قشنگه!

از کنج چشم فقط تماشام کرد اما چیزی نگفت.

دست از تماشای گردنبند برداشتم و پرسیدم:

-میشه خاکستر سیگارتو بریزی داخلش !؟

از خواسته ام کمی به تعجب افتاد.

با حالتی متعجب نگاهم کرد و بعد پرسید:

-خاکستر سیگار من به چه درد تو میخوره!؟

موهام رو پشت گوش نگه داشتم و جواب دادم:

-جالبه برام!

 

اینو گفتم و بردمش جلو تا سیگارو توش بتکونه.

کاری که خواستم رو کرد و من با بستنش دو طرفش،

واسه حفظ اون خاکستر گفتم:

-تا آخر عمرم نگهش میدارم!

پوزخندی زد و طعنه زنان پرسید:

-به چه دردت میخوره یادگاری مردی که نخواستی

باهاش باشی!؟

 

سوالش داغ دلم رو تازه کرد.

خیره شدم به گردنبندی که حال بوی خاکستر

سیگارش رو میداد.

چی داشتم که بگم ؟!

هیچی…هیچی !

خودش هم وقتی فهمیدی سوالش قراره بی جواب بی

بمونه خودشو روی تخت کشید بال و همزمان گفت:

-از سکوتهات اصل خوشم نمیاد!

سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم:

-باور کن سکوتم از جوابهایی که دنبالشونی بهتره!

 

بازهم پوزخند زد.

پرده رو کنار زد و با وا کردن پنجره سیگارو پرت

کرد بیرون و دوباره با بستنش و کشیدن پرده روی

تخت دراز کشید.

نگاهش خیره به سقف بود و نگاه من خیره به اون !

من اونجایی بودم که سالر عقیلی میگه:

چه بگویم، نگفته هم پیداست

غم دل،مگر یکی ودوتاست؟

آره…دردهای ما که یکی دوتا نبود!

گردنبند رو روی عسلی گذاشتم و با بلندشدن از

روی تخت به سمت دیوار رفتم.

چراغ رو خاموش کردم و برگشتم سمت تخت و خیلی

آروم کنارش دراز کشیدم و گفتم:

-یه سوال بپرسم جوابمو میدی!؟

 

بدون اینکه چشم از سقف برداره گفت:

-بگو…

لبهامو روی هم مالیدم و بعد از یه سکوت طولنی

پرسیدم:

-اولینبار که احساس کردی دوستم داری کی بود !؟

نفس عمیقی کشید.نفسی که قفسه ی سینه اش باهاش به

وضوح بال و پایین شد وبعد هم جواب داد:

-وقتی واسه اولینبار بوسیدمت!

میدونستم چه روزی رو میگفت.

من هنوزهم تک تک لحظات اون روز رو که ترکیبی

بود از شادی و غصه رو یادم هست.

شاد بودم چون بوسیدم و غصه دار شدم چون بعدش

حرفهایی زد که نمک رو زخم بودن.

سرم رو کج کردم و خیره به نیمرخش پرسیدم:

-واقعا !؟

سرش رو به آرومی تکون داد و گفت:

 

-آره!

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-من اون روز رو یادمه!

با حالتی متاسف و حتی حسرت وار گفت:

-منم یادمه…

مکث کرد و با کشیدن یه نفس عمیق ، آهسته و آروم

گفت:

 

-جرات کردم و دختری رو بوسیدم که نمیدونستم حسم

بهش چی هست اما تا لبهاشو بوسیدم کشف کردم

دوستش دارم و میخوام که دوستش داشته باشم….

بغض کردم.

کنج لبهام رو به پایین خم شدن و دردمو بیشتر کرد.

لبهامو روی هم مالیدم و حین ور رفتن انگشتهام توی

هم گفتم:

-ولی… تو اون روز گفتی که…

انگار که بدونه و حدس بزنه چی میخوام بگم وسط

حرفهام و قبل از تموم شدن صحبتم گفت:

-اون روز دروغ گفتم…

جوابش داغ روی دل بود !

چقدر دیر خوشبختی به من سلم کرد!

اون روزی که واسه اولینبار بوسیدمش رو هیچوقت

یادم نمیره حرفهایی که بعدش زد رو هم همینطور.

همیشه حس میکردم ازم متنفره اما هیچوقت فکر

نمیکردم دوستم داشت و فقط بیانش نمیکرد!

آهی کشیدم و خیلی آروم و نجوا کنان باخودم گفتم:

-دیر گفتی…

تو خودم بودم که اونم بی هوا سرش رو برگردوند

سمتم.به نیم رخم خیره شد و پرسید:

 

-حال من یه چیزی میگم و تو جواب بده! میدی !؟

لبخند زدم و گفتم:

-اگه جوابشو بدونم آره

چشمهاش رو بازو بسته کرد و خیلی محکم گفت:

-میدونی…خوبم میدونی!

درحالی که هیچ فاصله ای باهاش نداشتم ، لبخند کم

رمقی زدمو گفتم:

 

-شاید ندونم…ولی …

حرفمو قطع کرد و باهمون اطمینان قبل گفت:

-گفتم که میدونی..

-باشه بگو…

حدس نزده بودم چی میخواد بگه تا اینکه خیلی جدی و

عبوس پرسید:

-تو یه چیزی رو داری از من مخفی میکنی اون چیه

؟

آاااخ!

هیچ یادم نبود احتمال خیلی زیاد قراره همچین چیزی

ازم بپرسه.

یه سوال تکراری لعنتی!

یه سوال که تا پیش از این هم بارها پرسیده بود اما

هرگز جوابی از طرف من نشنید.

البته اینبار قرار هم نبود حرفی در اون مورد بشنوه!

فورا به پهلو چرخیدم.

میخواستم چشمم به جمالش نیفته که حرف زدن واسم

سخت بشه.

زور زدم تا بگم:

-شب بخیر !

 

اینو گفتم که بیخیال بشه.

که بفهمه تنها سوالیه که علقه ای به جواب دادنش

ندارم.

درد منه…

خب بزار این درد، واسه من بمونه!

تحملش باخودم.

غصه اش باخودم…

پوزخند صدا داری زد و پرسید:

-شب بخیر گفتی که نخوای جواب بدی آره ؟

آره! دقیقا به همین نیت اینکارو کردم کاش فقط بیخیال

بشه.

آهسته و آروم گفتم:

-بخوابیم…شاید خواب بهتر باشه!

 

کفری شد و با تشر گفت:

-بخوابیم شاید بهتر باشه ؟این رفتارای لعنتیت چه

معنی ای داره؟

هیچی نگفتم.

دستمو تکون داد و سوالهاش رو با تشر ادامه داد:

-کجای این سوال جوابش اونقدر سخته که میگی شب

بخیری و میچرخی اونور که مثل چشم تو چشم نشیم

!؟ هااان !؟

سوالهای پی در پیش آزارم میدادن…شکنجه ام

میدادن..

دیگه نتونستم تحمل کنم.

به شدت با حرفهاش تحت فشار قرار گرفته بودم و یه

جورایی تمرکزمو از دست داده بودم. با بغض گفتم:

-اگه میخوای سوال پیچم کنی برو !برو تو اتاق خودت

بخواب…

خیلی سریعتر از اونچه که فکرش رو میکردم نیم خیز

شد و گفت:

-خیلی خب باشه میرم…

 

واقعا فکرش رو نمیکردم که بخواد به این زودی بره

واسه همین همزمان با اون منم نیم خیز شدم.

غمزده نگاهش کردم و پرسیدم:

-میری !؟

با پوزخند تماشام کرد و گفت:

-آره…چون خودت گفتی!خودت اینو ارم خواستی!

درسته ؟ تو گفتی برم…گفتی دیگه؟ آره؟

با بغض سرم رو خم و راست کردم و جواب دادم:

-آره…

 

عصبی گفت:

-پس نگران نباش میرم…

دلم گرفت.

دلم گرفت از اینکه اینقدر زود راضی به رفتن شد.

سعی کردم نگاهم جوری باشه که بهش بفهمونه از

رفتنش ناراحت نیستم اما بعید بدونم صورتم با خواسته

و میلم همراه بوده باشه.

با لبهای لرزون گفتم:

-اگه دلت نمیخواد کنارم باشی باشه برو…

بی هوا چونه ام رو گرفت و همونطور که با

عصبانیت فشارش میداد گفت:

 

-خب لمصب وا بده…تو منو میخوای…تو منو دوست

دادی نداشتی نمیبوسیدی…

نداشتی نمیگفتی بمون…

نداشتی الن که میخوام برم چشمات بغض نمیکرد و

صدات نمی لرزید.

تو دوستم دار…مگر اینکه هرزه باشی و از خوابیدن و

بوسیدن بقیه مردها لذت ببری!

مکث کرد. نفس گرفت و ادامه داد:

-پس وا بده..گوا بده و منو محرم خودت بدون…

 

 

نفسم گرفت.

نفسم از اینهمه حرف گرفت.

حس میکردم دست انداخته بیخ گلوم و هی داره فشار

میده.

هی فشار میده تا ازم حرف و اعتراف بچکه!

دیگه نتونستم تحمل کنم.نتونستم ادای آدمای قوی رو

دربیارم. کنج لبهام رو به پایین خم شدن.

تو چشمهام اشک جمع شدو صدام لرزید.

با لحن گریه آلودی پرسیدم:

-چرا اینقدر اذیتم میکنی؟

با حرص جواب داد:

-اذیتت نمیکنم..دنبال جوابم.به سوالی لعنتیم جواب بده

 

دستهامو یال و پایین کردم و با صدایی که تو دماغی

شده بود گفتم:

-ندارم ..واسه سوالی لعنتیت جواب ندارم…

در حالی که به سختی مراقب بود تا صداش بال نره

با حرص گفت:

-داری…داری…داری ولی نمیخوای بگی!

عصبی شدم و گفتم:

-آره …اصل دلم نمیخواد بگم!

 

سرش رو با تاسف تکون داد و یعد از رو تخت رفت

پایین ودرحالی که از خشم برفروخته شده بود گفت:

-سگ تو روحت…اصن تف ذاتت که راه نمایی!

با گریه گفتم:

-برو…برو ل…ط…فا !

خواست بره اما نرفت.

موند و بی هوا دستهامو گرفت و کشیدم تو بغل

خودش.

چنان سفت بغلم کرد که حس کردم درد از تنم رفت.

انگار زهر تو وجودم بود و اون وقتی بغلم کرد اون

زهر از درونم ریخت بیرون..

خیلی آروم درازم کرد روی تخت و در حالی که

دستش رو زیر سرش نگه داشته بود بهم خیره شد.

احساسی که به اون داشتم رو هیچوقت به هیچ مرد

دیگه ای نداشتم.

از وقتی دیدمش یه حس خوب بهش داشتم با اینکه

باهام خوش اخلق نبود.

با اینکه از ظاهر مهربون نبود.

اون روز نمیدونستم اسم حسم بهش چه حسیه…تناقض

داشت.

هم حس خوب داشتم هم حس بد !

اما هرچه بیشتر گذشت بیشتر فهمیدم دوستش دارم.

بیشتر فهمیدم حسی که بهش دارم اسمش چیه!

کف دستشو که رو قلبم گذاشت نفسم تو سینه حبس شد.

چشمهاشو به آرومی بست ولبهاشو روی لبهام

گذاشت.

 

تکون نخوردم.

چشمهامو بستم و با جون دل همراهیش کردم.

در حالی که میبوسیدم دکمه های لباسم رو یکی یکی

وا کرد تا وقتی رسید به دونه ی آخری…

با مکث بازش کرد و پیرهنن رو کنار زد.

دستش ار روی شکمم به آرومی بال اومد تا وقتی

رسید به سی*نه ام.

خیلی آروم و از روی سوت*ین فشردش.

لبم رو رها کردم و زبونشو روی رگ گردنم کشید.

بدنم از لذت مچاله شد.

نمیدونستم باید چیکار کنم.

اونقدر بوسه هاش لذت بخش بودن که فقط داشتم کیف

میکردم.

سرش رو آورد پایین تر.

سوت*ینم رو کشید پایین و زبونشو اینبار رو وسط س*ینه

هام کشید.

بدنم از لذتی که تو وجودم جریان پیدا کرد لرزید.

دوباره خودش رو کشید بال.

یه لب کوتاه ازم گرفت و باز گردنم رو میک زد.

نفسهاش که فوت میشدن رو صورتم انگار یکی از

زمین دستمو گرفت و کشیدم اون بال بالهاااا…

 

رو ابرا…

به میک زدن گردنم ادامه نداد.

مکث کرد و با وا کردن چشمهاش پرسید:

-دوستم داری !؟

پلکهامو به آرومی وا کردم و بهش خیره شدم.

آره داشتم.

با تمام وجودم.

لبهام رو از هم باز کردم و جواب دادم:

-دارم…

با عجزی که حس کردنش نیاز به وقت داشت گفت:

 

-پس بیا باهم باشیم و نگو نمیتونم! #پارت_۵۰۲

ناسپاس

نمیخواست بپذیره چیزی هست که مانع بودنمون باهم

میشه و من از بیانش برای اون عاجزم.

نمیخواست بزاره دستکم واسه چنددقیقه هم که شده

احساس خوشبختی کنم.

بودنش مسکن بود! مسکنی که میدونم اثرش به

زودی از بین میره اما من راضی بودم.

راضی بودم به این لحظات کوتاه!

با لحنی پر خواهش بهش گفتم:

-نمیتونم! دیگه ازم نخواه!

 

نفس عمیقی کشید.

نفسی که داغ بود و پخش شدنش رو روی صورت

سردم کامل احساس کردم.

دستشو از روی بدنم برداشت و بعد خودش رو کشید

کنار و بدون اینکه کارشو ادامه بده دراز کشید و باز

نگاهشو دوخت به سقف.

تموم میشن این روزا…فراموش میشن این روزا…

اون میره خارج و یادش میره اینجا تو این خاک یکی

به اسم ساتین حتی وجود داره!

عادت میکنه به نبودن و نداشتن من.

رسم آدما عادت کردنه!

خیلی آروم به پهلو چرخیدم. دستهامو دور دستش حلقه

کردم و به سینه ام فشردمش و گفتم:

-حانوادت برای همیشه اونور می مونن!؟

با اون صدای خوش تنش جواب داد:

 

-شاید آره…شاید نه!

چشمهامو بستم ودرحالی که از قرار گرفتن تو اون

وضیت باهاش لذت میبردم پرسیدم:

-تو چی !؟ تو برمیگردی؟

جوابش تکراری بود آخه گفت:

-شاید آره…شاید نه!

نفس عمیقی کشیدم و دستشو بیشتر به خودم فشردم.

هرگز همچین آغوش امنی رو تجربه نکرده بودم.

هرگز !

پلکهامو روی هم فشردم و آهسته گفتم:

 

-من تا ابد بیادت می مونم.

تا وقتی زنده ام….

نمیخواست بپذیره چیزی هست که مانع بودنمون باهم

میشه و من از بیانش برای اون عاجزم.

نمیخواست بزاره دستکم واسه چنددقیقه هم که شده

احساس خوشبختی کنم.

بودنش مسکن بود! مسکنی که میدونم اثرش به

زودی از بین میره اما من راضی بودم.

راضی بودم به این لحظات کوتاه!

با لحنی پر خواهش بهش گفتم:

-نمیتونم! دیگه ازم نخواه!

 

نفس عمیقی کشید.

نفسی که داغ بود و پخش شدنش رو روی صورت

سردم کامل احساس کردم.

دستشو از روی بدنم برداشت و بعد خودش رو کشید

کنار و بدون اینکه کارشو ادامه بده دراز کشید و باز

نگاهشو دوخت به سقف.

تموم میشن این روزا…فراموش میشن این روزا…

اون میره خارج و یادش میره اینجا تو این خاک یکی

به اسم ساتین حتی وجود داره!

عادت میکنه به نبودن و نداشتن من.

رسم آدما عادت کردنه!

خیلی آروم به پهلو چرخیدم. دستهامو دور دستش حلقه

کردم و به سینه ام فشردمش و گفتم:

-حانوادت برای همیشه اونور می مونن!؟

با اون صدای خوش تنش جواب داد:

 

-شاید آره…شاید نه!

چشمهامو بستم ودرحالی که از قرار گرفتن تو اون

وضیت باهاش لذت میبردم پرسیدم:

-تو چی !؟ تو برمیگردی؟

جوابش تکراری بود آخه گفت:

-شاید آره…شاید نه!

نفس عمیقی کشیدم و دستشو بیشتر به خودم فشردم.

هرگز همچین آغوش امنی رو تجربه نکرده بودم.

هرگز !

 

پلکهامو روی هم فشردم و آهسته گفتم:

-من تا ابد بیادت می مونم.

تا وقتی زنده ام….

پرده ها با ضرب کشیده شدن و پنجره ها باز.

نور خورشید که به چشمهام تابید پلکهام واکنش نشون

دادن و فشرده شدن.

به پهلو چرخیدم تا جهت مخالف آفتاب باشم و بعد

ساعد دستمو جلو چشمهام گذاشتم که صدای شیرین

تو کل اتاق پیچید:

-تنبل همیشه خوابه جاش توی رختخواب!

 

صدای شیرین بود شک نداشتم.

اگه شیرین اینجاست پس حتما امیرسام رو دیده.

وحشت زده دستمو از روی چشمهام پایین آوردم و نیم

خیز شدم.

اگه بگم از شدت ترس به نفس نفس افتاده بودم دروغ

نگفتم.

دستمو رو قلبم گذاشتم و سرم رو چرخوندم به همون

سمتی که امیرسام خوابیده بود.

نبود!

نبود و این نبودن آرومم کرد.

اینکه که کی و چه موقع رفته رو حتی یادمم نمیومد

اما هر زمان که رفت به موقع بود.

شیرین رفت سمت در و گفت:

-اوووی تنبل خانم ساعت یازده صبحه قصد نداری

بیدار بشی هااان !؟

 

نفس راحتی کشیدم و پرسیدم:

-خبری شده !؟

لنگه درو وا کرد و گفت:

-نه خیر فقط خروس قوقولی قوقوش رو کرد، سگ

هاپ هاپشو کرد، مرغ تخمشو

گذاشت، اردکا اب تنیشونو کردن اما تو هنوز تو

رخت خوابی!

پاشو…پاشو حال که بعد از اینهمه مدت امروز هوا

یکم آفتابیه کمک کن من اون لواشکارو پهن کنم تو

افتاب!

پاشو.

یکمم حیا داشته باش و دکمه های پیرهنتو ببند!

 

تا اینو گفت فورا سرم رو خم کردم و به خودم نگاهی

انداختم.

خیلی زود دو طرف لباسمو بهم نزدیک کردم و

دستپاچه گفتم:

-خیلی خب…تو برو من میام…

چپ چپ نگام کرد و گفت:

-من رفتم باز نگیری بخوابیا؟پاشو هزارتا کار داریم…

 

 

از روی تخت پایین اومدم ودرحالی که دکمه های

لباسمو یک به یک میبستم از اتاق رفتم بیرون.

عمو غلم دنبال مرغ می دوید و شیرین سینی های

لواشک رو تو آفتاب میذاشت.

ننجون پای تنور سنتی نون میپخت و مامان زیر

سایبونی که تخت کنارش بود رو تمیز میکرد.

تو این خونه صفا جریان داشت

عشق…محبت…دوستی…

چیزایی که من جاه های دیگه ندیدم!

دمپایی هارو پوشیدم و چند قدمی جلوتر رفتم.

همه بودن جز امیرسام.

کی رفت ؟

چه جوری رفت که نفهمیدم؟

دست و صورتم رو شستم ودرحالی که زیرجلکی اتاق

امیرسام رو می پاییدم به سمت شیرین رفتم.

بوی لواشکهای خوشمزه اش که تو فضا میپچید حال

آدم جا میومد!

عجب دختر تر و فرزی بود این شیرین!

 

آلوهای ارزون رو تو فصلهای قبل خرید و گذاشت تو

فریزر حال دیروز همه رو درآورده بود و باهاشون

لواشک درست کرد!

سنگ هم بهش میدادن باز یه چیز خوشمزه باهاش

میپخت.

رو لبه تخت نشستم و گفتم:

-عجب لواشکایی درست کردی!

سرش رو بال گرفت و پرسید:

-میخوای بهت بدم ببری واسه صابکارت بیشتر بهت

مرخصی بده !؟

تا تو میای اینجا ننجون و نسرین جون سرحالتر و

خوشحالتر از همیشه ان!

هان؟ بدم ببری ؟

 

لبخند تلخی زدم و از این صحبتها به نفع خودم استفاده

کردم:

-نه! بده به امیرسام…

چشمهاش رو تنگ کرد و گفت:

-یه کی !؟

دستپاچه جواب دادم:

-به امیرسام دیگه…اون خیلی دوست داره!

دستشو تو هوا تکون داد وفت:

 

-اون رفت!

هم کنجکاو هم با دلی گرفته نگاهش کردم و پرسیدم:

-رفت !؟

سری تکون داد و گفت:

-آره …

سرمو جلو یردم و پرسیدم:

 

-کجا رفت !؟

سوالهای من تمومی نداشتن و خداروشکر که به این

موضوع فکر نکرد چرا من باید اینهمه سراغ اونو

بگیرم! به معنای ندونستن شونه یال انداخت و جواب

داد:

-چمیدونم! کله صبح صبحونه نخورده موتورش رو

برداشت و رفت.

صبحونه که نخورد هیچی تازه ننجون هم که ازش

پرسید واسه ناهار میاد گفت اصل امشب نمیاد!

غمیگن لب زدم:

-پس نمیاد…

 

صدای آرومم رو شنید و گفت:

-اره رفت…من که اصل سر از کارای این پسر

درنیاوردم.

از باباش عجبیبتره نه !؟

باز آقا گاهی معلوم میشد کجا میره چیکار میکنه این

جغله اصل معلوم نیست با کی میره با کی میاد

کارش چیه ؟ بارش چیه؟رفیقاش کیا هستن…

آهی کشیدم و غمگین و پکر به زمین خیره شدم.

پس امروز از دیدنش محروم بودم.

ناخوداگاه اتفاقات دیشب برام مرور شدن.

همچی مثل یک خواب بود.

یک خواب شیرین..

یک خواب بی نهایت شیرین…

مثل همیشه بعد از ناهار همگی جمع شدیم تو حیاط .

شیرین چایی دارچینی می ریخت و عمو غلم آواز

لری می خوند:

-بنوار سیل ازنم مال وادیاره

نترم تی گل برم رم ناهواره

هرچی بنگ ایکنوم فایده نداره

چه کنم چه وا کنم ندارم چاره

های بللم دی بلل

چندی بنالم دی بلل

 

طاقتم رهده دیه

بنیر به حالم…

عمو غلم انگار یه نوار پر از موزیک های

درخواستی یود.

از لری گرفته تا ترکی و گاهی حتی خارجکی!

مامان لیوان چایی رو داد دستم وپرسید:

-امروز باید بری !؟

سرم رو تکون دادم و با غصه جواب دادم:

-آره…راس نه شب باید اونجا باشم.

 

آهی کشید و یه دونه خرما داد دستم و بعد هم با غصه

گفت:

-کاش میشد نری! میگم اصل استعفا بده..به

صابکارت بگو دیگه نمیخوای بری.

پول میخوایم چیکار هان!؟

روزگارو یه جوری سر میکنیم دیگه…

من خیاطی میکنم در حد بخور و نمیر درمیاریم..هان؟

باشه ؟

خرما رو ازش گرفتم و گفتم:

-نمیشه مامان! قرارداد دارم…

باز آه کشید و گفت:

 

-حیف شد! خیلی حیف شد! آخه دلم واست تنگ

میشه…

دستشو فشردم و گفتم:

-سفر قندهار که نمیرم…میام بهتون سر میزنم!

غمگینتر از قبل گفت:

-اوووو…کو تا جمعه ی دیگه…پیر میشم تا اون

جمعه سر برسه!

با بغض و برای قرار از این لحظات احساسی سخت،

یکم از چایی رو چشیدم و دوباره به اتاق امیرسام نگاه

کردم.

وقتی نیست انگار هیچکس نیست.

 

انگار جهان خالی میشد از تمام چیزایی که مارو برای

زنده موندن نگه میداره …

کیفمو روی دوشم انداختم و قدم زنان به راه افتادم.

ننجون بخاطر پا درد نتونست همراهیم کنه اما مامان

عین مادری که بخواد بچه اش رو تا مدرسه همراهی

کنه هرجا میرفتم دنبالم میومد.

لواشکایی که شیرین درست کرده بود رو گذاشته بود

تو پلستیک و لولشون کرده بود.

اونارو سمتم گرفت و گفت:

-بگیر…تو از بچگی عاشق لواشک بودی.اینارو بگیر

سر کار بخور.

 

لبخندی به صورتش پاشیدم و گفتم:

-باشه ممنون! مامان…شاید.شاید هفته ی دیگه جمعه

نتونم بیام…

غصه اش شد!

صورتش در لحظه چنان حالتی از غم به خودش

گرفت که دلم واسش کباب شد.

غمگین پرسید:

-چرا !؟

چراش برمیگشت به امیرسام.

اگه اون اینجا بمونه دلم نمیخواد برگردم که باز هوایی

بشم و سست.

پره های روسریشو مرتز کردم و همزمان گفتم:

 

-آخه سرم خیلی شلوغه.کلی کار دارم…

اگه تونستم میام اگه هم نتونستم بهت زنگ میزنم و

میگم که منتظرم نمونی!

دلسوزانه سرش رو تکون داد و گفت:

-باشه!

سرش رو آورد جلو و بوسه ای روی صورتم نشوند و

بعد دستهاش رو دو طرف صورتم گذاشت و گفت:

-قربون شکل ماهت برم! مراقب خودت باش…میگم

میخوای اصل به غلم بگم برسونت !؟

 

تند تند گفتم:

-نه نه نه! اصل نیازی نیست.خودم میرم…آژانس

میگیرم! فعل خدانگهدار…

تو قاب در ایستاد و گفت:

-به سلمت عزیزم…

نگاهی به ساعت مچیم انداختم و بعد با عجله به راه

افتادم.

راننده حتما الن سر خیابون منتظر بود.باید سریعتر

خودمو میرسوندم به ماشین…

 

* امیرسام*

اینبار دیگه به خودم اجازه ندادم فرصت پی بردن به

حقیقتی که ساتین از همه مخفی میکرد رو از دست

بدم!

میدونستم که همیشه و هربار اینجا میاد، قبل از نه از

خونه میزنه بیرون برای همین از دو سه ساعت قبل

یه گوشه همون دور و بر خودمو پنهون کرده بودم د با

پاکت سیگار سرگرم.

تا سر خیابون بدون روشن کردن موتور تعقیبش

کردم.مثل دفعه ی پیش یه ماشین گرونقیمت همون

جای قبلی منتظرش بود.

خود راننده که کمی در نظرم آشنا بود، درو براش

باز کرد تا سوار بشه.

 

سیگار لی لبهامو پرت کردم رو زمین و محتاطانه با

حفظ فاصله اون ماشین رو تعقیب کردم و زیر لب

زمزمه کردم:

“میفهمم داری چه غلطی میکنی ساتو…اینبار دیگه

میفهمم”

من باید می فهمیدم.هر جور شده باید می فهمیدم این

دختر داره چیکار میکنه!

باید سر درمیاوردم از رازی که حاضر نبود اعترافش

بکنه ودرموردش حرف بزنه.

به اون تعقیب و گریز تا وقتی ادامه دادم که ذره ذره یه

چیزایی دستگیرم شد.

ماشینی که ساتین سوار اون شده بود دقیقا مقابل خونه

ی پسرعموم توقف کرد!

خونه ی نویان!

شوکه کننده بود برام.

سلدا چرا باید بره اونجا !؟

از موتور پیاده شدم و چند قدمی جلو رفتم.

 

درهای حیاط باز شدن و راننده ماشین رو به آرومی

برد داخل.

قبل از اینکه در بسته بشه جلوی در حیاط ایستادم و به

ساتین که از ماشین پیاده شده بود نگاه کردم.

حال دنبال حقیقت بودم به هر قیمتی!

دقیقا به هر قیمتی!

کیفشو روی دوشش انداخت و با شونه های از غم

خمیده چند قدمی رو به جلو رفت تا اینکه صداش زدم:

-ساتین…

صدامو که شنید ایستاد و بهت زده چرخید و نگاهم

کرد…

 

اونقدر از بودنم شوکه شده بود که نتونست حتی

دهنشو وا کنه.

ری اکشنش دقیقا همون بود. ساکت و صامت…

اما بهت من از اون کمتر نبود.

آخه این دختر لعنتی اینجا و تو خونه ی نویان چیکار

میکرد !

لعنت…

ناباورانه به اون که همچنان

تمام مدت فقط منو نگاه میکرد گفتم:

-لعنت! تو تمام روزارو اینجا بودی …

پلک زد و زمزمه وار گفت:

-چرا اومدی…چرا…

 

نگهبانی که میخواست درو ببنده با ژست لتی اومد

سمتم و گفت:

-راتو بکشو برو…برو پی کارت!

محلش ندادم و فقط به ساتین خیره شدم.

تورج منو شناخت.

منم میشناختمش.

فقط نمیفهمم چطور وقتی میومد دنبال ساتین نتونسته

یودم حتی از پشت سر هم که شده اون هیکل گنده و

قناسشو بشناسم!

خیلی زود اومد سمت نگهبان.

دستشو گرفت و کشیدش کنار و روبه من گفت:

-سلم اقا ! شما؟ اینورا ؟ بفرمایین داخل

اقا…بفرمایین…پسر…صداتو واسه آقا بال نبر! نکبت!

 

رو کرد سمت یکی از نگهبانها و گفت:

-بچه بپر به آقا بگو کی اومده…

نگاه من اما خیره به ساتین بود

ساتینی که نمیفهمیدم ربطش به اینجا چی بود…

 

نگاه من اما خیره به ساتین بود.ساتیتی که نمیفهمیدم و

سر در نمیاوردم ربطش به اینجا چی بود…!

آخه اون اصل چرا باید بیاد اینجا خونه ی نویان !؟

تنه ای به تورج زدم و بدون اینکه کلمه ای بهش

حرف بزنم سمت ساتین رفتم.

 

وحشت زده ایستاده بود و تماشام میکرد.

نفسش تو سینه حبس شده بود و زبونش بند اومده بود.

حتی میتتونستم رنگ پریدگیش رو به وضوح ببینم.

تته پته کنان پرسید:

-ت…تو…تو اینجا چیکار میکنی !؟

سوال پرسیدن اون توی این وضعیت معنا نداشت.

این من بودم که باید سوال میپرسیدم و اون کسی بود

که باید جواب میداد.

با غیظ پرسیدم:

-این سوالیه که من از تو دارم!

چشمهامو تنگ کردم و با دقت به صورتش رنگ

پریده اش خیره شدم و شمرده شمرده پرسیدم:

 

– تو تو خونه ی نویان چه غلطی میکنی !؟

شوکه تر شد. هی لبهاشو وا میکرد حرف بزنه اما

صدایی از دهنش بیرون نمیومد.

بعد از یه سکوت طولنی و من منهای بی معنی

بالخره دهن وا کرد و پرسید:

-ت…تو اونو میشناسی؟

بدون اینکه جواب سوالشو بدم داد زدم:

-گفتم تو اینجا چه غلطی میکنی !؟

قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه نویان از پشت سر

ساتین و با صدای بلند گفت:

 

-به به! ببین کی اینجاست…

پسرعموی عزیزم!

* ساتین*

هم وحشت زده بودم هم شوکه و هم…

اصل هرچی حس بد توی دنیا بود رو من داشتم!

هرچی حس بد و تلخ و مزخرف بود!

تو شوک اومدن امیرسام بودم که نویان شوک بعدی

رو بهم وارد کرد وقتی که از پشت سر خطاب به

امیرسام گفت:

 

-به به! ببین کی اینجاست!

پسرعموی عزیزم!

گفت پسرعمو !؟

باورم نمیشد.نویان پسرعپوی امیرسام بود!؟

خدایا…

این مسئله هم خنده دار بود هم شوکه کننده

شقیقه هام تیر کشیدن و یدنم از دردهایی که نمیتونستم

بفهمم منشا اصلیشون کجاست احاطه شدن!

چطور ممکنه اونا باهم نسبت داشته باشن ؟!

اره…دنیا کوچیک بود اما هیچوقت فکر نمیکردم

شدت کوچیکش در این حد باشه که دومردی که توی

زندگیم بودن و با هرکدوم قصه ای داشتم، از خوب یا

بد روزگار پسرعمو از آب دربیان.

خودشو به ما رسوند و باز هم خطاب به امیرسام

گفت:

 

-شما کجا اینجا کجا !؟

قابل دونستی و سر زدی…

آسمون به زمین اومده یا برعکس؟ هان ؟ کدومش؟

امیرسام نگاه غضب آلود و سنگینش رو از صورت

من به سمت نویان چرخوند و بعد گفت:

-دنبال جواب خاصی نباش چون من خودم از پی

جواب تا اینجا رسیدم…

میخوام بدونم این کثافت اینجا چه غلطی میکنی؟

دوباره سوی نگاهش کشیده شد سمت من.

یک قدم جلو اومد و من با ترس یک قدم عقب رفتم.

صاف تو چشمهام خیره شد و پرسید:

-صابکارت نویانه !؟ میای اینجا چه کاری میکنی !؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا چه وضعیتی

هلنا
هلنا
1 سال قبل

امشب پارت نداریم؟؟؟

هلنا
هلنا
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

مرسی❤️

ویکتوریا
ویکتوریا
1 سال قبل

فاطی چرا پارت نذاشتی؟

هلنا
هلنا
1 سال قبل

بی صبرانه منتظر پارت بعدی😍

همتا
همتا
1 سال قبل

خیلی خوب بود ممنون

بینام
بینام
1 سال قبل

حالا شد یه رمان خوب و بی نقص👌👌

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x