گندم گردن بالا گرفت و سرش را به پشت سر ، جایی که یزدان ایستاده بود چرخاند و چشم در چشم اویی انداخت که حالا فاصله اش را از پشت سر صفر کرده بود : ـ تجربه خاصی که نمی خواد ………… به…
گندم این بار جدی ابرو درهم کشید …………. معنای حرف یزدان را نمی فهمید . ـ منظورت چیه ؟ ـ اولا اونا دوست دخترای من نیستن ……….. دوماً اونا فقط مهمونای چند روزه من هستن ……… مهمونایی که در اِزای بودن…
ـ هم آستیناش بلنده ، هم یقشم کاملا پوشیدست ……. دامنشم که خیلی کوتاه نیست ………. دیگه مشکلش چیه که میگی مناسب مهمونی نیست ؟ ـ نگفتم این لباس بده ، گفتم مناسب چنین مهمونی ای نیست ……….. چیزی که بخواد باعث تو…
گندم پلکی زد ………. هر کلمه از حرف های یزدان قطره ای می شد و در دشت بی آب و علف روح سرد او رسوخ می کرد و جذب می شد …….. وقتی یزدان با این اطمینان از مهم بودنش حرف می زد ، وقتی یزدان او را…
فکر می کرد قرار است مقابل دیدگان یزدان ، در حالی که او هم داخل اطاق پرو حضور دارد ، لباسش را عوض کند و لباس جدید را بپوشد . سر سمت اویی که سرش را به آینه نزدیک کرده بود و با…
گندم تک ابرویی طلبکارانه برای او بالا انداخت : ـ من که بهت گفتم یه خیاط برام پیدا کن ، خودت گوش ندادی . یزدان هم دست درون جیب شلوار لی اش کرد و به او نگاهی انداخت : …
یزدان در همان حال که نگاهش ویترین ها را جستجو می کرد او را مخاطب خودش قرار داد : ـ دنبال چی هستی که هر چند دقیقه یکبار برمی گردی عقب و نگاه می کنی ؟ گندم متعجب از این…
یزدان سمت ماشین برگشت و سوار شد و بعد از دور زد کوتاهی در حیاط ، به سمت در خروجی به راه افتاد . گندم گردن چرخانده به عقب ، با نگاهش دو مردی که در همان ماشین سفید رنگ نشستند و پشت سرشان با فاصله…
و سر عقب کشید و سرفه مصلحتی کرد تا صدایش صاف شود و در حالی که نگاهش را روی میز چرخی می داد ادامه داد : ـ چندین سال بود که از خوردن نون و پنیر و خیار و گوجه تا این حد لذت…
گندم با لبخندی عمیق تر شده نسبت به ثانیه های قبل ، دست جلو برد و لقمه را از دست او گرفت و گازی به آن زد …………. گشنه اش نبود و ناهارش را پر و پیمان خورده بود ……… اما این لقمه او را به زمانی برد که یک…
ـ چی کار می کنی ؟ ……… بذار باشه . گندم سرش را تکان داد و باز نگاهش را بیهوده روی میز چرخاند : ـ لازم نیست به زور بخوری ، می دونم دیگه دوستشون نداری …………. حمیرا گفت ……….…
نگاه حمیرا ریز بینانه تر شد ……….. هیچ کس در این عمارت مجلل و اَعیانی عادت به خوردن نان و پنیر نداشت . ـ پس اگه برای خودت نمی خوای ، برای کی می خوای ببری ؟ ـ یزدان . …
تنها می خواست گندم را از آن حال و هوا بیرون بکشد و ذهن او را از اتفاقات تلخ زندگی اش پرت کند . گندم بدون اینکه بخواهد صورت از سینه او جدا کند و یا خودش را از میان بازوان او بیرون بکشد ،…
ـ باشه . گندم به اویی که صورتش را مجدداً رو به آینه چرخانده بود ، نزدیک شد و از پهلو نگاهی به تتو بزرگ ققنوس نشسته بر روی کمر و شانه هایش ، انداخت …………. تمایل عجیبی برای لمس ققنوس نشسته بر روی تن…