رمان شاه خشت پارت 28
_ وای وای…! ببین چکار کردم. خدا… منو میکشه این. سکته کرد… واییی! باید کمی در آن وضعیت زانوزده ثابت میماندم تا درد لعنتی کم میشد. سایهاش را دیدم که از کنارم رد شد. چند دقیقه بعد با کیسه فریزری پر از نخودهای سبز منجمد برگشت و جلویم زانو زد. _ ببین… آقا…