با حرفش به تندی نگاهم رو به ساعتم دوختم. ساعت یه ربع به ۶ بود! – یکم دیگه صبر میکردی مادر من. الکی اون بنده خدا رو هم نگران کردی! همونطور که به مسیرش ادامه میداد، جواب داد: – یجوری…
کت و شالم رو همون اول در اورده و آویزون کردم. باهم وارد آشپزخونه شده و پشت میز نهارخوری نشستیم. وقتی سیمین خانوم رو اون اطراف ندیدم، از مامان پرسیدم: – مامان سیمین خانوم کجاست؟! چایی خوش رنگی جلوم گذاشت…
♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥 چرا نمیتونستم هیچ حس خاصی نسبت به این مرد توی سینم پیدا کنم؟! برای موقعیتی که توش بودم طبیعی بود؟! طبیعی بود که حتی دوست داشتم به همون وضعیت قبل که از بودنش اطلاعی نداشتم، برگردم؟! این وسط فکر دایان هم…
♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️ برای مامان شوک بزرگتر از زنده بودن بابا، بحث ازدواجش با حامد بود که یک شبه قرار بود خراب بشه! با توجه به قانون و شرع عملا به حامد نامحرم و مجددا محرم پدرم محسوب میشد! کی باورش میشد؟! مامان میتونست…
♥️♥️🔥🔥♥️♥️🔥🔥♥️♥️🔥🔥 تو تمام نیم ساعتی که منتظر اثر کردن و جذب قرص بودیم، کلمه ای بینمون در و بدل نشد. از کیا بابت این سکوتش ممنون بودم. اخبار برای اون هم قطعا شوک برانگیز بود، اما کوچک ترین اشاره ای بهش…
♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥 تو دنیای خودم و تفکرات آزار دهندم غرق بودم که با حرف زدن کیا، حواسم رو بهش دادم. – خانوم پدرتون و دایان چند دقیقه ای هست که رفتن، بهتره ما هم زودتر بریم، جای امنی نیست! به سختی و کمک…
♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥 چرا با من این کارو کرده بودن؟! من چه گناهی در حقشون کرده بودم که باید بازیچه ای برای رسیدن به اهدافشون میشدم؟! اینبار بابام بود که به حرف اومد و غرید: – من این همه سال خودمو از دیدن دخترم محروم…
🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️ ترمز وحشتناکی کرد و سپس صدای مردی بلند شد که اسم ” دایان ” رو فریاد میکشید. با چشمای گرد شده به دایانی که حالا تو مسیر دیدم و زیر چراغ برق بود و مردی که با لباسای سرتاپا مشکی، اسلحه ای به…
♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️ #پارت328 – تونستم محل قرار و ساعت ملاقاتشون رو بفهمم خانوم، ولی خیلی خطرناکه که بخواید تنها برین. لطفا اجازه بدین منم همراهیتون کنم. – از چی میترسی کیا؟ نمیخوان بار اسلحه جابه جا کنن که خطرناک باشه! میخوان برن حرف…
♥️🔥🔥🔥♥️🔥🔥🔥♥️🔥🔥🔥♥️ با اسمی که روی اسکرین گوشی افتاده بود لبخندی روی لبم نشست. – سلام خانوم شبتون بخیر. – سلام کیا پیداش کردی؟! – بله خانوم ولی خیلی سخت بود. – میدونستم تو از پسش برمیای! فردا ساعت ۲ بیا…
♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥 قهقه ای زد و جواب داد: – وااای تابش تو عالی دختر! اصن عشق کردم وقتی اینطوری وحید رو سوسک کردی تو دادگاه! بعد هم که اون جلوی در ساختمون به خاک نشوندیش. وااای تابش عشق کردم بهش تنه زدی اومدی،…
🔥🔥♥️♥️🔥🔥♥️♥️🔥🔥♥️♥️ به محض خروجمون از ساختمون، وحید که انگار منتظرمون بود، به سمتمون حمله کرد و فریاد کشید: – هرزه من کی دست روت بلند کردم؟!؟! هر گوهیم که بودم رو ضعیفه جماعت دست بلند نکردم و نمیکنم! این کصشرا چی بود تو…
♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ نگاهش رو به سرعت ازم گرفت و گفت: – لازم نکرده خودم تنهایی باهاش ملاقات میکنم. اینکه همون شب هم همراه خودم بردمت، ریسک بزرگی بود! دیگه نمیخوام خطرش رو دوباره به جون بخرم! وقتی با اون صلابت حرفش رو…
♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥 با لبخندی از هردوشون جدا شده و به دایانی که دم در منتظر ایستاده بود، ملحق شدم. تو راه با همه سرسری خداحافظی کردم که نگاه گیجی بهم مینداختن. احتمالا بابت رفتنم با دایان گیج شده بودن! وقتی با همه خداحافظی…