رمان حورا پارت 8
انگار من را مقصرِ حال و روزِ پریشانِ قباد میدانست و شاید واقعا مقصر من بودم! قباد به ارامی دستم را گرفته و با لحنی که اینبار زمین تا اسمان با شوخ طبعیِ چندی پیشش فاصله گرفته بود گفت: – نبینم اخمات توهمه! واسه اینکه… جملهاش را به پایان نرساند و من تا انتهایِ کلامش