رمان شاه خشت Archives - صفحه 7 از 8 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان شاه خشت

رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 28

      _ وای وای…! ببین چکار کردم. خدا… من‌و می‌کشه این. سکته کرد… واییی!   باید کمی در آن وضعیت زانوزده ثابت می‌ماندم تا درد لعنتی کم می‌شد.   سایه‌اش را دیدم که از کنارم رد شد.   چند دقیقه بعد با کیسه فریزری پر از نخودهای سبز منجمد برگشت و جلویم زانو زد.   _ ببین… آقا…

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 27

      سرم را لای موهایش فرو کردم، بوی خوبی می‌داد.   حرفی از دهانم پرید.   _ تنت بوی خوبی می‌ده.   _ زود زود حموم می‌رم آخه.   چرا نمی‌فهمید، جای جدی و شوخی را، انگار احساسات مرا به سخره بگیرد، بی‌لیاقت!   _ پریناز، قصد داری امشب متقاعدم کنی که تنبیهت کنم؟   _ خیر، سرورم.

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 26

      تور جلوی صورتش را کنار زدم، از لبخند چند لحظه پیش خبری نبود و نگاهش خیس، ناامید. هدیه به مذاقش خوش نیامده بود؟   _ ببخشید رقص عربی بلد نیستم.   _ مهم نیست، دلم می‌خواست توی این لباس ببینمت. زیباست.   سرش را پایین انداخت، چیزی سرجایش نبود. چرا نمی‌فهمیدمش؟ اصلا چرا برایم مهم بود که

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 25

    دو‌ روز گذشته سدا با پرستارش بود، خانوم حدود پنجاه ساله‌ای که کلاً حرف نمی‌زد.   با سدا که بودند، فرانسه صحبت می‌کرد.   عصر سری به موسیو زدم.   بوی غذاها در آشپزخانه مستت می‌کرد.   به حساب خودش سنگ تمام می‌گذاشت برای آقا!   انگار موسیو هم رگ خودشیرینی داشت، شایدم مثل من اجباری بود در

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 24

    پریناز   هرچقدر با سهند خوش گذراندم و شیطنت کردم، به آنی از تنم پرید.   تا به اتاق برسم سکته کردم.   تابه‌حال در تمام عمرم این‌طور نترسیدم… البته دروغ است.   از این بیشتر هم بوده فقط درست به‌خاطر نمی‌آوردم.   گوشی را که قطع کرد به جد و آبادش فحش می‌دادم. اصلاً سهند را ندیدم.

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 23

      دست دختر را گرفتم و‌کشیدم، زیر توری پوشیه خنده‌اش را دیدم.   عبای سیاه‌رنگ را کنار زد، چیز زیادی به تن نداشت.   پوست مسی رنگ و براقش، حرکات نرم کمرش، پولک‌هایی که به سینه‌بند و شورتش آویزان بودند.   هنرمندانه می‌رقصید، دلبری می‌کرد.   خودم را لبه تخت رها کردم و عنان را به هورمون‌های بدن

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 22

      اسگل پدر بی‌‌…   _ صدات رو ببر ها، من الآن می‌تونم خفه‌ت کنم.   از ماشین پیاده شد و سمت کمک راننده نشست.   _ بشین بریم دیگه، تا فردا می‌خوایی وایسی غر بزنی؟   نیم‌ ساعت نکشید که در خیابان‌های نیمه‌خلوت باسرعت می‌راندیم، بی‌خیال و‌سرخوش!   بستنی خوردیم، بلال به نیش کشیدیم، ذرت مکزیکی خریدیم.

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 21

    اثاثیه اتاق به قدمت آجرهایش بود، تخت‌خواب قدیمی، میزتحریر چوبی…   فرش کف اتاق را دوست داشتم، دست‌بافت… کاشان مرغوب، طرح افشان.   زمینه لاکی با دور سرمه‌ای… یک طرح سنتی و خاطره‌انگیز.   کمدهای چوبی خالی از هر وسیله‌ای بودند.   کاش می‌داد این کمدها را پر از لباس‌های مارک‌دار می‌کردند، همه هم سایز من… بعد یک‌

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 20

    یکی‌دوتا از گاتاها را لای دستمال پیچید و کنار گذاشت.   با خوردن آن‌همه شیرمال اشتهایی برای ناهار نداشتم.   پشت میز آشپزخانه تقریباً چرت می‌زدم.   موسیو زیرلب زمزمه می‌کرد، آهنگی احتمالاً به ارمنی.   سهند جلوی چشمم بشکن زد.   _ پری، میایی ایکس‌باکس بازی کنی؟   _ با تو؟ به‌قول آقاتون «خیر».   _ اوی،

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 19

      _ رفتارت در شأن یک خانوم نیست، آلا. این‌که سر شوهر سابقت بی‌دلیل فریاد بزنی…   به میان کلامم پرید..   _ بی‌دلیل؟ بی‌دلیل؟!   پوزخند زدم.   _ فرهاد، فریدون کجاست؟ تو‌ کشتیش می‌دونم!   فریدون الیاسی، رقیب کاری من! مردی که سال‌ها با آلاله رابطه داشت.   حتی زمانی‌که آلا زن من بود.   دختر

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 18

      _ اوه…! یاد این مورد نبودم. حالا صبحانه چی می‌شه؟ برم خودم یه چیزی بخورم؟   _ مگه آشپز جدید نیومده؟   شانه بالا انداخت.   _ من کسی رو ندیدم. برم شاید کسی باشه.   روز شلوغی در پیش داشتم و باید سریع‌تر آماده می‌شدم.   وقتی پایین رفتم، صدای صحبتش با موسیو می‌آمد.   موسیو

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 17

      _ دلم درد می‌کنه، من عادت شام زیاد ندارم، مجبورم کردین نصف میز رو‌ بخورم، مریض شدم خب! تازه قبلشم ساندویچم…   به میان حرفش پریدم.   _ اشتباه از خودت بود، نباید اون ساندویچ رو می‌خوردی، تکرار نشه.   _ الآن چکار کنم؟   _ چمچاره، از تمارض کردن خوشم نمیاد.   از جایش بلند شد

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 16

          نمی‌دانم گفتنش درست بود یا نه.   _ اگه چیزی بخوام می‌خرین؟   انگار با من تفریح می‌کرد.   _ خب اگه لازم باشه باید خریده بشه، مگه نه؟   آب دهانم را قورت دادم.   _ می‌شه یه لپ‌تاپ بهم بدین؟ نو نباشه هم اشکال نداره‌ها، فقط کار کنه.   از جایش بلند شد

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 15

      ظاهراً مربی بچه‌ها دچار کسالت شده و نیامده بود، دست آقا هم در پوست گردو.   می‌توانستم پیشنهاد بدهم که بچه‌ها را سرگرم کنم ولی زیاد هم ایده خوبی نبود.   شاید خوشش نمی‌آمد بچه‌های عزیزکرده‌اش را دست یک زن خراب بسپارد. اصلاً به درک!   من که نباید غصه از بالا تا پایین این دنیا را

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 14

    اول از همه، بطری آب‌میوه را بیرون کشیدم.   اصلاً با این اوضاع و احوالِ توقعات جناب مستدام، سرورم، لازم بود خودم را به‌شدت تقویت کنم.   تخم‌مرغ بهترین گزینه!   بعداز کوبیدن در نصف کابینت‌ها به‌هم یک ماهیتابه پیدا کردم.   تخم‌مرغ‌های نازنین درحال سرخ‌شدن بودند که صدایی از پشت‌سرم آمد.   _ سلام، بازم این‌جایی؟  

ادامه مطلب ...