رمان طلوع پارت ۱۱۱

4.5
(2)

 

 

صدای زنگ موبایلم بلند میشه….

 

بارمان لعنتی…..لعنت به خودت و خونت…

 

 

 

نفسای حال بهم زنش کنار گوشم و فشاری که با دستش به شکمم میاره باعث میشه محتویات معدم به سمت دهنم هجوم بیاره…

 

میخوام نفسم بکشم ولی دستی که رو دهنمه بهم این اجازه رو نمیده و با یه عق هر چی تو معدم هست به سمت دهنم میاد و از لابلای انگشتاش بیرون میریزه…..

 

 

صدای نعره ش بلند میشه و با یه هل محکم پرتم میکنه رو زمین…..

 

 

_ بی شرف و عوضی چه غلطی بود کردی….

 

 

سعید: دختره ی آشغال چندش….

 

 

جلو میاد و دستی که کثیف شده رو با لباسام تمیز میکنه و تند سمت سرویس میره…..

 

 

 

صدای خنده ی یاشار و دست زدنش بلند میشه و میگه: عجب کاری باهاتون کرد دیوث….

 

 

 

تو حال خودمم و از درد سری که به لبه ی میز برخورد کرده به خودم میپیچم که با ضربه ی محکمی که تو صورتم میخوره با تمام وجودم جیغی از درد میکشم و شروع میکنم به بلند گریه کردن…..

 

 

سعید: چیکار کردی کاوه ی احمق….گم شو اینور ببینم…

 

 

 

 

طولی نمیکشه که دستی بازومو میگیره و بلندم میکنه…..

 

 

سعید: ببینمت….

 

خون از دماغ و دهنم جاری میشه و جای خالی دندون های جلوم رو با زبونم حس میکنم….

 

 

دماغم تیر میکشه و درد کم کم تو همه ی صورتم میپیچه…..

 

 

 

یاشار: خیلی بی شرفی کاوه….احمق یه درصد احتمال بده این بدبخت با بارمان رابطه ای نداشته باشه….

 

 

سعید: یاشار جای این چرت و‌ پرتا بیا کمک کن ببریمش بیمارستان….

 

 

 

زیر بازوم رو میگیره و میخواد بلندم کنه که صدای چرخش کلید و پشت بندش صدای باز شدن در تو خونه میپیچه و ترسیده ازم فاصله میگیره…..

 

 

 

صدای زیر لبی یاشار رو میشنوم که با دیدن بارمان و حاج رستایی که متعجب و وحشت زده بهمون خیرن میگه: وااای…بدبخت شدیم…خدا لعنتتون کنه…

 

 

 

با همه ی دردی که تو صورتمه دستمو به مبل میگیرم و بلند میشم….

 

 

 

بارمان چشم ازم برنمیداره و با چشمای از حدقه زده و ترسناک به صورت خونی و موهایی که هیچ پوششی نداره و مانتوی بازی که فقط دکمه ی آخرش بسته ست نگاه میکنه….

 

 

سرم از برخوردی که با لبه ی میز داشته گیج میره…نگاهم کم کم تار میشه….دستمو برا پیدا کردن یه تکیه گاه دورم میچرخونمو با پیدا نکردن چیزی تعادلم رو از دست میدم و آخرین چیزی که میبینم نگاه ناباور بارمانه که انگاری هنوزم هنگه و باورش نمیشه که این منم که به این روز افتادم…..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

*

 

 

پلک هامو از هم فاصله میدم و نگاهم رو به چپ و راست میچرخونم…..با دیدن محیط اطرافم میفهمم بیمارستانم…..

 

 

 

صدای قطره های سرم باعث میشه سرمو به سمتش بچرخونم….با چرخیدنم همه ی صورتم از درد تو هم میره….

 

 

 

آخی که میگم همزمان میشه با باز شدن در و جلو اومدن پرستاری که با چهره مهربون بهم نگاه میکنه…..

 

 

با یادآوری بلایی که سرم اومده چشمام باز پر میشه….

 

 

_بهتری؟…

 

 

حوصله ی حرف زدن رو ندارم و بی توجه به سوالش به رو به روم خیره میشم….

 

 

اونم حرف دیگه ای نمیزنه و با چک کردن وضعیتم میخواد بیرون بره که میگم: ببخشید…

 

میچرخه سمتم و میگه: جانم…..

 

 

_ میخوام بلند شم…میشه سرمو بکشین…

 

 

_ هنوز نصفش مونده….

 

_ پس میشه مسکن بهم بزنین…..صورتم خیلی درد میکنه….

 

جلوتر میاد و میگه: به احتمال زیاد دماغت شکسته و دو تا دندون جلوییت هم کنده شده…درد صورتتم برا همینه….

 

 

 

آخ…..ببچاره بختم….

 

 

 

میخواد بچرخه که همون لحظه ماموری داخل میاد….

 

 

_ طلوع مشعوف….

 

 

رو بهم میگه و منم سرمو به معنی آره بالا پایین میکنم….

 

 

 

رو به پرستار میگه: وضعیتش به صورتی هست بشه باهاش حرف زد….

 

 

پرستار با یه نیم نگاه بهم میگه: بله…حالشون بهتره…

 

 

 

با تکون دادن سر مامور از اتاق بیرون میزنه..‌‌‌‌‌‌‌.

 

 

جلوتر میاد و رو صندلی کنار تخت میشینه…

 

 

شروع میکنه به نوشتن چیزایی و بعد از چند دقیقه سرش بالا میاد و رو بهم میگه: خب…میخوام صورت جلسه کنم…پس لطفا هر اتفاقی که براتون افتاد رو برام توضیح بدین….

 

 

 

 

 

نفس عمیقی میکشم و شروع میکنم به حرف زدن….

 

 

 

بعد از اینکه همه چیز رو بهش میگم میگه: یعنی تجاوزی اتفاق نیفتاد…

 

 

 

با اینکه خجالت میکشم ولی با چشمای اشکی و صدایی که میلرزه میگم: آخه مگه تجاوز چیه دیگه……اذیتم کردن..با دستهای بسته و به زور هر کاری دلشون خواست کردن…من اگه حالم بد نمیشد که معلوم نبود چه بلایی سرم میاوردن….

 

 

_ همه ی چیزایی که گفتین رو نوشتم….حالتون که بهتر شد و از بیمارستان مرخص شدین شکایتتون رو حتما پیگیری کنین…

 

 

 

از رو صندلی بلند میشه و میچرخه و سمت در میره….

 

 

 

بیرون میزنه و پشت سر اون محمد حسین با چهره ی درهم داخل میاد….

 

 

 

متعجب نگاهش میکنم….

 

 

کی به این خبر داده….

 

 

جلوتر میاد و بالای سرم وایمیسه….

 

 

نمیدونم صورتم چه شکلیه که با دندون کلید شده از خشم میگه: عوضی های لاشی…یه پدری ازتون دربیارم که اون سرش ناپیدا باشه….

 

 

چیزی نمیگم که جلوتر میاد و ادامه میده: میتونی بلند شی….باید از صورتت عکس بگیری…

 

 

رو بهش میگم: کی به شما خبر داده؟….

 

حالم از حرف زدن خودم بهم میخوره….

 

زبونم از بین دندونای جلویی که دیگه نیست بیرون میاد و نمیتونم کلمات رو خوب ادا کنم….

 

 

 

_ رضا بهم گفته……نوه های حاج رستایی همشون بازداشتن…یه بلایی سرشون بیارم که نتونن حالا حال بزنن بیرون….

 

 

نمیدونم چرا؟…ولی میپرسم: بارمان چی؟….

 

 

اخماش از شنیدن اسم بارمان تو هم میره…میدونم که با بارمان سر اون شبی که تو پارک بودیم بحث کرده….

 

 

الانم اصلا نمیدونم برا چی خودش رو محق میدونه که با اخم بهم خیره شه….

 

 

 

منتظر که نگاهش میکنم میگه: جرم اون از همه سنگین تره….

 

 

اخمو میگم: یعنی چی؟….

 

_ یعنی اینکه چند اتاق اونورتر کاوه دراز به دراز افتاده….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

23 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بینام
بینام
10 ماه قبل

ولی من واقعا متحیرم. یعنی ما در لاس وگاس زندگی میکنیمو نمی‌دونستیم. مگه شهر هرته گروهی تجاوز کنند. اونم به فامیل. اونم در حضور دیگران در روز روشن. اونم خانواده حاج اقااااااا که آنقدر جانماز آب می‌کشه. کسی که آنقدر خونوادم خونوادم میکرد همه دودمانش به راحتی آب خوردن پیشنهاد تجاوز گروهی میدنو بقیه هم قبول میکنن.چه وندشو عوضین اینا.. ما که تا حالا چنین خونواده هایی ندیدیم خداروشکر. ایشالا هیچ وقت هم نبینیم
اصلا مگه این دختره بدبخت چیکارشون کرده. الکی نبود ساره رد داد و رفت

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط بینام
Artemis
Artemis
10 ماه قبل

کاوه حقشه ، بمیره هم حقشه مرتیکه کثیف /:

Roz
Roz
10 ماه قبل

حس میکنم بارمان کاوه رو کشته یا جوری زدتش کاوه رفته کما😐وای نکنه بارمان قاتل شه

بی نام
بی نام
10 ماه قبل

بگردم الهی خداکنه توواقعیت هیچ وقت چنین بلایی سر کسی نیاد🥺

♡ روا ♡
♡ روا ♡
10 ماه قبل

فکر کنم محمد حسین باباش باشه و اینجاست که داستان جالب میشه

Roz
Roz
10 ماه قبل

میشه دندوناشو درست کنییی لطفااا😭😭😭اخهه چرااا دوندوناشش لطفااا دندوناشو درست کننن لطفاا ا خیلی غصه دندوناشو میخورم تروخدا دندوناشوو درست کن

اهو
اهو
پاسخ به  Roz
10 ماه قبل

ارهههه منم😔😭😭

بی نام
بی نام
10 ماه قبل

بچه ها این رضاکیه که به محمدحسین خبرداده؟

بی نام
بی نام
10 ماه قبل

بچه هارضا کیه که به محمدحسین خبرداده

Maryam
Maryam
10 ماه قبل

چرا حس میکنم محمد حسین باباشه🙄

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
پاسخ به  Maryam
10 ماه قبل

منم همین حس را دارم

Bahareh
Bahareh
پاسخ به  Maryam
10 ماه قبل

منم

:///
:///
پاسخ به  Maryam
10 ماه قبل

منم همین حس رو داشتم ولی مرتیکه خل مغز از عشق در یک نگاه کوفتی زر زد
برو یه ازمایش بده ببین اگه زیر نصف ژنتیکت تو این طلوع بدبخت بود بعد تو یه نگاه دل بده :////

دندونای طلوع
دندونای طلوع
پاسخ به  Maryam
10 ماه قبل

دلم میگه باباشه ولی مغزم از اون طرف داد میزنه که کدوم بابایی از دخترش خواستگاری میکنه😑

Maryam
Maryam
پاسخ به  دندونای طلوع
10 ماه قبل

شاید از این طریق میخواسته نزدیکش شه

جااااسم
جااااسم
10 ماه قبل

کاش دنیا برای زن ها جای بهتری بود
بنی بشر فرقی نمیکنه چیه
مهم اینکه آدمه
چرا مثل حیوون بخورد میکنن
همه از دم بی ناموس

:///
:///
پاسخ به  جااااسم
10 ماه قبل

ولا حیوونا شرف دارن :///

camellia
camellia
10 ماه قبل

خدا رو شکر که تجاوز نکردن بهش.دندان عیبی نداره,درست میشه.ممنون بابت پارت دوم نویسنده جون.😘

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
10 ماه قبل

وای همتا جون عاشقتم دست گلت درد نکنه همیشه از این سوپرایزا بزار ی خوشحالم که نوهای بیشعور حاج رستایی افتادند زندان ولی دلم به حال بارمان سوخت بیچاره

تارا
تارا
10 ماه قبل

تروخدا دندوناش درست شهههه😂😂😂😂

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
پاسخ به  تارا
10 ماه قبل

میکاره نگران نباش

...
...
10 ماه قبل

وای دندوناشششش خدایااا‌
خوشحالم همشون بازداشتن حاجی خان بدون
نوه هات چی هستن که افتادن به جون یه دختر
امیدوارم رضایت نده تا پدرشون در بیاددددددد

:///😍❤
:///😍❤
10 ماه قبل

عاخ جون
نویسنده عاشقتم
اون 😍❤ هم فقط واسه تو گذاشتم کنار اسمم
🥲💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖احساس میکنم شبو قراره راحت بخوابم😂😍😍

دسته‌ها

23
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x