لب بر هم می فشارم و آرام سر تکان می دهم!
کی و چه زمانی حورا جان صدایم زده بود ، نمیدانم! خیره به گچ پای قباد، اشک ریختم ….
صدای مادرش که به سمت در اتاق می رفت آمد:
-میرم یه آب قند بگیرم از دست رفتین شما ها! مادر دورت بگرده قبادم!
صدای کوبیدن در بلند شد، سر بلند کردم و به چشمان سبز رنگش خیره شدم….
باورم نمی شد! قباد تصادف کرده و من این گونه بی خیال به او خیره شدم!
یک لحظه ، فقط یک لحظه به نبودش فکر کردم که اشک از چشمانم سرازیر شد.
– الان چرا گریه میکنی قربونت برم؟ چشمای خوشگلت قرمز میشه!
ببین سُر و مُر و گنده جلوتم!
تا آخر عمرت بیخ ریشتم، نترس نمی میرم!
سریع سر بالا می برم و با زبان تندی لب میزنم:
-خدانکنه قباد ! این چه حرفیه میزنی ؟
دوباره خیره اش شدم و به گریه افتادم…
– باز شروع شد! پاشم راه برم بفهمی خوبم یا نه؟
تکانی به خودش که می دهد از درد به هم میپیچد! با حول دست روی سینه اش می گذارم و روی تخت درازش میکنم.
– وقتی میدونی وضعت خوب نیست چرا بلند میشی ؟!
اخم می کنم
-حرفای مامان ملوک و به دل نگیر قربون اون چشمات بشم من ! ببین الان زندم! الکی چرا گریه میکنی شما!
دهان باز کردم که بگویم…. در اتاق باز شد و بلای زندگی ام بر روی سرم آوار شد….
-خاله دورت بگرده! عزیز دلم! بمیرم برات اینطوری افتادی روی تخت….
آرام سلام می دهم که بی جواب می ماند.
-سلام خاله! چیزی نشده که…. اینقدر بزرگش میکنید!
پشت سرش لاله جلو تر آمد:
-سرت سلامت پسر خاله! خوبی؟ چرا مراقب نبودی به این روز بیوفتی ! میدونی چقدر نگرانت شدیم؟
دهانم از فرت تعجب باز می ماند…. نگرانی من کم بود؟! یا آن ها زیادی پیاز داغش را زیاد کردند…
ریشه های شالم را از حرص گره می زنم!
مادرش کجاست؟ یک آب قند آنقدر تاخیر ندارد!
-ممنون لاله خانم! ولی چه میشه کرد؟ بی حواسی راننده جلویی بود….
یادم رفته بود، بپرسم که آن خانه خراب کن کجاست!؟
– قباد جان، اون کسی که باهاش برخورد داشتی زده و رفته ؟!
سرش را به طرف من بر می گرداند و با لبخند. می گوید:
-نه بابا بنده خدا دم در منتظر مونده با مامور…
اخم می کنم. بنده خدا؟! بروم دست و پایش را ببوسم که شوهرم را نیمه جان کرده که این گونه می گوید؟!
بی حرف به سمت در اتاق می روم! در را که باز می کنم ،مادر قباد را آب قند به دست می بینم! طعنه ای به بدنم می زند و به کنار خواهرش و قباد می رود…
سر بر می گردانم و از اتاق بیرون می روم!
روبه روی اتاق، یک مردِ میانسال با قد و قامت متوسط، کنار یک مامور نیروی انتظامی ایستاده بود…
دسته کیفم را میان می فشارم!
قدم بر می دارم و رو به رویشان می ایستم!
-سلام همسر آقای قباد تهرانی هستم!
حرفم کامل نشده مرد به حرف می آید:
-خانم به خدا، به پیر به پیغمبر! به اون خدایی که میپرستی من بی حواس زدم! دو شبه تو جاده ام نخوابیدم! یکه هفته منتظرم که برسم به تهران! از جنوب اومدم….
آن قدر التماس وار سخن می گفت که دلم برایش سوخت…
مامور کنارش به حرف در آمد:
-خانم تهرانی ! اگر شکایتی چیزی دارین بیاید یک اداره نزدیک به بیمارستان ثبت کنید! این آقا امشب بازداشتگاه بمونن…
– خانم به خدا زن و بچم منتظرن! چیزی جز اون ماشین ندارم ،مسافر
میبرم!
دستم را آرام به معنای سکوت بالا می برم…
-اقای محترم، شما باید مسئولیت کاری رو که کردین بپذیرین یا نه؟! اگر جای همسر من به یک بچه ناتوان خورده بودین چی؟
حرفی برای گفتن نداشت! پدرم اگر الان در قید حیات بود، به احتمال هم سن و سال او بود…
-شکایتی نداریم! همسرم کجارو باید امضا کنه؟
با شنیدن حرفم، صورت نالانش به خنده باز شد…
_خانم خدا خیرتون بده! سایه بالا سر بچه هاتون باشید…
هر جا که قدم می گذاشتم حرف از بچه بود ….
سر تکان می دهم و به اتاق قباد بر می گردم….
لاله، روی سر قباد خم شده بود و با آن لبخند بزرگش خیره ی او شده بود….
از شدت حرص دندان هایم را چفت هم می کنم.
-قباد جان! بیان برای امضای رضایت؟
تا خواست پاسخ بدهد، صدای مادرش بلند شد…
-رضایت چی؟! برا خودت بریدی و دوختی و تموم؟
بچم و رده آش و لاش کرده! بمونه تا رضایت بدیم!
پشت بندش خواهرش به حرف می آید:
-ملوک اصلا رضایت نده! یه نصف دیه رو شاخشه!
میان حرفشان می پرم:
-مادر جان! این پیرمرد گناه داره! اینجا کسیو نداره غریبه!
نمیدانم چطور ، زبان به دفاع از آن مرد بی دفاع گشودم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.