IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 182 4.5 (4)

8 دیدگاه
  چرا همه جوره داشت آزارم میداد… اونقدر غرق در فکر کردن به بدبختی ها و گرفتاری ها و گریه کردن و اشک ریختن بودم که متوجه نشوم فرزاد اومده داخل اتاق. و اینو وقتی متوجه شدم که نشستنش رو روی تخت احساس کردم. دستمو گرفت و عاجزانه گفت: -گریه…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 181 5 (1)

14 دیدگاه
  سکوت و خیره شدنش به چشمهام اونقدر طولانی شد که مجبور شدم دوباره خودم ازش بپرسم: -نمیخوای جواب سوالم رو بدی…!؟ اینبار دیگه خیلی ساکت نموند.تکونی به خودش داد و گفت: -بهتره بری بخوابی! در کمتر از چند ثانیه فاصله ی ابروهام ازهم کم شد. اونقدر بهم نزدیک شدن…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 180 3.7 (3)

10 دیدگاه
  آهانی زمزمه کردم و گفتم: -باشه… بلند شدم و پشت سرش به سمت آشپزخونه. پشت میز و رو به روی همدیگه نشستیم. به بشقاب غذای پیش روم که محتویاتش املت بود نگاه کردم و گفتم: -رنگ و بوی غذات که بد نیست! با اعتماد بنفس گفت: -خوشمزه ترین املتی…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 179 5 (1)

10 دیدگاه
  درو برام باز کرد و خودش کنار رفت تا اول من برم داخل. خونه اش رو دوست داشتم. یه امنیت خاص و دلنشین داشت. یه سکوت که سنگین نبود بلکه آرامشبخش بود. فضاها گرم بودن و آدم دلش میخواست یه گوشه دراز بکشه و فقط بخوابه…. خوابی که ختم…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 178 5 (1)

5 دیدگاه
  سر راه تو مسیر یه باجه تلفن دیدم و ازش خواستم همونجا ماشین رو برای چنددقیقه نگه داره. اینکارو کرد اما پرسید: -چیکار میخوای بکنی!؟ دستگیره رو گرفتم و همزمان اونو نگاه کردم. باید به فرهاد زنگ میزدم. میخواستم فقط بدونه که امشب نمیام خونه و دنبالشم نباشه و…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 177 5 (1)

5 دیدگاه
  اون یه خط جوابی که بهش دادم نمیدونم چه جوری تفسیرش کرد که وقتی شنیدنیش بی نهایت پکر شد. پکر و دلگیر و توی هم… حتی نفس عمیقی کشید و زیر لب خیلی گنگ و لب زنان و نامفهموم با خودش زمزمه کرد: “تنها کسی که داری…” ولی آره!…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 176 5 (1)

9 دیدگاه
  سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد و سوال دیگه ای پرسید: -چیکار میتونم بکنم که تو از این حال و هوا بیرون بیای؟ این سوال ،سوال خوبی نبود چون اون تو زندگی من کاره ای نبود. چشمهام رو باز کردم و بعداز اینکه سرم رو به سمتش چرخوندم…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 175 5 (1)

4 دیدگاه
  -شیدا خانم! ایستادم و دیگه قدم بعدی رو برنداشتم. به آرومی چرخیدم و پشت سرمو نگاه کردم. براندازم کرد و متعجب پرسید: -تنها…بیرون…مشکلی پیش اومده برات !؟ خیلی وقت بود سعی کرده بودم به خودم اجازه ندم دیدن این آدم ضربان قلبمو ببره رو هزار و دست و دلم…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 174 5 (1)

5 دیدگاه
  از روی زمین بلند شدم و چند قدم به سمتش رفتم.بهش خیره شدم. اون منتطر جواب سوال بود و من خودم هزار سوال بی جواب داشتم. با بی پاسخ گذاشتن حرفش پرسیدم: -اون دختره هنوز همینجاست؟ مردد نگاهم کرد.این تردید برای این بود که جواب بده یا نده اما…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 173 5 (1)

6 دیدگاه
  دندونامو روی هم فشردم و با خشم جواب دادم: -مشخص نیست !؟ میخوام از این جهنم برم از قاب در اومد بیرون.درو پشت سر خودش محکم بست و بعد گفت: -تو هیچ جا نباید بری! هیچ جاااا پوزخند زدم و جلوتر رفتم و گفتم: -من از اینجا میرم و…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 172 5 (1)

7 دیدگاه
  با شرمندگی نگاهم کرد بدون اینکه حرفی واسه گفتن داشته باشه. انگار خودش هم از اینکه فهمیده بود این دختره بارداره همچین بدش نیومد. اونقدر هیچی نگفت تا مادرش در کمال پررویی و حتی با تشر گفت: -اونی که باید شماتت بشه پسر من نیست خود تویی! ناباورانه پوزخندی…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 171 5 (1)

12 دیدگاه
  در باز شد و خدمتکار اومد داخل.نگاهی به صورت آشفته ام انداخت و گفت: -خانم فرمودن بیاین پایین… بهش خیره شدم. چرا باید بعد از چند ساعت از من بخوام برم‌پیششون!؟در هر صورت من یکی تحملشون رو نداشتم برای همین گفتم: -برو بگو من حالم خوب نیست و نمیتونم…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 170 5 (1)

11 دیدگاه
  قدم زنان به سمتم اومد. مونده بودم این یکی گندش رو چطور میخواست جمع کنه !؟ چطور میخواست زنی که ازش باردار بود و همچنان صیغه ش،رو دک کنه و بفرسته بره. چرا من حس میکردم اینجایی که وایستادم ته خطه…!؟ چرا همچی یه جورایی توی هم‌گره خورده بود.…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 169 3 (2)

5 دیدگاه
  خدا خوب کسی رو نصیبش کرد. شهره خانم رو به روش ایستاد و پرسید: -اینقدر صداتو ننداز رو سرت دختر جون…درست و حسابی بگو چی میخوای!؟ اصلا تو کی هستی؟ دختره پوزخندی زد و پرسید: -کی هستم ؟هه… شهره با عصبانیت پرسید: -آره…کی هستی که به خودت اجازه دادی…
IMG 20220112 124126 673

رمان عشق صوری پارت 168 5 (1)

9 دیدگاه
  با اینکه شهرام اصولا عادت به زدن حرفهای عاشقانه نداشت اما اون لحظه گفت: -اون روز روز مرگم…. آب دهنمو قورت دادم و واسه بوسیدنش پیشکش شدم. سرم رو از بالش فاصله دادم و با یکم بلند کردنش چشمهامو بستم و لیهاسو بوسیدم. به همون سرعتی که اینکارو کردم…