رمان ماهرخ Archives - صفحه 2 از 11 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان ماهرخ

رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 147

        مهوش چشم باریک کرد… بد فکری نبود… ماهرخ آنقدر لجباز و کله شق بود که باید دقیقا مثل خودش رفتار کرد…     سمت شهریار برگشت… -حق با مهگله… بهتره ملایمت رو کنار بزارین…!     شهریار هم متوجه منظور مهگل شده بود اما ترس داشت که همه چیز بدتر شود…     مهگل وقتی تعلل

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 146

        -باهاش حرف زدی…؟!     مهگل دست پاچه نگاهی به ترانه کرد… -نه هنوز… یعنی می ترسم سوتی بدم…!     ترانه چشم غره ای بهش رفت. -تو رو خدا ببین روی دیوار کی یادگاری می نویسیم…! خدا قسمتت کرد خارجم رفتی اما یکم سیاست یاد نگرفتی…؟! دخترجون مخش و بزن فعلا تو روش تاثیر میزاری

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 145

      -بودن با شهریار تحمیل نیست… شما قبل از اون اتقاق زندگی داشتین… احساسی بینتون جریان داشت که اون زندگی رو محکم تر می کرد…!!!       حال بدم دست خودم نیست… می سوزم از روزهایی که دارد بهم یادآوری می کند که باید به خاطرش هم شده کمی کوتاه بیایم اما نمی توانم…!!!   -اون احساس

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 144

        هوای این روزهای من مانند طوفانی بود که امده و همه جا را ویران کرده و حال ویرانه هایش برجای مانده تا دوباره آباد شود…     حضور مهگل شاید بهترین چیزی بود که حتی فکرش را هم نمی کردم… بزرگ شده بود و حرف هایش تماما با جان و دل پذیرا بودم… همین حضورش در

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 143

        -خوش اومدی مادر…!!!   مهگل لبخندی حواله ماه منیر کرد… -ازتون ممنونم خاله… خیلی بهتون زحمت دادم…!!!     ماه منیر چشم غره ای بهش رفت… -اصلا ابن حرف و نزن… تو و خواهرت برای من رحمتین…!!! اصلا با اومدنت دل من که هیچ، دل خواهرتم پر از نور شده…!!!     مهگل نگاهم کرد و

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 142

          ماهرخ   قلبم محکم می زد و حس خوشی به قلبم سرازیر شده بود. بوسه اش بعد از این همه وقت جور عجیبی وجودم را گرم کرد… انگار از یک بلندی افتاده بودم.. نفسم تند شده بود… یاد و خاطرات روزهای بودنمان مانند فیلمی از جلوی چشمانم می گذشت و چقدر قلبم ان روزها را

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 141

          شهریار نفسش رفت و وق زده نگاهش به ماهرخ بود… کم کم رنگ صورتش رو به کبودی رفت و چشمانش سرخ شدند…   چنان خشم وجودش را به آتش کشید که ضربان قلبش بالا رفت و زبان به طاق دهانش چسبید…   ماهرخ با دیدن صورت کبود مرد ترسید و قدمی عقب رفت…    

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 140

        ماهرخ زیبا بود و بد چشمش را گرفته بود. اینکه حالا یک مرد در کنارش به عنوان شوهرش،  خیلی مضحک بود…   -البته خانوم ببخشید مزاحم نمیشم،  بفرمایید…   شهریار تیز نگاه مرد کرد و سپس دست ماهرخ را کشید و سمت ماشینش رفتند…   ***   -اصلا از این یارو خوشم نمیاد ماهرخ…!!!   ماهرخ

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 139

          شهریار ناراحت شد اما این قصه سر دراز داشت… باید صبوری کرد…   -درست میشه ماه منیر… درستش می کنم… نمیزارم زنم جلوی چشام همینجوری پر پر بشه… می تونیم… می تونیم دوباره بچه دار بشیم…!!!     ماه منیر با اشک هایی که پر و خالی می شدند نگاهش کرد که چگونه سعی داشت

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 138

      برای من هم سخت گذشت و باز هم سخت تر می گذرد…   -بالاخره یه وقتایی تقدیر جوری رقم می خوره که آدم رو مجبور به کارهایی می کنه که اصلا دلش نمی خواد…     شهیاد دو طرف بازوهایم را گرفته و برای همدردی فشاری وارد می کند… -درکت می کنم ولی امیدوارم هرجا هستی بتونی

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 137

        بهزاد لبش را داخل دهان برد… -رامبد به خدا این مرد داره از پا درمیاد… به نظر من این جنگولک بازیا رو بریز دور و اگه من جای شهریار بودم، همچین زنم و برمی داشتم و می بردمش یه جای دور… اونوقت اگه حرفم میزد یکی می زدم تو دهنش…!!!     ابروهای رامبد بالا رفت…

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 136

    شهریار لبخند کوچکی روی لبش شکل می گیرد… -منتظرم بودی…؟!   شهریار حتی فکرش را هم نمی کرد ماهرخ تا این حد تحویلش بگیرد… حرف های رامبد توی گوشش بود…   بدون آنکه هر دو متوجه باشند دوشادوش یک دیگر سمت دریا قدم برداشتند…   -انتظار خیلی چیزا رو کشیدم اما هیچ کدوم رو نتونستم داشته باشم…!!!  

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 135

        ترانه چشم درشت کرد… -داری من و مسخره می کنی…   بهزاد روی دماغش زد… -نه عزیزم فقط دارم برات توضیح میدم…   ترانه با حرص نگاش کرد… – اونوقت شما چطوری قراره حالش رو خوب کنین…!   -در اصل شهریار حالش رو خوب می کنه…!   ترانه کاملا جدی شد… -ماهرخ اونقدر داغونه که هیچ

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 134

      تلو خوران عقب رفت و ناباور قطره اشکی از چشمش چکید…   دکتر با دیدن حال خرابش جلو رفت… -حالتون خوبه آقا…؟!   خوب نه داشت جان می کند اما نفسش هم یک در میان میزد… بهزاد از ته سالن با قدم هایی بلند سمتشان آمد و با دیدن شهریار ترسید…   -چی شده مرد…؟!   شهریار

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 133

        هیچ تغییری توی صورتش ایجاد نشد… همین آرامش و نگاهش هم برای حس و حال بدم کافیست ولی باز هم خودداری می کنم…     دست بالا اورد و جند بار دستانش را بهم کوبید… مثلا تشویقم می کرد…   -باریکلا… افرین دختر قشنگم…! چع ادم درستکاری…اما…   باز هم مکث کرد و اعصابم را بهم

ادامه مطلب ...