اول از همه، بطری آبمیوه را بیرون کشیدم.
اصلاً با این اوضاع و احوالِ توقعات جناب مستدام، سرورم، لازم بود خودم را بهشدت تقویت کنم.
تخممرغ بهترین گزینه!
بعداز کوبیدن در نصف کابینتها بههم یک ماهیتابه پیدا کردم.
تخممرغهای نازنین درحال سرخشدن بودند که صدایی از پشتسرم آمد.
_ سلام، بازم اینجایی؟
برگشتم، سهند و سدا بودند.
این دوتا مدرسه نداشتند؟!
_ سلام، صبح بهخیر… میگم شما احیاناً مدرسه نمیرین؟ تعلیم و تربیت؟
سدا اخم کرده روی صندلی نشست.
سهند جوابم را داد درحالیکه به تخممرغهای داخل ماهیتابه ناخنک میزد.
_ تابستونهها… حواست کجاست؟
_ راست میگی! درضمن اونا تخممرغای صبحانه منه، دست نزن.
_ پریناز بودی؟ ببین دوتا تخممرغم برای من درست کن.
اُرد دادن در این خانواده ارثی بود.
چارهای نداشتم باید اطاعت اوامر این یکی را هم میکردم.
_ ببر اون دوتا تخممرغی که ناخنک زدی رو بخور، من برای خودم درست میکنم.
بدون رودربایستی، تخممرغها را در ظرفی کشید و سراغ بسته نان رفت.
سدا هنوز بغ کرده نشسته و زیرچشم ما را دید میزد.
زیرلب از سهند پرسیدم:
_ خواهرت چشه؟
آرام مثل خودم جواب داد:
_ اخلاقش بده، صبحها با نیممن عسل هم قابل خوردن نیست.
سراغ سدا رفتم.
_ صبحانه میخوری برات درست کنم؟
_ بله، نون تست، تخممرغ عسلی، آب سیب.
بچه پررو!
_ بله، چشم.
اخمهایش باز شد.
در پی تدارک فرمایشات خانوم بودم که تخممرغ خودم سوخت.
سهند به دادش رسید و ماهیتابه را کنار کشید.
همگی به صدای حضرت اجل بهسمت در برگشتیم.
_ اینجا چه خبره؟ اون هود آشپزخونه رو روشن کن.
رو به سهند کرد.
_ لطفاً سدا رو ببر بیرون صبحانه بخورین، اینجا هواش مناسب نیست.
سهند معطل نکرد، شاید هم ابوی گرامش را میشناخت.
خواهر و برادر، ظرف صبحانه به دست بیرون رفتند.
ظرف تخممرغ سوخته را روی میز گذاشتم که خانوم صبحی هم انگار منتظر آمدن فرهاد بود، سرضرب خودش را رساند.
سرم را بالا گرفتم، فرهاد به من زل زده بود.
_ سلام.
_ آشپزخونه رو دود برداشته، متوجه نشدی؟
خواستم جواب دهم که خانوم آشپز مهلت نداد.
_ ظرف صبحانهتون رو کجا بیارم، آقا؟
_ اتاق کارم.
گفت و منتظر توضیح من نشد.
خانوم آشپز چند دقیقه بعد با سینی پر و پیمان صبحانه، بیرون رفت.
سریع صبحانه را خوردم که خانوم سر رسید.
_ ببین دخترجون، هرکار میکنی یادت باشه که آشپزخونهٔ منو به گند نکشی. درضمن دور و بر بچههای آقا هم نپلک. خوشش نمیاد… راههای بهتری برای خودشیرینی پیدا کن.
خودشیرینی؟ من؟
سفتهها و شناسنامهام را میداد، خیلی سریع میرفتم.
پسانداز زیادی نداشتم ولی اینقدری بود که بتوانم حتی شده در شهری دور جایی برای زندگی دستوپا کنم و شاید کاری آبرومند.
ظرف صبحانه خالی را داخل سینک گذاشتم.
چپچپ نگاهم کرد.
لبخندی از سر بدجنسی زدم.
_ نمیخوام آشپزخونهتون رو به گند بکشم، پس خودتون بشورینش.
راهم را بهسمت در خروج گرفتم.
عصبانی غر زد:
_ فکر کردی کی هستی؟ یه هرزه بیآبرو، امروز فردا هم ازت خسته میشه، با تیپا میندازتت بیرون.
زنیکه روانی، انگار خودم نمیدانستم مهمان موقت این خانه هستم.
_ خب که چی؟ قبلنا بغلش میخوابیدی؟ جای تورو تنگ کردم؟
چشمانش گرد شد وصورتش سرخ… به جهنم!
حوصله چیزی را نداشتم. راهم را گرفتم تا کتابخانه.
حدس میزدم با ماندن من در کتابخانه مشکلی نداشته باشد.
تا یک ساعتی صدایش را میشنیدم که به ابراهیم دستوراتی میداد، در مورد بچهها.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.