رمان دلارای Archives - صفحه 6 از 24 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان دلارای

رمان دلارای

رمان دلارای پارت 275

      دلارای آرام زمزمه کرد   _ من دزد نیستم الهه آدرس خونمو داره اگر چیزی کم شده بود….   _ بشین عزیزم الهه براش آب بیار بعد تنهامون بذار   سرگردان منتظر ماند و بعد از چنددقیقه لیوان آب را از الهه گرفت   زن اشاره زد   _ بچه رو هم ببر   الهه همراه هاوژین

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 274

      دلارای آه کشید و نقاب خنده را کنار گذاشت   هاوژین گریان را زیر سینه اش خواباند و آرام زمزمه کرد   _ جان مامان … گرسنه ای؟ چند روز دیگه مامانی برات هرچی بخوای می‌خره   هاوژین با شدت سینه‌اش را مک می‌زد   می‌دانست گرسنه نمی‌مانَد شیرش کم بود اما تعداد دفعات شیردهی را بالا

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 273

        _ فقط؟   لبش را زیر دندان کشید و زمزمه کرد   _ فقط!   مرد اخم کرد   _ به عنوان مادرش نفهمیدی سیر نمیشه؟   انگار در مدرسه مقابل ناظم ایستاده بود!   _ دو ماهه بود بهش شیرخشک دادم بالا آورد ، سینه‌اش خس خس میکرد و دل درد داشت   مرد شروع

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 272

      سمت استخر رفت و زن را زیر نظر گرفت   با دور شدنش ناچار هاوژین را کمی دورتر در سایه گذاشت   دخترک ابروهای طلایی رنگش را در هم کشیده بود و با لب های غنچه شده شاکی نگاهش می‌کرد   خندید و با انگشت آرام روی بینی سرخش کوبید   _ واسه مامان اخم میکنی؟ من

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 271

          یکی از دخترها صدایش را بالا برد   _ اسمت چیه دخترجون؟   نگاهی سمتشان انداخت هر دو پیراهن و دامن کوتاه به تن داشتند مثل خدمتکار های آمریکایی!   زنی که برای کمک به خانه ی حاج بابایش می آمد همیشه روسری اش را چندین دفعه دور گردنش تاب میداد!   سکوت کرد اما

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 270

        علیرضا پوف کشید   _ آب شده رفته تو زمین از تو جیبم درش بیارم؟   آلپ‌ارسلان دستی در هوا تکان داد و وارد اتاق شد   علیرضا صدایش را بالا برد   _ بابا نیست به جون پری نیست!   دخترک با خنده ای لوس لب هایش را غنچه کرد   _ جون منو چرا

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 269

        برای صدمین بار پوشکش را چک کرد و طوری که پرستار یادش داده بود آروغش را گرفت   هوا روشن شده بود که دخترک از شدت گریه بی حال شد و چشمانش روی هم افتاد   بالاخره بعد از ساعت ها جرات کرد بنشیند اما پلک های هاوژین لرزید   ترسیده دوباره بلند شد و اینبار

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 268

  _ دوران بارداری زیر نظر کدوم پزشک بودید؟   معذب موهایش را زیر شالش فرستاد و به دکتر خیره ماند   _ من … خب … زیر نظر پزشک خاصی نبودم   مرد ابرو بالا انداخت   _ بالاخره ویتامین های بارداری و آزمایشات رو باید دکتر نسخه می‌نوشتند غربالگری ، سونوگرافی چطور؟   کلافه انگشت هایش را درهم

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 267

        با ناخن پوست دستش را کند و اولین چیز که به ذهنش رسید را لب زد   _ ماشین!   زن چشم گشاد کرد   _ دمش گرم بابا! خانوادش چی؟ با اونا مشکل نداری؟   تلخ لبخند زد   او که هدیه نمی‌خواست او تنها میخواست مادرش کاچی بیاورد ، برادرهایش از دایی شدنشان خوشحال

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 266

          * * * * *   صدای سلام و احوالپرسی اطراف آزارش می‌داد   به سختی چشم باز کرد   دور تا دور تخت کناری مرد و زن هایی با دسته گل و شیرینی جمع شده و بلند بلند می‌خندیدند   ناله‌ی آرامی کرد و دستش را زیر شکمش رساند   مردی میان سال قهقهه

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 265

    زن بچه را در پارچه دیگری پیچید و لبخند زد   _ ماشالله با این وزن طبیعیه انقدر مامانشو اذیت کنه تا دنیا بیاد مگه نگفتی پسره؟!   دلارای منظور زن را نفهمید   تمام بدنش چشم شده و خیره نوزادی بود که صدای جیغ هایش از جیغ های مادرش هم بلند تر بود   زن نوزاد را

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 264

          لبخند زد اما لبخندش دوام نداشت   درد دوباره شروع شد و هیچکس به صدای ناله هایش توجهی نمی‌کرد   هر دقیقه برایش ساعت ها می‌گذشت   نمیدانست چندمین بار بود که پرستار چکش میکرد   _ چه خبره؟ بخش رو روی سرت گذاشتی   دلارای نالید   _ میخوام برم دسشویی   _ دسشویی

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 263

        ارسلان نفس زنان سطل را پایین آورد و روی زمین پرت کرد   آب دهانش را کنار مرد انداخت و با نفرت غرید   _ دفعه بعد زن حامله تنها پیدا کردی فکر نکن بی کس و کاره یهو دیدی کس و کارش آلپ‌ارسلان ملک‌شاهان در اومد و از مردونگی انداختت بی ناموس   مرد با

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 262

      مشمایی روی میز گذاشت و رو به ارسلان ادامه داد   _ داروی شما آمادست نسخه‌اتونو بدید دارورو تحویل بگیرید   آلپ‌ارسلان خیره شیشه های شیر بود   هر کدام یک رنگ   اهورا کدام رنگشان را بیشتر دوست داشت؟   صدای زن در گوش هایش پیچید گفته بود دلارای با سقط این جنین دیگر هرگز نمیتواند

ادامه مطلب ...