رمان ماهرخ پارت 61

5
(3)

 

 

 

 

راوی

 

عمارت حکم زندان را برایش داشت ولی مجبور بود.

بعضی وقت ها مجبوری پا روی خواسته هایت بگذاری تا بتوانی در آرامش زندگی کنی…!

زندگی که خیلی بیش از این ها جای کار داشت…!

 

 

بدون نگاهی به ان دو عجوزه که خواهر شوهر هایش محسوب می شدند، نگاهی کوتاه و کدری به حاج عزیز کرد و خیلی سرد سلام کرد…

 

 

شهریار با مهر و جدیت نگاهش کرد.

حاج عزیز با همان حال بدش که هنوز صلابت و غرور ازش می بارید با تکان سری برای ماهرخ مثلا جواب سلامش را داد.

 

ماهرخ بدون هیچ حرف دیگری رو به شهریار کرد و گفت: خسته ام، می خوام استراحت کنم…اتاقمون کجاست…؟!

 

 

شهریار دست پشت کمرش گذاشت.

– بریم عزیزم…!

 

شهناز نتوانست زبان به دهان بگیرد.

-جوری میگی خسته ای که انگار از راه دور اومدی… همش یه ساعت راه بوده دخترجون…!!!

 

 

ماهرخ از حرص داغ کرد.

آدم حسابش نمی کرد ولی خودش را نخود هر آشی می کرد.

جواب در آستین داشت، می خواست حالا که مجبور به آمدن شده دیگر با ان ها دهان به دهان نشود ولی خودشان نمی گذارند…

 

 

شهریار با اخمی نام شهناز را صدا زد که ماهرخ دست شهریار را گرفت و با پوزخندی گفت: خستگی من از راه نیست از…

 

با اشاره ای به شهریار نیشش را باز تر کرد و با چشمکی ادامه داد: نمی تونه از جذابیت های زنش بگذره…!!!

 

 

حرفش را زد و در مقابل چشمان متعجبشان به سمت اتاق شهریار به طبقه بالا رفت…

 

شهناز هنگ و گیج نگاه شهریار کرد که مرد به زور داشت خنده اش را کنترل می کرد.

این حرف چه بود که ماهرخ زده بود.

رسما دهان شهناز را بست.

 

 

 

 

حاج عزیز مشغول خواندن کتابش شد و انگار نشنیده دخترک سر به هوا چه گفته است…!

چموشی ای این دختر به مهراد رفته بود و حیای سالی ماهی یکبارش هم به گلرخ…!!!

 

شهناز تا به خود آمد، با آتشی که وجودش را در بر گرفته بود، با حرص گفت: داداش دهن زنت و گل نگیری خودم می بندمش…!!!

 

 

حاج عزیز نگاه تیزش بالا امد و زودتر از شهریار گفت: شهناز بهت هشدار میدم دم پر ماهرخ نشی وگرنه پشیمونت می کنم…!!!

 

 

شهناز که هیچ حتی شهریار و شهین هم جا خوردند.

این عصبانیت و دفاع از ماهرخ همه را حیرت زده کرده بود…

 

شهناز ناباور و در حالی که اشک درون چشمانش جمع شده بود، گفت: اقا جون…؟!

 

حین بلند شدن کلام آخر هم به لب آورد…

– ماهرخ عروس این خانواده است و احترامش واجبه…حواست به رفتارت باشه…!

 

گفت و سپس به کمک پیشکارش به سمت اتاقش رفت…

 

شهریار هم ابرویی بالا انداخت و بعد از رفتن پدرش به اتاقش رفت…

 

شهناز از زور خشم چشمانش سرخ شده و با لحنی که بغض دار بود، رو به شهین گفت: حاج عزیز طرف اون دختره حرومزاده رو گرفت…؟!!

 

شهین هم ناراحت لب گزید: شهناز آروم باش خواهش می کنم…!!!

 

-نمیزارم حرومزاده گلرخ اینجا بمونه… نمیزارم…!!!

 

با نفرت خط و نشان کشید و شهین ترسیده آرام به خشم خواهرش نگاه می کرد…

 

 

****

 

-اون حرف چی بود جلوی حاج عزیز گفتی…؟!

 

ماهرخ خوشحال از حرص دادن شهریار لبخند زد.

– جوابش و دادم تا دیگه گنده تر از دهنش حرف نزنه…!

 

-این حرف ها در شان و شخصیت تو نیست ماهرخ…!

 

ماهرخ پوزخند زد: من به وقتش می تونم دهنم و باز کنم و هرچی به زبونم میاد و بیرون بندازم ولی به آدمش… چون گلرخ هیچ وقت بی احترامی یادم نداده…!!!

 

-چطور بی احترامی یادت نداده که حرمت بزرگترت و حفظ نکردی…؟!

 

 

ماهرخ ریلکس نگاهش کرد

-خب اون رو خودم تجربه کردم که دهن شهناز رو باید مثل خودش ببندی، باید بی حیا باشی…!!!

 

 

شهریار با اخم نگاهش کرد.

دخترک را درک نمی کرد.

 

ماهرخ با لبخند و چشمکی موذیانه نگاهی به شهریار کرد و سپس حوله اش را برداشت و به سمت حمام رفت…

 

 

 

 

 

نگاهش مدام پی لباس هایی است که می پوشید.

داشت لجبازی می کرد.

 

موهایش نسبت به روزهای اول بلندتر شده و حال تا پایین کمرش می رسید.

موهایی که دل می برد و با هر پیچ و خمش شهریار برایش جان می داد.

 

 

گیره کوچکی روی موهایش فیکس کرد و قصد خارج شدن از اتاق را داشت که شهریار مانع شد…

 

– کجا ماهی…؟!

 

ماهرخ چشم در حدقه چرخاند. ـ

-می خوام برم پایین…!!!

 

 

شهریار اخم کرد.

– با این لباس و موها…؟!

 

 

ماهرخ خندید…

– نه حالا مثل خواهرات چادر می پوشم…!!!

 

 

شهریار تیز نگاهش کرد.

– خواهرای من هر اخلاقی دارن، حق اینکه به پوششون توهین کنی نداری…!!!

 

 

ماهرخ جا خورد.

این خط و نشان شهریار را باور نداشت.

بارها و بارها خواهرانش او را به هرزه و فاحشه نسبت دادند و حالا شهریار داشت از انها دفاع می کرد و او را متهم به توهین…؟!

 

 

-من هرجوری بخوام با اونا رفتار می کنم ولی تو حق نداری من و بخاطر رفتارم متهم کنی شهریار… حدت رو بدون…!!!

 

 

شهریار نامش را محکم صدا زد…

– ماهرخ…!!! حواست به حرفی که می زنی باشه وگرنه…؟!

 

دخترک پوزخند زد: وگرنه چی…؟!

 

شهریار با اخم هایی گره کرده قدمی جلو گذاشت…

– من و مجبور به کاری که دوست ندارم نکن… حرمت بعضی چیزها دست خودمونه که باید مراقب رفتارمون باشیم…!!!

 

 

ماهرخ این بحث را اصلا دوست نداشت…

-شهریار من اگه اینجا هستم به خاطر توئه… پس سعی کن همون حرمتی که ازش دم می زنی را حفظ کنی… مراقب رفتارت باش…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مینا
مینا
9 ماه قبل

اینقده دلم میخواد ماهرخ ولش کنه بره حالش جا بیاد که حد نداره

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x